بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در مقایسه با برخی اشیای مُردهی معدنی، شهر بیشتر شبیه یک جسمِ زندهی ساخته از بتنِ مستحکم بود که نفس میکشید، حرکت میکرد، خستگی ناپذیر و بیوقفه درحال کارکردن بود.
در زیر پوسته و ظاهر پرمشغله و در عین حال آرومِ شهر، درونش آشفته بود.
در گوشهای تاریک که حتی نور خورشید هم بهش نمیتابید، زمزمههایی به گوش میرسیدن که همچون امواجی در تاریکی پخش میشدن. و خیلی زود و باشتاب به جایجایِ شهر سرایت میکردن.
... ناگهان موجودی بسیار قدرتمند متشکل از تاریکی به زمین فرود اومد.
کسی نمیتونست منکر وجود اون موجود بشه، چراکه تمامی شهر توسط فشار و جاذبهی ناگهانی که ایجاد کرده بود، دچار تغییر شده بود.
همون لحظه، دوباره بالاترین جایزهی تابلوی رهبری نفرت دوبرابر شد.
یه چیزی توی سایهها شروع به حرکت کرد.
«تق، تق، تق!»
نحوهی درب زدنش بسیار محکم و تندتند بود به گونهای که بطور آنی سکوتِ فضا رو از بین برد.
چراغهای اتاق بطور کامل خاموش بودن و هیچ روشناییای وجود نداشت و به حالتی بود که انگار با تاریکی فضای بیرون، یکی شده بودن.
کسی جوابِ دربزدنها رو نداد.
«تق، تق، تق!»
درزدنها حتی تندتر از دفعهی قبل هم شدن به گونهای که گرد و خاکِ موجود روی درب رو به آرومی روی زمینِ نمناک و کثیف پایینش مینداخت.
در پشت در، وانگ شیزه و همسرش همدیگه رو لرزان و محکم، درگوشهای از اتاق درآغوش گرفته بودن.
نورِ کمی که از درزها و شکافهای بازِ دربِ راهرو، به درون راه پیدا کرده بودن، صورتهای پوشیدهشده از اشک اون دو نفر رو به حالت تیره و تار نمایان میکرد.
«تق، تق، تق!»
درحالیکه داشتن میلرزیدن، دهانشون رو محکم گرفتن و با چشمهایی سرشار از ترس و دلشوره، به فضای بازِ پایین در خیره شده بودن.
دوتا سایهی تیره و تار رو درحال حرکت دیدن.
انگار یکی اون بیرون منتظر بود که اونا درو براش باز کنن.
«چکیدن.»
«چکیدن.»
از اونطرفِ در، صدای چکیدن قطرات آب به سختی به گوش میرسید.
بعد اون دو نفر دستهاشون رو از آغوش همدیگه باز کردن و درحالیکه چشمهاشون رو محکم بسته بودن، گوشهاشون رو هم گرفتن. انگار با اینکار میتونستن جلوی وارد شدن افراد رو به خونشون بگیرن.
یه مدت زمانی گذشت.
سایهها رفتن. صدای قدمهای پای اون افراد آرومآروم دورتر شدن تا اینکه دیگه به گوش نمیرسیدن. انگار دیگه از اونجا رفته بودن.
ولی این قضیه باعث آروم شدنِ اون دونفری که توی اتاق بودن نشد. بجاش درحالیکه گریه میکردن میگفتن:«خواهش میکنیم... بذارید بریم...»
روز بعد، بعد ظهر.
بعد از اتمام ساعت کاری، وانگ شیزه به تنهایی به خونه برگشت.
خورشید به آرومی درحال پایین اومدن بود و سایهای از وانگ شیزه بوجود آورده بود که تا پایان کوچه به درازا کشیده شده بود.
کوچههای مارپیچیشکل خالی بودن و فقط یه سری تبلیغات کوچولو روی دیوارها چسبونده شده بودن. ولی نوشتههای روشون محو شده بودن به گونهای که برخیشون کلا قابل خوندن هم نبودن.
حتی روی دیوارها نقاشیها و یا نوشتههایی بصورت پراکنده نیز به چشم میخوردن.
زمانیکه آسمانِ خاکستری بالای سرش تیره و تار میشد، میدان دیدِ وانگ شیزه هم کمتر میشد.
رنگش پریده بود، زیر چشمهاش گودی افتاده بود، انگار چند روزیه که نخوابیده.
با هر قدمی که برمیداشت، تلوتلو میخورد و با شنیدن هرگونه صدایی در اطراف خودش، با ترس و اضطراب به دنبال منشا صدا اطرافشو نگاه میکرد.
تا اینکه خیلی ناگهانی عطسه کرد:«اچووو!» بعد دماغشو خاروند. انگار هرچی بیشتر در مسیرش جلوتر میرفت، دمای هوا هم کمتر میشد. سوز و سرمای هوا به حالتی که در یخ غوطهور کرده باشنش توی پوستش نفوذ میکرد و اون رو به لرزه مینداخت.
وانگ شیزه جلوشو نگاهی انداخت.
خیا...
کتابهای تصادفی



