جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 868
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 868: مرگ و نذر و عذاب شعلهور خون الهی
به نظر میرسید که درخشش کسل کننده در چشمان زیبای تیره دختر برای لحظهای با شدت بیشتری شعلهور شد و مرد جوان را که بیش از دو متر جلوتر از او ایستاده بود، دید و شناخت.
دهانش را باز کرد، انگار میخواست چیزی بگوید اما زخمهای روی بدنش احتمالاً حتی بدتر از آن چیزی بود که میدانست.
«اوهو! اوهو!...»
دختر تسلیم نشد و دوباره سعی کرد چندین بار صحبت کند، انگار آنچه میخواهد به بای زهمین بگوید حتی مهمتر از زندگیش است و با هر سرفهاش مثل شعلهای در حال مرگ در زیر ضربات بادهای سرد و بیرحم، سریع و سریعتر محو میشد.
بای زهمین با دیدن دختری که خون را با تکههایی از اندامهای داخلی سرفه می کرد، چشمانش را بست و آهی در قلبش کشید. احساس غم و اندوهی که ناگهان به او سرازیر شد، باعث شد بخواهد همهچیز را تکه و پاره کند تا وزنی را که ناگهان از سینهاش آویزان شده بود، دور کند.
بای زهمین به سمت دختر رفت و کنار او روی زمین دراز کشید.
قبل از اینکه چشمانش را ببندد برای یکی دو ثانیه بیصدا به او نگاه کرد. یک قطره اشک روی گونهاش سُر خورد و متوجه شد که نهتنها قرار است بمیرد، بلکه حتی قادر نخواهد بود آن پیام بسیار مهم را بر روی خاک بنویسد یا حتی دستانش را حرکت دهد. دلیل واقعی اینکه چرا او به این روز افتاده بود.
در نهایت او صرفاً توانست در سکوت دراز بکشد و با چشمانی پر از غم و اندوه به آسمان تاریک نگاه کند، اما مهمتر از همه، در چشمانش عصبانیت و پشیمانیای بود که متأسفانه هیچکس جز او نمیتوانست درک کند.
این دختر کسی نبود جز قاتل جوان و ترسو اما با استعداد، کَت.
اگرچه بای زهمین و او در تمام مدتی که همدیگر را میشناختند بیش از دو یا سه کلمه رد و بدل نکرده بودند، اما آن دو، چه نتیجه خوب بوده باشد و چه بد، همتایان جنگی بودند. برای او غیرممکن بود ناراحت نشود، چرا که میدید دختری که بیش از بیست سال سن ندارد و استعدادش باید او را تا اوج شکوه بالا ببرد، داشت به سرعت پژمرده میشد.
کت به دلیل خجالتی بودن و به طور کلی ترس از دنیا بسیار ساکت بود، با اینحال، او بسیار بسیار بیباک بود. بای زهمین حتی زمانی را به یاد آورد که او را دید که آب نباتی را که به تازگی خریده بود با بچه کوچکی که پس از گم شدن در خیابانهای شهر گریه میکرد به اشتراک میگذارد، این به لطف کت بود که بدون حتی یک کلمه، باعث شد بچهی گم شده به سوی خانوادهاش برگردد.
بیانکا و گو لیم سرانجام تنها چند ثانیه بعد به صحنه آمدند.
در ابتدا، آن دو از دیدن بای زهمین که روی زمین در کنار یک مجروح خوابیده بود، متحیر شدند، با اینحال، آن دو زود دختری را که قبل از ورود به سیاهچال در کنارش بود، شناختند.
آن دو با هم نگاههایی رد و بدل کردند و متوجه حالت سردرگم صورت دیگری شدند. هیچ یک از آنها چیزی نگفت، آنها صرفاً در چند قدمیشان ماندند و سکوت کردند، زیرا که نمیخواستند مزاحم لحظاتی شوند که میدانستند آخرین لحظاتیست که دختر میتواند صدای یک موجود زنده و شاید خوشبختانه برای او، یک موجود نزدیک به خود را بشنود.
«نگران نباش، هرچی باشه من جای تو انتقام میگیرم. نمیدونم کی بود ولی پیداشون میکنم. هر کی که باشه.» بای زهمین این را با صدایی جدی گفت، در حالیکه جفت چشمانش به بالا، به آسمانی که از ابرهای سیاه پوشیده شده بود، نگاه میکردند. «این قولیه که به تو میدم... اگرچه ما دو تا رو نمیشه دوست هم درنظر گرفت، اما توی همون میدان جنگ با همون دشمنهای مشترک بودیم... فکر کنم در نوع خودش زیاد از دوست بودن دور نیستیم.»
کت چیزی نگفت، حتی اگر میخواست، نمیتوانست. او میتوانست احساس کند که این آخرین ثانیههایی است که از او باقیمانده است، به همین دلیل آنها را خرج این میکرد که تا جایی که میتواند، نفس بکشد، تا جایی که میتواند ببیند، احساس کند... زیرا به زودی همهچیز مطلقاً به هیچ تبدیل میشد.
همانطور که چشمان بای زهمین که به سیاهی خود شب بودند، روی تاریکیای که شاید کل سیاهچال را پوشانده بود، متمرکز شده بود، احساس کرد که...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی

