فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«غژژژژژ...»

اتوبوس یه گوشه ایستاد بطوریکه صدای بلندی از اصطحلاک آهن‌آلاتش بهمدیگه ازش بلند میشد که میتونست پرده‌ی گوش رو پاره کنه.

پنج تا از انگشت‌های لاغر اون موجود بودن که شبیه چوب‌های خشکیده بودن، گوشه‌ای از اتوبوس رو گرفته بودن و باعث ایستادنش شده بودن. با بدن لاغر و عنکبوت مانندش از در باریک اتوبوس به داخل وارد شد.

ناگهان دمای درون اتوبوس اومد پایین. هوای تاریک و مه‌آلود خیلی زود به پوست و استخوان همه نفوذ کرد.

یه جیا چشم‌هاش رو باریک کرد و به اون شبح که از نوع اشباح گرسنه بود، نگاهی کرد. توی بازی، این نوع اشباح با تغذیه کردن از باقیمانده‌های انرژی، میتونستن تغییر بکنن.

اون‌ها بسیار بیرحم و حریص هستن و هیچوقت هم راضی نمیشن. همچنین وقتی در بالاترین سطح ترسناکی و ناامیدیشون باشن، از شکنجه دادن طعمشون قبل از خوردنش لذت زیادی میبرن. بدتر از اون اینه که پوستی سخت و نفوذناپذیر دارن و تقریبا هیچگونه نقطه ضعفی ندارن.

و یه جیا شانس آورده بود که با این گونه اشباح آشنایی داشته بود چون به محض ورود یه جیا به بازی چیزی نگذشته بود که این نوع شبح بعنوان یه غول دربرابرش ظاهر میشه.

با اینکه یه جیا فقط یه بازیکن سطح B بود، ولی اون موقع هیچ تجربه‌ای نداشت، دربرابر اون شبح به زور زنده موند و خیلی هم اذیت شد. ولی الان اصلا نگران این نبود که طرف چهرشو به یاد بیاره. چونکه بازیکنانِ توی بازی، با ظاهر واقعی خودشون در برابر غول‌ها ظاهر نمیشن. و این باعث شد که یه جیا از وجود چنین قانونی توی بازی خیلی خوشحال باشه، وگرنه می‌بایست شاهد صحنه‌ای از صف گرفتن تعداد بیشماری از اشباح، پشت درب خونش باشه.

فقط تنها مسئله این بود که تغییر یا پنهان کردن بوی یه جیا، خیلی سخت بود.

مخصوصا برای اشباح گرسنه‌ای که روی بو و مزه بسیار حساسن. بنابراین مطمئن نبود که توسط اون شبح شناخته میشه یا نه.

چنگ کژی که خشکش زده بود، به یکباره تمام جزئیاتی که متوجهشون نشده بود، از جلوی چشم‌هاش رد شدن. فضای بینهایت ساکتِ اتوبوس، سرنشین‌های بی‌احساس و واکنش، بهمراه آسمون تاریک و مه‌آلود بیرون.

چنگ کژی درحالی که زانوهاش سست، چشم‌هاش از تعجب بزرگ شده بودن و بریده بریده نفس میکشید، داشت توی ذهنش به این وضعیت فحش میداد. بعد گفت:«گندش بزنن. دوروز پشت سر هم؟!»

ولی هرچی نباشه اون شخصی باتجربه بحساب میاد و اینبار تونست جلوی غش کردن خودشو بگیره.

چنگ کژی با صدایی آروم و لرزان به یه جیا که پشت سرش وایستاده بود گفت:«ب-برادر یه، نگران نباش. من... من دستگاه تماس اضطراری رو فعال کردم. بخش مبارزه بزودی میاد ما رو نجات میده. فقط چند دقیقه‌ای دوام بیارید...»

در نتیجه‌ی کار کردن برای شرکت پژوهشی و مدیریتی بوریاو برای مقابله با وقایع ماوراءالطبیعی، افراد معمولی که در این شرکت کار میکنن، به نسبت افراد معمولی و شهرنشینان، اشباح بیشتری رو جذب میکنن. و از اونجایی که توانایی مقابله کردن با اون هیولاها رو ندارن، معمولا با تجهیزاتی مانند دستگاه تماس اضطراری مجهز هستن.

زمانی که در خطر باشن، با فعال کردن اون دستگاه، آخرین مختصات موقعیتیشون به پرسنل‌های بخش مبارزه ارسال میشه.

بعنوان یک فرد معمولی، یه جیا هم از اون دستگاه‌ها داشت ولی هیچوقت ازش استفاده نکرده بود.

پس از شنیدن حرف‌های چنگ کژی، یه جیا آروم دست اون رو گرفت و آورد عقب.

خیلی مسخره بود. اگر فقط چندثانیه رو از دست نداده بودن، میتونست در بهترین زمان ممکن چنگ کژی رو پیاده کنه.

در این لحظه، اون دست سیاه که روی شونه‌ی یه جیا نشسته بود هم آروم آروم کوچیک شد و یواش یواش رفت زیر یقش قایم شد که خودشو پنهان کنه.

با نگاه کردن به صورت رنگپریده و گرسنه‌ی اون شبح میشد متوجه شد که یه چیزی درست نیست. اون دهنی نداشت ولی صداش از همه طرف متساعد میشد که میگفت:«شما دوتا نباید اینجا باشید.»

یه صدای ویزویزی هم به گوش میرسید که شبیه صداهای حیوانات خزنده و خونسرد بود که یه حس ترسناکی القا می‌کرد.

چنگ کژی شروع کرد به عرق سرد کردن. اون به زور خودشو به صندلی عقب اتوبوس رسوند و خیلی تلاش میکرد که جلوی خودشو از افتادن روی زمین اتوبوس بگیره. چون پاهای سست و لاغری داشت. اون تمام ارادشو جمع کرد و با لکنت گفت:«ب-ببخشید... م-ما خیلی زود میتونیم پیاده بشیم...»

اون موجود قهقهه‌ای عجیبی زد و درحالیکه از اون انگشت‌های لاغر و پیچ خوردش صداهای قرچ قرچ بلند میشد گفت:«نگران نباشید. من دوست ندارم زمانی که دارم سفر میکنم، تنقلات بخورم.»

چنگ کژی:«...»

این موضوع دیگه نمیتونه ادامه پیدا کنه.

اون موجود مذکر لاغر مثل یه عنکبوتی بود که جلوشون قرار گرفته بود. ناگهان بدن نیمه طاقدارش کش اومد و فضای باقیمونده‌ی جلوی اتوبوس رو پُر کرد. درحالیکه دست‌های خُشک اون موجود به سمت جلو کش می‌اومد، یه بویی که کشید و گفت:«چه خوشبوئه...»

با اینکه هیچ ویژگی و اجزایی روی صورتش دیده نمیشد، چنگ کژی متوجه شد که افقِ دیدِ اون موجود، از روی اون به سمت فردی که پشت سرش ایستاده بود، تغییر مسیر داد.

حرکات صورت اون موجود بیشتر شد. انگار در قبال رویارویی با بویی آشنا قرار گرفته بود و گفت:«هممم... ا...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی