من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 190
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۸۹:
« موئل، هیچ چرت و پرتی رو به نواه نگو.»
« من مطمئنم نواه میدونه. همین الان، نواه یکم افسرده شده.»
« من نمیدونستم... نه، اول از همه. نواه چرا افسرده شده؟ چون داشت دنبال بدنش میگشت؟» کایل دیگه به خودش زحمت قایم کردن چیزی که میخواست قایمش کنه رو نداد. اگه چیزی باعث میشد حالت نواه ناپایدار بشه، نمیتونست همین جوری ولش کنه.
موئل همین طور که حالت صورتش کمی محزون شده بود، جواب داد:« منم نمیدونم.» پسر بچهی کوچولو دیده بود نواه دقیقاً چه مبارزهی ذهنیای رو تجربه کرد، وقتی به دنیای خودش برای جستجوی بدنش سر زد، ولی دقیق نمیتونست این موضوع رو درک کنه. برای موئل، که هنوز داشت مراحل اولیهی انسانیت رو فرا میگرفت، درک همچین پیچیدگیهای ذهن انسانی بسیار سخت و دشوار بود. بعد از یه مدت که داشت فکر میکرد، موئل تونست افکار نواه رو توی یه جمله به هم ببنده.
« شاید نواه نمیخواست برگرده.»
ولی این حرفایی که بچه به زبون آورد، کلماتی بود که کایل بهشون فکر نکرده بود. اون حس میکرد که انگار به سرش ضربه وارد شده. در حالی که کایل نمیدونست چی باید بگه و از ادا کردن حرفی باز مونده بود، موئل با لحظهای فکر زیر لبی گفت:« بقیهی چیزا خوب بود، ولی یه خاطره بود که برای نواه سخت بود. اون گفت که اوضاع رو به راهه... ولی به نظر میومد که پشیمون شده.»
حتماً نواه برای جهان قبلیای که توش زندگی میکرده، وابستگیهایی هم داره. نکنه چیزی که براش مهم بوده رو جا گذاشته؟ شاید چیزی که بیشتر از همه براش ارزش داشت... افکار کایل به عمقی پیش رفت که تا حالا هیچوقت بهشون نرسیده بود. زنی که به طور غیرمنتظره یه بعد دیگه رو توی روزی که قرار بود روز مرگش باشه، پشت ...
کتابهای تصادفی


