من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 86
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۸۶: پیگیری تحقیقات
خورشید با سرعت غروب کرد. نواه با بیچارگی خورشید درخشانی که کاملاً زیر دریا غرق میشد رو تماشا میکرد، و کل دنیا توی تاریکی مدفون شد. این همون منظرهای بود که دیروز با دیدنش از خواب بیدار شده بود. خورشید زودتر از موقعی که طلوع کرده بود به شب تبدیل شد.
نواه نقشه کشیده بود که تا نیمه شب صبر کنه. اگه قرار بود به اتاق عملیات بره، هیچ راه برگشتی براش وجود نداشت. نواه که تا حد مرگ ترسیده بود، با تموم وجود برای کایل دعا میکرد که برگرده و لازم نباشه خودش به اتاق طبقهی پایین بره.
ولی، وقتی عقربههای ساعت دقیقاً عدد یازده رو نشون میدادن، دیگه زمانش تموم شده بود. یه ساعت تا نیمه شب زمان باقی مونده بود، ولی بر اساس حسی که داشت، میدونست که الان وقت حرکته.
منظرهی پشت پنجرهی گرد تقریباً کاملاً سیاه بود، و یه چیزی حس عجیبی رو بهش میداد. نواه یه نفس عمیق کشید و از جاش بلند شد.
«مو، بزن بریم.»
بچه که همراه نواه داشت به بیرون از پنجره نگاه میکرد، از صندلی به روی پاهاش پرید. نواه تقریباً خودش رو آماده کرده بود. اون یه لباس خواب سبک به همراه یه شالی که دور خودش بسته بود، رو به تن کرده بود، که اگه کسی ببینش، با گفتن این بهونه که برای نوشیدنی اومده بیرون، خودش رو نجات بده. نواه حتی اون کیفی که تموم وسایل به درد بخور رو توش داشت با خودش آورد.
نواه به آرومی در رو باز کرد و یواش یواش به داخل سالن قدم برداشت. ب...
کتابهای تصادفی
