فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 119

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۱۹:

اون اتاق کوچیک، پر از وسایل قدیمی و متفرقه بود و پنجره‌ها هم با لایه‌ای ضخیم از گرد و غبار پوشیده شده بودن؛ جوریکه فقط به نور خیلی کمی اجازه‌ی عبور می‌داد.

هوای اتاق، به شدت دارای کپک‌زدگی بود.

دکتر چن، به داخل اتاق رفت و روی مبلی که اون هم با وسایل مختلفی پوشیده شده بود، نشست و گفت:《لطفا بشینید....چی می‌خواید بدونید؟》

یه‌جیا چشم‌هاش رو پایین انداخت تا به بانوی پیر و چروکیده‌ای که موهاش کاملاً خاکستری بود نگاه کنه و به آرومی گفت:《اون موقع، شما یکی از پزشکان قانونی بودید که کالبد شکافی اون دو جسد رو انجام دادید، درسته؟》

اون زن آهی کشید و گفت:《بله. با اینکه سال‌های زیادی گذشته، ولی این پیرزن[1] همچنان اون روز رو به وضوح به یاد میاره...واقعاً مایه‌ی تاسف بود.》

زن بدست شوهرش توسط ضربات چاقو کشته شده بود. چنین چیزی برای یه پزشک قانونی مثل اون چیز جدیدی نبود.

با این وجود حتی پس از این همه سال کار در این زمینه، این اولین و تنها باری بود که می‌دید معده و اندام‌های داخلی کسی تا این حد مثله[2] شده بودن. این دیگه کاری نبود که بشه از روی عصبانیت یا تکانشگری[3] انجام داد...جسدی که روی میز کالبد شکافی گذاشته شده بود، در بالای شونه‌ها و زیر لگن تقریبا بطور کاملی آسیب ندیده بود، اما بقیه‌ی چیزهای بین اون‌ها کاملاً به خون و گوشت تیکه‌پاره شده تبدیل شده بودن. جراحات وارده به حدی بود که حتی نتونستن علت مرگ مقتول رو تعیین کنن.

در مورد اون یکی جسد می‌شه گفت......در مقایسه با جسد فرد قبلی، تشخیصش، خیلی راحت‌تر بود.

بازوها و دست‌های مرد از خون همسرش به رنگ قرمز روشن دراومده بودن و حتی بقایای خون و گوشت هم زیر ناخن‌هاش وجود داشتن. لبخندی دیوانه‌وار و پیچیده، هنوز روی اون صورت رنگ پریده و خُشکی[4] که چشم‌های درشت و کاملا بازی داشت، باقی مونده بود. تنها دیدن این صحنه، باعث می‌شد تن آدم مورمور بشه. یه زخم بزرگ، در مرکز قفسه‌ی سینه‌ی اون مرد وجود داشت که پوست، از اونجا به سمت بیرون چین خورده بود. زمانی که جسد، روی میز کالبد شکافی گذاشته شد، خونریزی زخم، دیگه متوقف شده بود.

گفته می‌شد که وقتی تنها پسرشون از مدرسه برگشته بود، اتفاقی شاهد صحنه‌ی قتل مادرش بوده.

گفته می‌شد که اون پسر جوان، تلوتلو خورد و می‌خواست فرار کنه، اما گیر پدرش افتاد و در میون درگیری، پسرک با چاقوی میوه‌خوری بهش ضربه زد.

بخار فنجون چای بلند شد و باعث شد لایه‌ی نازکی از مه، روی عینک دکتر چن ظاهر بشه.

سپس آهی کشید و حرفش رو قطع کرد، فنجون چاییش رو روی میز گذاشت و بعد عینکش رو برداشت و به آرومی با پیراهنش تمیزش کرد.

یه‌جیا در حالی که به آرومی گوش می‌داد، چشم‌هاش رو پایین انداخته بود.

نگاهش به چاییِ مواج جلوش افتاد، خاطراتش از اعماق ذهنش همچون حوض آبی پراکنده شده در اثر ریزش آب بارون، ظاهر شدن.

ناگهان، تندبادی در بیرون شکل گرفت. بارون شدیدی شروع به باریدن کرد.

یه جفت چشم کهربایی رنگ از درد، ترس و ناامیدی می‌لرزیدن، اما دست‌های کوچیکی که چاقوی میوه‌خوری رو محکم گرفته بودن، در حالی که همچنان چاقو رو در سینه‌ی مرد فرو می‌کردن، ثابت مونده بودن. خون گرمی از زخم بیرون ریخت و خیلی زود، انگشت‌هاش رو به رنگ سرخی در آورد.

پسر جوان دستش رو شل کرد.

بدن سنگین مرد، جلوش افتاد زمین.

پسرک برگشت و قدم به قدم وارد اتاق جهنمی شد، خون زیر پاهاش با هر قدمش له می‌شد.

اون جلوی تلفن ثابت ایستاد و به آرومی گوشی رو برداشت، انگشت‌های آغشته به خونش روی دکمه‌ها اثر انگشت، به جا گذاشتن.

پس از یه صدای شماره‌گیری کوتاه، تماس، وصل شد.

صدای کودک خردسال، به طرز ترسناکی آروم و متین بود.

《سلام می‌خوام یه گزارش بدم.....》

《دو نفر مردن..... بله، مامان و بابام.》...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی