فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس

قسمت: 868

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل 868: مرگ و نذر و عذاب شعله­ور خون الهی

به نظر می­رسید که درخشش کسل کننده در چشمان زیبای تیره دختر برای لحظه­ای با شدت بیشتری شعله­ور شد و مرد جوان را که بیش از دو متر جلوتر از او ایستاده بود، دید و شناخت.
دهانش را باز کرد، انگار می­خواست چیزی بگوید اما زخم­های روی بدنش احتمالاً حتی بدتر از آن چیزی بود که می­دانست.
«اوهو! اوهو!...»
دختر تسلیم نشد و دوباره سعی کرد چندین بار صحبت کند، انگار آنچه می­خواهد به بای زه‌مین بگوید حتی مهمتر از زندگیش است و با هر سرفه­اش مثل شعله­ای در حال مرگ در زیر ضربات بادهای سرد و بی­رحم، سریع و سریع­تر محو می­شد. 
بای زه‌مین با دیدن دختری که خون را با تکه­هایی از اندام­های داخلی سرفه می کرد، چشمانش را بست و آهی در قلبش کشید. احساس غم و اندوهی که ناگهان به او سرازیر شد، باعث شد بخواهد همه­چیز را تکه و پاره کند تا وزنی را که ناگهان از سینه­اش آویزان شده بود، دور کند.
بای زه‌مین به سمت دختر رفت و کنار او روی زمین دراز کشید.
قبل از اینکه چشمانش را ببندد برای یکی دو ثانیه بی­صدا به او نگاه کرد. یک قطره اشک روی گونه­اش سُر خورد و متوجه شد که نه­تنها قرار است بمیرد، بلکه حتی قادر نخواهد بود آن پیام بسیار مهم را بر روی خاک بنویسد یا حتی دستانش را حرکت دهد. دلیل واقعی اینکه چرا او به این روز افتاده بود.
در نهایت او صرفاً توانست در سکوت دراز بکشد و با چشمانی پر از غم و اندوه به آسمان تاریک نگاه کند، اما مهمتر از همه، در چشمانش عصبانیت و پشیمانی­ای بود که متأسفانه هیچ­کس جز او نمی­توانست درک کند.
این دختر کسی نبود جز قاتل جوان و ترسو اما با استعداد، کَت.
اگرچه بای زه‌مین و او در تمام مدتی که همدیگر را می‌شناختند بیش از دو یا سه کلمه رد و بدل نکرده بودند، اما آن دو، چه نتیجه خوب بوده باشد و چه بد، همتایان جنگی بودند. برای او غیرممکن بود ناراحت نشود، چرا که می­دید دختری که بیش از بیست سال سن ندارد و استعدادش باید او را تا اوج شکوه بالا ببرد، داشت به سرعت پژمرده میشد.
کت به دلیل خجالتی بودن و به طور کلی ترس از دنیا بسیار ساکت بود، با این­حال، او بسیار بسیار بی­باک بود. بای زه‌مین حتی زمانی را به یاد آورد که او را دید که آب نباتی را که به تازگی خریده بود با بچه کوچکی که پس از گم شدن در خیابان­های شهر گریه می­کرد به اشتراک می­گذارد، این به لطف کت بود که بدون حتی یک کلمه، باعث شد بچه­ی گم شده به سوی خانواده­اش برگردد.
بیانکا و گو لیم سرانجام تنها چند ثانیه بعد به صحنه آمدند.
در ابتدا، آن دو از دیدن بای زه‌مین که روی زمین در کنار یک مجروح خوابیده بود، متحیر شدند، با این­حال، آن دو زود دختری را که قبل از ورود به سیاه­چال در کنارش بود، شناختند.
آن دو با هم نگاه­هایی رد و بدل کردند و متوجه حالت سردرگم صورت دیگری شدند. هیچ یک از آنها چیزی نگفت، آنها صرفاً در چند قدمی­شان ماندند و سکوت کردند، زیرا که نمی­خواستند مزاحم لحظاتی شوند که می­دانستند آخرین لحظاتی­ست که دختر می­تواند صدای یک موجود زنده و شاید خوشبختانه برای او، یک موجود نزدیک به خود را بشنود.
«نگران نباش، هرچی باشه من جای تو انتقام می­گیرم. نمی­دونم کی بود ولی پیداشون می­کنم. هر کی که باشه.» بای زه‌مین این را با صدایی جدی گفت، در حالی­که جفت چشمانش به بالا، به آسمانی که از ابرهای سیاه پوشیده شده بود، نگاه می­کردند. «این قولیه که به تو میدم... اگرچه ما دو تا رو نمیشه دوست هم درنظر گرفت، اما توی همون میدان جنگ با همون دشمن­های مشترک بودیم... فکر کنم در نوع خودش زیاد از دوست بودن دور نیستیم.»
کت چیزی نگفت، حتی اگر می­خواست، نمی­توانست. او می‌توانست احساس کند که این آخرین ثانیه‌هایی است که از او باقی­مانده است، به همین دلیل آنها را خرج این می­کرد که تا جایی که می­تواند، نفس بکشد، تا جایی که می­تواند ببیند، احساس کند... زیرا به زودی همه­چیز مطلقاً به هیچ تبدیل میشد.
همانطور که چشمان بای زه­مین که به سیاهی خود شب بودند، روی تاریکی­ای که شاید کل سیاه­چال را پوشانده بود، متمرکز شده بود، احساس کرد که...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی