فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 17

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

توی یه اتاق تاریک و به هم ریخته، یه صورت زشت و متورم به جسد یه پیرمرد چسبیده بود. دیگه بوی گندیدگی داشت از جسد بیرون میومد.

اون صورت درحال تغذیه کردن از مواد باقیمانده‌ی بدن اون جسد بود که باعث شده بود که از اندازه‌ی یک ناخن انگشت به اندازه‌ی دست یه فردِ بزرگسال بزرگ بشه.

انگار منتظر چیزیه.

یهو بدون هشدار قبلی، دمای اتاق کاهش پیدا کرد.

مثل ابری که جلوی خورشید رو میگیره، همه‌ی اتاق تیره و تار شد.

تاریکیِ عمیقی به آرومی در امتداد راهرو پخش شد و هرنوع سرچشمه‌ی روشنایی رو در اونجا دربرگرفت. درست مثل یه سایه داشت همه‌ی ساختمون رو دربرمیگرفت.

اون صورت دست از تغذیه کردن خودش برداشت و با چشم‌های سیاهش به امتداد راهرو خیره شده بود.

بعد شروع به لرزیدن کرد.

متوجه شده بود که یه موجود غیرطبیعی و خیلی قدرتمند ظاهر شده. اون نیروی عظیم تقریبا همه جای فضای اطرافشو پوشونده بود و حسی مرگبار و ستمگر با خودش بهمراه داشت. به گونه‌ای که باعث شده بود تمامی اشباح درنده‌ی سطح پایینی رو که در اطرافش بودن از ترس در جایی پنهان بشن.

نگاه تعجب‌آوری در چشم‌های اون صورت پدید اومده بود. چون اصلا انتظار نداشت که... پادشاه شخصا بیاد اونجا.

«تَلَق.»

«تَلَق.»

«تَلَق.»

تمامی راهرو پر از صدای قدم‌های پاهاش شده بودن که هم از دور و هم از نزدیک شنیده میشدن. با هر صدا، اون صورت بیشتر و بیشتر از ترس کوچیک میشد. حالت چهره‌اش بین طمع و ترس هی درحال تغییر و چشم‌هاش به سمت جایی که صدا ازش میومد بود.

هرچی صدای قدم‌ها نزدیکتر میشدن، اطراف تاریکتر میشد.

هنگامیکه قدم‌ها دربرابر درب اتاق توقف کرد، تاریکی تقریبا همه‌ی اتاق رو دربرگرفته بود.

در باز شد.

حالت چهره‌ی اون صورت به دلیل تناقض میان احساسات مختلفش، عجیب غریب شده بود. بعد با چشم‌هایی برآمده و لبخندی عجیب زد و با خوشحالی اعلام کرد:«پادشاه! پادشاه! من ایس رو دیدم! درسته... راست میگم، من ایس رو دیدم. حاضرم اطلاعاتیو که دارم در اختیارتون بذارم.»

تلق.

اون مرد بدون عجله وارد اتاق شد. پاشنه‌های کفش‌هاش بطور منظم به زمین برخورد میکردن.

وقتی صورته بالاخره تونست چهره‌ی پادشاه رو ببینه، ناگهان خشکش زد. و درحالیکه چهره‌ای خنده‌دار و عجیب‌غریب به خودش گرفته بود توی دلش گفت:«این... این...»

کسی که روبروش بود قدبلند بود و از بالا به سمت اون داشت نگاه میکرد.

ویژگی‌های عمیق و شناخته شده‌ای داشت. در زیر ابروهای استخوان مانندش، دوتا چشم به رنگ قرمز تند داشت که در تاریکی شب حتی واضحتر هم شده بودن. حتی با اینکه هیچگونه واکنش خاصی بروز نمیداد، حس بیرحمی رو از خودش ساتع میکرد.

ولی... این دلیلِ هول کردنِ صورته نبود. بلکه دلیلش این بود که پنج یا شش بخش از ظاهر پادشاه، شبیه به ظاهر پسرکی بود که اون صورته خودشو شبیهش درآورده بود.

بنابراین از خودش پرسید:«این... اینجا چخبره؟»

بعد در حین اینکه پادشاه نگاهشو به سمت اون صورت که به جسد چسبیده شده بود منعطف کرد، حسِ فشار در هوا حتی بیشتر هم شد.

هوا اینقدر سرد شده بود که انگار به حالت یخ دراومده بود. صورته حس کرد که تمامی افکار پلیدش انگار داره ذره‌ ذره و کم ‌کم به حالت تشریح از قلبش داره خارج میشه.

و وقتی به خودش اومد، فهمید که بدون هیچگونه احتیاطی هر چیزی رو که میدونست رو به زبون آورده بود.

بعد با کنجکاوی پرسید:«پ... پادشاه... میتونم درخواستِ پاداشمو داشته باشم...؟»

جی شوان دستشو بالا برد و انگشت‌های سفیدش در هوا حرکت داد.

یه لحظه بعد، ناگهان صورته حس کرد که یه نیروی زیادی وارد بدنش شده. اینقدر خوشحال شده بود که خیلی زود و حریصانه در همون لحظه شروع به بلعیدن و هضم کردن قدرتش که درحال افزایش هم بود کرد. کمی حس میکرد که با این قدرت حتی میتونه وارد سطح بالاترش هم بشه.

بعد ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی