بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بعد از یه انتظار طولانی، بالاخره کمک از راه رسید.
چرخش لاستیک تایرها روی زمین، صدای خراش تیزی رو بلند میکردن. به محض باز شدن درب، لیو ژائوچنگ با سرعت به سمت اونجا حرکت کرد.
هرچه سطح افراد واحد مبارزه بالاتر باشه، یعنی قدرتشونم بیشتره. همچنین تعدادشون هم در اون واحد کمتر میشه. از اونجایی که شهر M اونقدرا بزرگ نبود، بالاترین سطح افراد این واحد در سطح D بودن.
کاپیتان تیم لین چِنگ بود. اون مردی میانسال قد بلند و قدتمندی با پوست تیره رنگ بود بود. همچنین در اون گروه تنها فردی بود که سطحش C است.
به محض بیرون اومدن از ماشین، به لیو ژائوچنگ که داشت به اون سمت میدوید برخورد کرد.
لیو ژائوچنگ حتی نتونسته بود کله طاسش رو که از عق خیس شده بود رو پاک کنه؛ با اینحال به محض دیدن لین چنگ شروع کرد به توضیح دادن موقعیت:«بالاخره رسیدی! ۶ نفر از آدمهامون اون تو گیر افتادن، ۵تاشون در سطح F، و یکیشون از دپارتمان منطقیه. ما اولش فکر میکردیم که اون فقط یه روح سرگردانه ولی...»
لین چنگ به سمتی که لیو ژائوچنگ اشاره میکرد نگاه کرد و شرایطو بررسی کرد و درحالیکه شوکه شده بود گفت:«این...»
یه لایهی غلیظ مه همهی مدرسه رو بطور کامل پوشونده بود به همین دلیل ساختمون دیگه واضح دیده نمیشد. انگار یه هیولا تو اون شب تاریک، دهنش رو باز کرده منتظره تا شکارش به دام بیوفته.
لین چنگ خونسردیشو حفظ کرد. سرشو پایین آورد و به گزارشاتی که لیو ژائوچنگ بهش داد نگاهی انداخت.
هرچی بیشتر میخوند، بیشتر عرق میکرد.
تجهیزاتشون به اندازهای نبود که تشخیص بده که با چه دشمنی طرف هستن. فقط میتونستن از اون موقعیت گزارشات وحشتناک تهیه کنن.
حتی نیازی به نزدیکتر رفتن برای بررسی نبود، چون لین چنگ میدونست کسی که اونجا بره دیگه درنمیاد.
بنابراین گزارشاتو گذاشت زمین، نفسی عمیق کشید و گفت:«من به سران گزارش میدم و ازشون میپرسم که میتونن یه گروه سطح A برای حل این پرونده بهمون بدن یا نه. شما مسئولیت قرنطینهی این منطقه و مهروموم کردنشو دارید. بعدش با دپارتمان مربوطه تماس بگیرید ببینید میتونید...»
قبل از اینکه حرفش تموم بشه، لیو ژائوچنگ با نگرانی گفت:«پس افراد من چی میشن؟»
لین چنگ با بیرحمی تمام جواب داد:«... شانس زنده موندشون خیلی کمه. برای نجات از اونجا، افراد واحد مبارزه هم باید مهارتهای مبارزشونو گسترش بدن، برای افراد معمولی مثل دپارتمان منطقی هم شانس باید کمکشون کنه که زنده بیرون بیان...»
بعد آهی کشید، سرشو پایین انداخت و ادامه داد:«متاسفام؛ فقط خدا میتونه کمک کنن که زنده بیاریمشون بیرون.»
داخل مدرسه.
کارمند دپارتمان منطقی که نمیتونست توسط خدا نجات پیدا کنه، توی یه فضای کوچولو، تک و تنها ایستاده بود. زمین حالت ژلهایِ کلفت و تیره پیدا کرده بود. از ترکهای روی دیوار، سقف و راهآبها، بوی نامطبوعی خارج میشد.
اون شاخهها از همه طرف بهش حمله میکردن.
حملات بسیار خشن و سریع بودن که اجازهی نفس کشیدن رو هم به یه جیا نمیدادن.
یه جیا سعی کرد که با اون مکنده ارتباط برقرار کنه:«وایسا، وایسا، صبرکن، صبرکن... آروم باش... منظورت از حرفی که الان زدی چی بود؟»
یه جیا برای دفع حملات پیاپی که به سمتش میومد، داسش رو توی هوا حرکت داد.
یه جیا پافشاری کرد:«منظورت چیه که اگر بخاطر من نبود، اون هم نمیومد؟ منظورت کیه؟»
تکرار این سوالات باعث شدن که اون مکنده عصبانی بشه و هیس هیسکنان گفت:«میخوام پوستتو کمکم بکنم، تیکه پارهات کنم و استخونهاتو زمانی که زندهای خورد کنم، اعضای بدنتو میریزم بیرون، خونتو میخورم و روحتو تیکه تیکه میکنم!»
اون مایع بدبوی زیر پای یه جیا شروع کرد به قلقل کردن.
«میخوام کاری کنم که آرزوی مرگ کنی. که ا...