من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 96
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۹۶: اژدهای سیاه
تقریباً نیم ساعت بعد، نواه اتاق لنیا رو همراه موئل ترک کرد. لنیا اصرار کرده بود با وجود فشار طاقت فرسای قدرت اژدها، دیگه نمیمیره، ولی با وجود این نواه که نمیدونست با قدرت ناگهانیای که بدست آورده چیکار کنه، وحشت کرد.
بعدش، وقتی بالاخره عقلش سر جا اومد و به طرف سالن اومد بیرون، مسافران فرست کلاس رو دید که گیج شده بودن و صدای جیغ و داد تو کل کشتی منعکس میشد. یه جایی صدای گلوله شنیده میشد، و افرادی که اونجا بودن ادعا میکردن اون طرف روی دیوار لکههای خون پیدا شده.
نواه به ساعت پاندولی که وسط نردبون بود نگاه کرد. ساعت از چهار صبح گذشته بود. نواه شروع به قدم زدن توی کوریدوری که از مسافر پر شده بود کرد، و بر خلاف قبلاً، لازم نبود برای این که جلوتر بره بقیه رو هل بده. فشاری که دورش بود مردم رو وادار میکرد ازش دور بشن.
خب، این شبیه ظهور حضرت موسی نیست...؟
در همون حین، بعضی از مسافرا چهرهی اونو شناختن. یه مرد صدا زد:« الیونورا آسیل؟»
وقتی اسم جادوگر منفور شنیده شد، پچ پچ سرتاسر سالن رو فرا گرفت.
« کی؟ الیونورا؟»
« همون جادوگری که بازنشسته شده بود و رفته بود که توی روستا زندگی کنه؟»
« همون جادوگری که پونزده بار مجرم شناخته شده؟»
« آره، میدونی، همون مظنون... گم شدن تخم اژدها.»
ولی همین جور که نواه از بینشون عبور کرد، صدای مردم به تدریج پایین اومد، و خیلی زود دیگه هیچ صدایی رو نمیشنید. مردم به دو نفر نگاه میکردن، یکی به نواه و اون یکی به بچهی مو فرفریای که پشت سرش راه میرفت.
نواه زیر لبی گفت:«... ممکنه دیوونه بشم.» و بعدش همراه موئل جلوی آسانسور وایساد. باید در آسانسور رو باز کنم...
کتابهای تصادفی