فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آخرین افسانه:طلوع سرنوشت

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
آتریوس همراه با سربازان در چادر اردوگاه تجمع کردند و نقشه‌های جنگ را می‌چیدند. او با صدایی محکم خطاب به یکی از فرماندهان گفت: «فرمانده، نیروی دشمن نزدیک به ۴۰ هزار نفر خواهد بود، در حالی که کل جمعیت ما تنها ۱۰۰۰ نفر است و از این تعداد، تنها ۵۶۰ نفر مبارز هستند. اما بدانید که قدرت هر یک از ما برابر چهار نفر از آنهاست، پس نگران نباشید.»
آتریوس ادامه داد: «از آنجایی که آسمان تاریک و ابری است، خون‌آشام‌ها در بهترین حالت خود خواهند بود؛ بنابراین، حدس می‌زنم آنها در خط اول حمله خواهند کرد. از اکنون، چند نفر را به میدان نبرد بفرستید تا تله‌های قفل کننده بگذارند و سرعتشان را بگیرند.
تهدید اصلی دیگری که داریم، اژدهاها هستند. احتمال می‌زنم تنها بیست یا سی نفر از آنها به فرم اژدهایی تغییر شکل دهند و از آسمان حمله کنند. جای نگرانی نیست، من خودم مواظب نیروی هوایی آنها هستم، اما بقیه که زمینی حمله خواهند کرد، دست شما را خواهند بوسید.
دیگر چیز خاصی نیست، پس سریعاً بروید و برای نبرد آماده شوید و لطفاً کمی من را تنها بگذارید.»
سربازان پادشاه را تنها گذاشتند، اما احساس ترحمی وصف‌ناپذیر نسبت به او داشتند. چطور می‌توانست یک نفر این همه اتفاقات ناگوار را تجربه کند و همچنان در برابر سرنوشت ایستادگی کند!
با گذشت چند ساعت و آماده‌سازی تدارکات، بلاخره نبرد آغاز شد. میدان نبرد لبریز از احساسات تردید، اضطراب و ترس در هر دو طرف بود. در سمت نیروی متفق، آندریاس، دراکنسیوس، راکسلیوس و الدینور، هر چهار نفر سوار بر اسب‌هایشان در پشت خط قرار گرفته بودند و نگاهی مصمم به میدان نبرد می‌دوختند.
اما در طرف مقابل، آتریوس به عنوان سردسته، پیاده و شانه به شانه سربازانش ایستاده بود. او با نگاهی ثابت و پر از عزم قلب‌هایی را که در کنار او قرار داشتند، تقویت می‌کرد. احساساتی پیچیده در دلش جاری بود؛ او نه تنها به سربازانش در حال نبرد فکر می‌کرد، بلکه به آینده دلبستگی‌اش، آریان و میراثی که باید از خود به جا بگذارد، نیز می‌اندیشید.
میدان نبرد باد خنکی را به همراه داشت که گویی به تنش‌ها دامن می‌زد. هر دو طرف به آرامی به یکدیگر نزدیک می‌شدند و از صدای ضربان قلب خود به جای صدای جنگ می‌توانستند به نبرد بزرگ پی ببرند. آتریوس به آرامی نفس عمیقی کشید و به سربازانش نگاه کرد، «امروز هیچ یک از ما برای بار دوم ناراحت نخواهیم شد؛عقب نشینی نداریم بدانید که تنها جلویمان باز است عقب نشینی درکار نخواهد زیراکه فرزندانمان در پشت سر ما هستند»
با این کلمات، او سعی کرد روحیه را بالا ببرد و خود را در دل نبرد برای آنچه که باید آماده کند
آتریوس سپس به سمت دشمنانش نگاه کرد و با صدای بلند اعلام کرد: «من آتریوس، پادشاه بیستم سلسله راندرا، حافظ تعادل امروز در مقابل شما هستم. به شما اطمینان می‌دهم اگر کنار بکشید، زنده خواهید ماند؛ و اگر نه، به شکلی فجیع خواهید مرد. چهار پادشاه، بهتر است از حماقتتان بازگردید؛ زیرا این نبرد تعادل جهان را به هم خواهد ریخت!»
دراکنسیوس با خشم فریاد زد: «احمق تویی، آتریوس! اطرافت را نگاه کن! تو تنها با ۶۰۰ نفر در برابر نیروی چهل هزار نفره ما ایستاده‌ای. به نظرت واقعاً پیروز م...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب آخرین افسانه:طلوع سرنوشت را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی