بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 16
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هالهی غمی در چشمهای یه جیا حلقه زد.
این اولین باری بود که در اون شب حالت چهرش عوض میشه. انگار روی نقابِ بیعیب و نقصش، یه ترک کوچولویی پدید اومده باشه که احساسات واقعیشو نمایان کنه.
راهرو کاملا ساکت بود.
فقط گه گاهی صدای ویزویز روشنخاموش شدنِ چراغها شنیده میشد.
پسرک به سمت یه جیا راه رفت و تاریکی هم به دنبال اون حرکت کرد. انگار کمکم درحال بلعیدنِ روشنایی اونجا بود.
پسرک به یه جیا گفت:«برادر بزرگ، خیلی دلم برات تنگ شده بود.»
ولی در اون لحظه یه جیا نه یه قدم جلو رفت و نه عقب. سرجاش وایستاده بود و نزدیکتر شدنِ پسرک رو تماشا میکرد.
پسرک درحالیکه قدم به قدم نزدیکتر میشد، جمله به جمله سوالاشو میپرسید:«چرا نیومدی دنبالم بگردی و پیدام کنی؟»
تا اینکه فقط یه قدم بینشون فاصله بود.
پسرک صورت رنگپریدشو بالا گرفت و به صورت یه جیا نگاه کرد. با صدایی که بخاطر دوران نوجوانیش دارای خشم و تُنِ منحصربفردی شده بود، گفت:«چرا ولم کردی؟»
یه جیا به سمت پایین و اون پسرک نگاه کرد. در پشت اون چشمهای روشنش احساسات زیادی درحال موج زدن بودن.
بعد درحالیکه میلرزید با چشمهای غمگین و اشکآلود به یه جیا گفت:«برادر بزرگ، من سردمه.»
بالاخره دستهای یه جیا به آرومی به سمت اون پسرک حرکت و با مهربونی اون رو به آغوش کشید.
پسرک چونهی تراشیدشو (خوش فرم) روی بازوی یه جیا گذاشت. یه جیا نمیتونست ببینه که سیاهیهای چشمهای پسرک دارن بیشتر و بیشتر میشن، جوریکه حتی سفیدیهای چشمش رو هم پوشوند ه بودن. سپس درحالیکه لبهای بیرنگش به رنگ خون دراومدن و گوشههای لبش هم لبخند پلیدی به خود گرفتن، دهانشو درکنار گوش یه جیا باز کرد و با صدایی سرشار از احساسات و ردههایی از غمی بازگونشدنی گفت:«میدونی چیه...»
در این لحظه لبخندش بیشتر و ترسناکتر شد.
بیشتر احساس گناه و پشیمونی کن. (مثلا داره حسی رو به یه جیا القا میکنه)
بذار روحت خوشبوتر بشه.
یه لحظه بعد، یه جیا با صدای آرومش گفت:«اولین کاری که بعدی از دیدن من میکنه، درآغوش کشیدن من نیست.» و درحالیکه حالتِ ناامیدی از کار پسرک بهش دست داده بود، گفت:«... بجاش، میخواد منو بکشه.»
لبخند روی صورت پسرک یه دفعهای خشک شد و گفت:«چی گفتی...؟!»
و قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده، یه حسِ سردی همچون تندبادی از سینش رد شد.
پسرک به آرومی سرشو پایین آورد و دید که داسی در زیر نور چراغها داره میدرخشه، به راحتی بدن اونو پاره کرده.
درحالیکه چشمهاش از تعجب باز مونده بودن، به سختی چیزی رو که میدید باور میکرد:«این... این...» از زمان بسیار کمی، گویا درد رو در بدنش حس کرد و با صدایی بلند فریاد زد:«آآآآآآآه...»
بدن پسرک از بین رفت و با صورتی بزرگ و بیرنگی جایگزین شد. در زیر اون صورت، شبکهی انبوهی از رگهای خونین همچون تارهای عنکبوت به چشم میخوردن. این رگها سرتاسر زمین و دیوارهای ساختمون رو فراگرفته بودن به حالتی که انگار میخواد از این ساختمون تغذیه بکنه.
اون صورت به غرشهای بلندش ادامه داد و درحالیکه اون رگها در هوا به حرکت میپرداختن، با چشمهای کدرش با خشم به یه جیایی که جلوش وایستاده بود خیره شده بود.
یه جیا آروم بلندشد و وایستاد. سپس با دستش، دستهی داس مشکیشو گرفت و پایین به سمت اون هیولا که از درد به خودش میپیچید نگاه کرد. بعد درحالیکه اون هیولا به آرومی درحال ناپدید شدن بود، لبخندی زد و بهش گفت:«نوش جان.»...
کتابهای تصادفی
