جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 883
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۸۸۳: ساعت جیبی کلکسیونر
سقفی سفید با چند ترک در اینجا و آنجا، دیوارهایی سفید با گچکاری نهچندان تمیز، میزی کوچک کنار تخت با چراغ و تلفن همراهی روی آن، یک میز چوبی در گوشه اتاق و یک کمد لباس چسبیده به دیوار مقابل تخت...
بای زهمین به اطرافش نگاه کرد و برای لحظاتی بهت و سردرگمی در چشمانش موج زد؛ اینجا کجاست؟ او به آرامی نشست و باعث شد تق و توق تخت کمی دربیاید.
بای زهمین بهقدری گیج بود و در هپروت خودش غرق شده بود که حتی متوجه نشد کسی در اتاق را باز کرده است.
او سرش را کمی خاراند و موهایش را ژولیدهتر از قبل کرد، و در همان حال با خودش زمزمه کرد: «اینجا اتاق منه... اما انگاریه چیزی درست نیست... همم...»
«صبح به این زودی واسه خودت چی زیر لب میگی؟»
با شنیدن آن صدا، بای زهمین یکه خورد و از کمی از جایش پرید، کسی با او حرف میزد! او خودش را جابهجا کرد و سرش را به سمت منبع صدا چرخاند تا صاحبش را ببیند!
جلوی در اتاقش دختری بسیار زیبا را دید، با موهایی سیاه جوهری و چشمانی قرمز و براق... دختر خوشحال بهنظر میرسید، و همانطورکه لبخندی شیطنتآمیز بر چهره جوانش نشسته بود بای زهمین را نگاه میکرد.
دخترک برای بای زهمین ابرو بالا انداخت و پرسید: «هی زهمین! میدونی ساعت چنده؟»
بای زهمین بیاختیار زیرلب گفت: «ها؟ ساعت...؟» او هنوز حس میکرد که قطعا یک چیزی آن وسط میلنگد، اما نمیتوانست دقیقا شناساییاش کند و به سویش اشاره! ساعت چند است... ناخودآگاه دستش را به سمت تلفن همراه دراز کرد و و با لمس کردن صفحهاش روشنش کرد.
«اوه!» با دیدن صفحه تلفن همراه و ساعت، ناگهان همه سردرگمیاش ناپدید شد و تنها یک چیز در سرش باقی ماند؛ او دیرش شده بود! پس بلافاصله پتویش را از روی خود کنار زد و یکضرب بلند شد و روی پاهایش پرید، و مشخص شد که برهنه است و فقط با لباس زیر خوابیده بود.
« چه لباس زیر خشگلی پاته زهمین، هههههه...»
«هی! دست از مزه پرونی بردار لیلیث! دیرمون شده!ْ متوجهای؟ دارم میگم دیرمون شده!»
«آره... و این تقصیر کیه؟ اگه گفتی؟ خب، معلومه که تقصیر خودته!»
آن دختر کسی نبود جز لیلیث! بای زهمین توجهی به سرزنشهای شیطنتآمیز او نکرد؛ چون دیرشان شده بود! او این طرف و آن طرف میپرید و شلوارش را میپوشید و سپس تلاش میکرد کفشش را پا کند.
و چرا از اینکه در لباس زیر دیده شده بود خجالت نکشید؟ واضح بود، چرا باید از اینکه دوستدخترش او را در لباس زیر میبیند خجالت بکشد؟ این که اولین باری نبود که او را اینگونه میدید...
بعد از مسواک زدن و شستن صورتش، بای زهمین چند وسیله برداشت و به سرعت بیرون زد، و در همین حین از پدر و مادر و خواهر کوچکترش هم خداحافظی کرد.
بای دلان سرش را تکان داد و گفت: «هعی، امان از دست این پسر...»
یه لینگر نیز با لبخندی مهربان گفت: «لیلیث، بیزحمت بهم تو جمع کردن اون بههمریختگی کوچیک کمک میکنی؟»
لیلیث هم در پاسخ اشارهای کرد، که این کار را به من بسپارید! و سپس سریعا دنبال بای زهمین راه افتاد و پا به پایش رفت.
آن دو از همان اوایل نوجوانی عاشق هم بودند؛ آنها در دبیرستان، و وقتی که لیلیث به دلیل مسائل خانوادگی به آنجا نقل مکان کرده بود با هم آشنا شده بودند، و از همان لحظه اول دلباخته هم... اکنون نیز هر دویشان در دانشگاه پکن، که یکی از معتبرترین دانشگاههای دنیا بود، تحصیل میکردند.
روزهای خوب و متعادلی میتوانست در انتظارشان باشد، اما یک روز، ناگهان جهان تغییر کرد...
بیشتر انسانها به موجوداتی زامبیمانند تبدیل شدند؛ دقیقا مثل همانهایی که در فیلمها دیده میشد. حیوانات اهلی نیز دیوانه شدند و بزرگ و فوقالعاده قویتر. با این حال، دولتهای کشورها بیکار ننشستند و سریعا عکسالعمل نشان دادند، و بهلطف همین واکنش بهموقع، تلفات خیلی فاجعهبار نبودند؛ نه به اندازهای که در صورت واکنش دیرهنگام میتوانستند باشند...
چارهای نبود، اتفاقی بود که افتاده بود، و زندگی هنوز ادامه داشت...
سالها گذشت...
بای زهمین و لیلیث هر دو به چیزی تبدیل شدند که همه برایشان احترام قائل بودند؛ تکاملدهنگان روح! آن دو همیشه حواسشان بود که با دشمنانی نسبتا قوی مبارزه کنند، اما نه در آن حد که خطرناک و مرگبار باشند، و همیشه تعادل را رعایت میکردند. برای همین اگرچه با این روال بالاترین جایگاه در شهری که درونش زندگی میکردند را نداشتند، اما وضعیتشان بد هم نبود! چرا که میتوانستند خانوادههایشان را بهراحتی تامین کنند، و نگران غذا یا سرپناه و سقف بالای سرشان نباشند، یک زندگی معمولی و قشنگ...
بای زهمین و لیلیث هر دو به چیزی تبدیل شدند که همه برایشان احترام قائل بودند؛ تکاملدهنگان روح! آن دو همیشه حواسشان بود که با دشمنانی نسبتا قوی مبارزه کنند، اما نه در آن حد که خطرناک و مرگبار باشند، و همیشه تعادل را رعایت میکردند. برای همین اگرچه با این روال بالاترین جایگاه در شهری که درونش زندگی میکردند را نداشتند، اما وضعیتشان بد هم نبود! چرا که میتوانستند خانوادههایشان را بهراحتی تامین کنند، و نگران غذا یا سرپناه و سقف بالای سرشان نباشند، یک زندگی معمولی و قشنگ...
تحت رهبری نیروهای ارتش و دختر رئیسجمهور، شوانیوان بینگ شیو، و سایر استعدادهای برجسته، چین سرانجام توانست قلمرو خود را اندکی گسترش بدهد، و زامبیها و حیوانات جهشیافته را مجبور به عقبنشینی کند.
بیش از دو قرن گذشت...
در طی این زمان طولانی، رابطه بین بای زهمین و لیلیث همیشه همانطور گرم وعاشقانه ماند، و حتی برای لحظهای هم سست نشد. حتی وقتی یکی از آنها حین درگیری با دشمنی در دردسر میافتاد، دیگری بدون هیچ تردیدی حاضر بود که همهچیزش را به خطر بیندازد تا به یارش کمک کند؛ آنها با هم از پس همه چیز برمیآمدند و شکست ناپذیر بودند...
در طی این زمان طولانی، رابطه بین بای زهمین و لیلیث همیشه همانطور گرم وعاشقانه ماند، و حتی برای لحظهای هم سست نشد. حتی وقتی یکی از آنها حین درگیری با دشمنی در دردسر میافتاد، دیگری بدون هیچ تردیدی حاضر بود که همهچیزش را به خطر بیندازد تا به یارش کمک کند؛ آنها با هم از پس همه چیز برمیآمدند و شکست ناپذیر بودند...
لیلیث یکی از زیباترین زنان در سراسر امپراتوری بود، و در ابتدای کار بسیاری از تکاملدهندگان روح شانسشان را امتحان کردند و خواستند که او را از بای زهمین بگیرند... اما از طرفی مشخص شد که بای زهمین هم فقط یک تکاملدهنده روح عادی نیست و استعدادهای خاصی دارد، و مهارت اصلی او، یعنی دستکاری خون، بر تن اکثر افراد لرزه میانداخت! ماجرای عرض اندام بای زهمین تنها به قابلیتهایش ختم نشد، ظاهر عادی او نیز با گذشت زمان بهتدریج تغییر کرد و پختهتر شد، و اکنون دیگر بهعنوان یکی از جذابترین و قدرتمندترین تکاملدهندگان روح شناخته میشد؛ کسی که کاملا برازنده لیلیث بود.
پانصد سال گذشت...
ساکنان زمین دیگر میتوانستند با کشتیهای جنگی در سراسر کهکشان سفر کنند. انسانها طی این کار با گونههای دیگری آشنا شدند، با برخیشان دوست شدند و با عدهای دیگر دشمن... اما انگار که هیچکدام از این تغییرات بزرگ نه تاثیری بر زندگی بای زهمین و خانوادهاش داشت و نه نیازی بود که داشته باشد؛ آنها ک...
ساکنان زمین دیگر میتوانستند با کشتیهای جنگی در سراسر کهکشان سفر کنند. انسانها طی این کار با گونههای دیگری آشنا شدند، با برخیشان دوست شدند و با عدهای دیگر دشمن... اما انگار که هیچکدام از این تغییرات بزرگ نه تاثیری بر زندگی بای زهمین و خانوادهاش داشت و نه نیازی بود که داشته باشد؛ آنها ک...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی

