جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 867
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 867: صِرف یک ثانیه گاهی یعنی خیلی دیر است
یک هفته بعد
در داخل غاری در اعماق کوه، یک گروه سه نفره و یک موجود جهشیافته درحالیکه از شام خود لذت میبردند، دور یک آتش نشسته بودند.
«اوه!»
یکی از آنها با جیغی بانگ برآورد که باعث شد زن از شدت این برونخیز ناگهانی، وحشتزده از جا بپرد.
«تو!»
«اوه... متأسفم ، آه... فقط این که این گوشت واقعاً خوشمزه است.»
از پسر عذرخواهی کرد.
«برای تو که همهچی خوشمزس، مگه نه؟ تو همیشه سر همهچی سر و صدا میکنی، حتی اگه میوهای باشه که از درخت افتاده.»
مرد جوان گلویش را صاف کرد و با ناراحتی کمی وول خورد. او عاقلانه تصمیم گرفت موضوع را بیشتر کش ندهد و در عوض درحالیکه از لای دندانهایش زمزمه می کرد، یک لقمه دیگر از کباب برشته را در دست گرفت.
بای زهمین درحالیکه از شامش لذت میبرد، در سکوت به گو لیم و شاهزادهخانم پادشاهی لیدورا نگاه کرد.
این گوشت اسنورلاکس1 بود که بهطور شگفتانگیزی نهتنها خوشمزه بود، بلکه تأثیر آن بر بازگرداندن پنج امتیاز استقامت در هر ثانیه به ازای هر صد گرم گوشت و به مدت سی ثانیه بود، البته تا زمانی که در اواسط نبرد خورده نشود و مصرف کننده به راحتی بشیند و از یک وعده غذایی لذت ببرد.
همانطور که از یک تنبلِ شانه خالی کن که فقط میدانست چگونه بخورد و بخوابد، انتظار میرفت.
از زمانی که بای زهمین ژنرال شیاطین کیگدراگ و دیگر ژنرال شیاطین، اورزون را کشته بود، هفت روز میگذشت.
شاهدخت بیانکا دو روز پس از اینکه بر اثر سیلی خوردن توسط کیگدراگ بیهوش شده بود، بیدار شده بود. اگرچه بدن او هیچ آسیبی ندیده بود که در حد چهل و هشت ساعت به کما رفتن باشد، وضعیت روحیش خوب نبود؛ احتمالاً به این دلیل بود که او بالاخره دو روز پس از پایان نبرد بزرگ از خواب بیدار شد.
زمانی که بیانکا روزها پیش از خواب بیدار شد، واکنش او اصلاً آنطور که بای زهمین انتظارش را داشت نبود، اما از لحاظ خاصی، خیلی هم متفاوت با انتظارش نبود. صورت زیبای او چین و چروک شد و چشمانش و همچنین لبهایش جمع شد و زد زیر گریه و مانند بچهی کوچکی که به او زور گفته شده باشد، به دنبال دلگرمیای از سوی خانواده، خود را به سمت زهمین انداخت.
بای زهمین یک بار قصد داشت او را از خود دور کند، اما با حمایت لیلیث و درک سریع او از وضعیت دشوار شاهدخت بیانکا، اجازه داد که بیانکا درحالیکه او را در آغوش میگرفت، گریه کند. در نهایت، بیانکا تا زمانی که با پدرش و دیگر تکاملدهندههای روحی که به سیاهچال آمده بودند، متحد شود، فقط میتوانست به او و گو لیم تکیه کند.
در مورد گو لیم، او دقیقاً یک روز پس از اینکه شاهزاده خانم پادشاهی لیدورا چشمانش را باز کرد، از خواب بیدار شد.
گرچه جراحات گولیم در حد متوسط بود، اما پس از کشته شدن ژنرال شیاطین اورزون به دست بای زهمین، او بخشی از قدرت روح آن شیطان را جذب کرده بود، بنابراین، سطح او بالا رفته بود و مطمئناً و طبیعتاً، افزایشی در آمار سلامتی دریافت کرده بود که میزان درمان شدگیش را بالا برده بود.
در آن زمان، بای زهمین قصد داشت از این دو جدا شود و راه خود را ادامه دهد، حتی با نادیده گرفتن التماسهای شاهدخت بیانکا. با اینحال، این گو لیم بود که توانست نظر او را تغییر دهد.
در آن زمان، گو لیم این را گفت: «برادر بزرگ، چطوره تیم بشیم؟»
«نه. به علاوه، از من بزرگتری. سعی نکن برای این که شاداب به نظر بیای خودت رو جوونتر نشون بدی.» این پاسخ بای زهمین بود.
گولیم قبل از ادامه دادن سریع از خود دفاع کرد: «من فقط بیست و هفت سال...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی


