بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 120
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۲۰:
یه تابوت خالی.....؟
یهجیا مات و مبهوت وسط قبرستون ایستاده بود.
انگار پاهاش توی خاکِ نرم و مرطوب زیرش ریشه دوانده بود، در حالی که چشمهاش بدون پلکزدن به سنگ قبر غبارآلود روبروش خیره شده بود. تک تک حروفِ حک شدهی روش، آشنا بودن، اما وقتی کنار هم قرار میگرفتن، به چیزی تبدیل میشدن که اون هم نمیتونست تشخیص بده.
ذهنش آشفته بود.
《درسته!》انگار دست سیاه کوچولو ناگهان چیزی به یاد آورد. سپس گفت:《بااینکه تابوت خالیه، ولی بنظر میرسه چیزی روی کف تابوت کشیده شده[1]...》
انگار یهجیا به خودش اومد و از خوابی بیدار شد.
بلافاصله با چشمهایی ترسناک به دست سیاه کوچولو نگاه کرد. صداش در مقطعی از زمان چنان خشن شده بود که به سختی میشد صدای اصلیش رو شنید:
《...چی گفتی؟》
دست سیاه کوچولو ترسیده بود. به طور غریزی عقب رفت و لکنتکنان گفت:
《ف..فقط یه......》
بقیهی کلماتش توی گلوش گیر کردن.
دید که مرد جوان ناگهان داس بزرگش رو بیرون آورد، اون تیغهی تیز، نور سرد و خیره کنندهای رو زیر نور خورشید منعکس میکرد. صداش آهسته و خشن بود، گویی احساساتی قوی که در شرف انفجار بودن رو مهار میکرد، دقیقاً شبیه ماگمایی[2] که در زیر لایهای ضخیم از یخ مدفون شده بود:
《از سر راه برو کنار.》
تمام بدن دست سیاه کوچولو سفت شد. سپس با سرعت هر چه تمامتر دور شد و در گوشهای دورتر به لرزه افتاد.
یه لحظه بعد، تیغه سقوط کرد و در خاک نرم زیرین فرو رفت. زمین سرد و مرطوب بود. با جدا شدن خاک، یه تابوت کهنه نمایان شد.
دستهای سرد و رنگ پریدهی مرد جوان دور دستهی داس رو محکم گرفت جوری که انگشتهاش به دلیل فشار سفید شدن. هرچند دستهاش نمیلرزیدن.
درست مثل همون شب طوفانی که چاقو رو در سینهی پدرش فرو کرد.
دست سیاه کوچولو به یهجیایی که پشتش به اون بود و ایستاده بود، نگاه کرد.
پشت مرد جوان در حالی که بدون حرکت جلوی قبر ایستاده بود، صاف و متشنج بود.
دست کوچولو ناخودآگاه نزدیکتر بهش شنا کرد.
اما بلافاصله پس از نزدیکتر شدن، نیرویی نامرئی دست سیاه کوچولو رو به عقب کشید.
دست سیاه کوچولو یه لحظه مات و مبهوت موند. برگشت تا به عقب نگاه کنه.
مرد چشم قرمزی با ظاهری سرد ایستاده بود در حالی که جسمش جوّ طاقت فرسایی رو از خودش بروز میداد. دست سیاه کوچولو دور شد، اما طرف مقابل چیزی نگفت و فقط سرش رو برای دست کوچولو تکون داد، سپس دوباره سرش رو بلند کرد. نگاهش به مرد جوانی که نه چندان دور ایستاده بود، برگشت در حالی که احساسات ناخوانا در اعماق چشمهاش موج میزدن.
یهجیا به آرومی جلوی تابوت خم شد.
تابوت خیلی عمیق توی زمین دفن نشده بود، بنابراین اگر دستش رو دراز میکرد تقریباً بهش میرسید.
یهجیا دستش رو دراز کرد، پیش از اینکه دستش به جلو حرکت کنه و به آرومی با تابوت تماس پیدا کنه، برای لحظهای توی هوا موند.
بلافاصله پس از اون، یه تَرَکِ نرم ایجاد، سطحش با یه برشِ صاف باز و سپس چند تیکه شد و از بین رفت و فضای خا...
کتابهای تصادفی

