بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
طی دو روز گذشته، روزها برای یه جیای سرکشی که با زندگی معمولی در دنیای واقعی تطابق پیدا کرده بود، یکم اذیت کننده شده بود.
بنابراین، مثل همهی بردههای شرکت، بعد از رهایی از بیمارستان و رسیدن به خونه، اولین کاری که کرد...
... خوابیدن بود.
سرشو کرد زیر پتوش و ۱۲ ساعت تمام خوابید.
وقتی چشماشو بازکرد، هوا تاریک شده بود.
یه نور ملایم آبی رنگی از فاصلههای دور دیده میشد که بهمراه اون صدای موسیقی دلنشینی به گوش میرسید.
یه جیا درحالیکه چشمهاشو باریک کرده بود، به دنبال منشا صدا گشت.
دید که یه گوشی که صفحش روشنه در هوا معلقه. همون لحظه، دست سیاه تونسته بود دو تا دست دیگه بوجود بیاره و داشت با ذوق و شوق انگشتاشو روی صفحهی لمسی موبایل حرکت میداد.
یه جیا:«... داری چیکار میکنی؟»
دست سیاه:«شما بیدار شدید!»
بعد درحالیکه با خوشحالی به سمت تخت یه جیا حرکت میکرد گفت:«به این میگن گوشی موبایل! خیلی باحاله! چیزهای جالب زیادی توش هست! اینو ببینید...!»
یه جیا نگاهی به صفحش انداخت.
با صاحبخانه مبارزه کنید.(اسم یه نوع بازیِ کارتی)
بعد اون دست کوچولو پیروزمندانه غبغباشو باد کرد و گفت:«تا الان یه عالمه لوبیای طلایی برنده شدم!»
یه جیا دوباره به اون صفحه نگاه کرد.
...دید که داره با بازیکنهای دیگه هم بازی میکنه.
یه جیا:«... خوبه که ازش خوشت اومده.»
بعد از تخت اومد پایین، دمپاییهاشو پوشید و رفت توی آشپزخونه که برای خودش یه لیوان چای داغ درست کنه.
هنوز چندتا قلپ نخورده بود که شنید یکی داره درب خونشو میزنه.
«تق، تق، تق.»
یه جیا یکه خورد. اون هیچوقت آدرس خونشو به کسی نداده بود. حتی دوستای نزدیکی هم توی بوریاو نداشت که بخوان بیان خونش و بهش سر بزنن.
بعد درحالیکه اخم کرده بود، به سمت درب رفت که بازش کنه و پرسید:«کیه؟»
به محض اینکه درب باز شد، چنگ کژی با خوشحالی و درحالیکه لبخند زده بود و یک بسته میوه در دست داشت گفت:«برادر، منم!»
یه جیا که یه دستشو به کمرش گرفته بود، به آرومی پایین آوردش و داسش هم که داشت جهت حمله کردن شکل میگرفت، زود ناپدید شد و پرسید:«تو اینجا چیکار میکنی؟»
چنگ کژی:«اعضای واحد مبارزه سه روزی از من نگهبانی دادن ولی اتفاقی نیوفتاد. و از اونجایی که کمبود نیروی انسانی داشتن، گذاشتن من برم.»
بعد درحالیکه لبخند زده بود ادامه داد:«بعد از اینکه به دپارتمان منطقی برگشتم، شنیدم بخاطر جراحاتی که داشتید، یه هفته مرخصی گرفتید، برای همینم اومدم حالتونو بپرسم...»
یه جیا موهای آشفتشو خاروند و یه گوشه وایستاد و گفت:«بیا تو.»
تا چنگ کژی سبد میوشو گذاشت زمین، یه جیا رفت دوتا فنجون چای ریخت و آورد. بعد چنگ کژی خیلی زود فنجون چای رو از دست اون گرفت و به آرومی نشست روی مبل.
یه جیا درحالیکه داشت از چایش میخورد پرسید:«حالا که بحثش پیش اومد، بگو ببینم تو آدرس منو از کجا میدونی؟»
چنگ کژی که یکم گیج شده بود جواب داد:«مگه بقیه نمیدونن؟ من... من از عموم پرسیدم.»
یه جیا که حس بدی بهش دست داده بود پرسید:«عموت کیه؟»
چنگ کژی با خنده و شرمندگی جواب داد:«مطمئنا اسمشو شنیدید... همون چنگ زی.»
چنگ زی، مدیر شهر M و زیرمجموعهی شرکت مدیرتی و پژوهشی رویدادهای ماوراءطبیعی بوریاوئه.
یه جیا که سکوت کرده بود با خودش گفت:«اوه، یکی که توی این دَم و دستگاه، دوست و آشنا داره. تعجبی نداره که سرپرستمون دربرابر این تازهوارد اینقدر خوش اخلاقی پیشه میکنه!!»
یهو چنگ کژی نفس عمیقی کشید، و درحالیکه ترسیده بود، با صدایی آروم گفت:«برادر یه، خ... خواهش میکنم پشت سرتونو نگاه نکنید!»
یه جیا:«؟»
نگاه چنگ کژی به پشت سر یه جیا دوخته شده بود و همچنان با صدایی خیلی آروم و شمرده شمرده ادامه داد:«گ... گمون کنم شبحه شما رو تا اینجا دنبال کرده...»
قلب یه جیا فرو ریخت.
یعنی واقعا دست سیاه اینقدر غرق بازی صاحب خونه شده که بدون اینکه متوجه شده باشه، توی هوا معلق شده؟
کتابهای تصادفی