فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 14

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

یه جیا خیلی با بیحالی درب رو باز کرد و بدون هیچگونه تعجبی دوتا صورت آشنا رو دید.

ژائو گوانگ‌چنگ و چنگ کژی.

چنگ کژی بیچاره هنوز از شوکِ چند روز قبلش بیرون نیومده بود (دیدن دست سیاه) و همچنان خیلی بهت‌زده بود.

بعد از دیدن به جیا، ژائو گوانگ‌چنگ به فرم‌هایی که توی دستش بودن نگاهی انداخت و سرشو بالا آورد و با غافلگیری گفت:«آه! پس تویی! گفتم چرا اسمه اینقدر آشنا بنظر میومد...»

چنگ کژی لبخندی زد و گفت:«ب... برادر یه، ص... صبحتون بخیر.»

دست کوچولو به سرعت به سمتِ اونا رفت که ببینه دلیل این سروصداهای اول صبحی برای چیه. به همین خاطر رفت پشت سر یه جیا و با هیجان برای چنگ کژی دست تکون داد و گفت:«سلاااام!!!»

چنگ کژی که چیزی نمیگفت، رنگ از رخسارش پرید. انگار نزدیک بود که از حال بره.

یه جیا پرسید:«خب، این بار برای چی اومدید اینجا؟»

ژائو گوانگ‌چنگ درحالیکه داشت سرشو میخاروند، لبخندی زد و جواب داد:«مگه دلیل دیگه‌ای بجز کمبود نیروی انسانی وجود داره...»

«خب دیگه، متوجه شدم، نیازی به توضیحات بیشتری نیست.»

بعد از یه گفتگوی کوتاه، یه جیا تونست از برنامه‌ی پژوهشی بوریاو سردربیاره.

شخصی که دیروز توی خیابون دیده بود اسمش وانگ شیزه بود. دوتا بلوک اونورتر زندگی میکرد. ژائو گوانگ‌چنگ و چنگ کژی قبل از اینکه بیان پیش یه جیا رفته بودن بیمارستان و با طرف صحبت کرده بودن.

چنگ کژی گفت:«بنظر یه کاووس نمیومد.»

خیلی زود کارهاشونو بین هم تقسیم کردن.

ژائو گوانگ‌چنگ سرشو تکون داد و اضافه کرد:«درسته. چون اتفاقش زیادی هدفمند و سنجیده بنظر میومد. انگار یه شبحی اون اطراف داره دردسر درست میکنه.»

گیر افتادن توی کاووس همینجوریشم خیلی اتفاق نادری بود، ولی اگر قضیه مشکل درست کردنِ شبح باشه، کاملا بحثش جداس. یه سری اشباحی وجود دارن که خیلی عقده‌ای هستن که دنبال افرادی میگردن که به خوده اشباح یا نحوه‌ی مرگ اونا درزمانِ زندگیشون مرتبط باشن.

چنگ کژی تایید کرد و ادامه داد:«منم گمون نمیکنم کاووس باشه. اون یارو وانگ شیزه انگار داشت یه چیزیو از ما پنهون میکرد.»

چنگ کژی گفت:«من به ایستگاه پلیس میرم که ببینم وانگ شیزه به پرونده‌ی قتل یا مفقودی ارتباط داره یا نه.»

ژائو گوانگ‌چنگ سرشو به حالت تایید تکون داد و ادامه داد:«پس من و یه جیا به خونش سرمیزنیم که ببینیم اطلاعاتی از خانوادش پیدا میکنیم یا نه.»

یه جیا که کاملا غیرارادی درگیر اون کار شده بود با خودش گفت:«... لعنتی، آخه چرا؟؟؟»

ژائو گوانگ‌چنگ با شرمندگی به یه جیا نگاهی کرد و گفت:«هی‌هی‌هی... مهمتر و بافایده‌تر از همه اینه که وقتی برسیم سر صحنه، یه کسی اونجا باشه که بتونه دستگاه‌های مورد نیاز رو در اونجا به کار بندازه...»(دستگاه‌های خودشونو که مربوط به شرکته).

بعد به صورت بیحالِ یه جیا نگاهی انداخت و به حالت اطمینان دادن روی سینه‌ی اون داپ‌داپ زد و ادامه داد:«امروز مهمونت میکنم! میتونی هم شیرچای و هر چیز دیگه‌ای که خواستی سفارش بدی!»

یه جیا که میخواست درخواستشو رد بکنه گفت:«ولی بازم...»

در اون لحظه، دست سیاه که حوصلش سررفته بود و برگشته بود سر بازی کردنش با گوشی، اومد به سمت یه جیا و به حالت از خود تعریف‌ کردن گفت:«خودشهههه، میدونستید که لوبیاهای طلایی رو میشه دوباره خرید. همین الان یه عالمه ازشون خریدم...»(از کارت یه جیا برای خرید توی بازی استفاده کرد)

«دینگ.»

گوشی که روی میز بود شروع به لرزیدن کرد.

یه پیام اومد روی گوشی.

یه جیا نگاهی به باقیمانده‌ی حسابش انداخت:«...» بعد دستشو محکم مشت کرد و توی ذهنش هزینه‌ی شام امشبشو محاسبه کرد و نفس عمیقی کشید و به ژائوگوانگ‌چنگ که چشم‌هاش از خوشحالی داشتن برق نیزدن، نگاه کرد. لبخندی از روی ناچاری زد و گفت:«... قبوله.»

بیست دقیقه بعد.

یه جیا و ژائو گوانگ‌چنگ به یه ساختمون مسکونی با ظاهری ساده رسیدن.

دیوارهای داخل ساختمون کثیف بودن و لباس‌های رنگ‌رنگی مختلفی کنار پنجره‌ی ضدسرقتِ اونجا آویزون شده بودن. گیاهانِ سبزی که از داخل خونه از پنجره به بیرون رفته بودن، حال و هوای زندگی به اون...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی