من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 72
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۷۲: به دام انداختن
آدریان در حین رفتن پیش نیروهای امنیتی اشک تمساح میریخت و در حالی که موئل چشماش رو براش بالا انداخت به پارک نواه التماس میکرد:« اوه، جدی میگی. نه؟ فقط بهم یه فرصت دیگه بده. دیگه هیچوقت نمیام توی اتاقت. قسم میخورم. اگه قولمو شکستم، میتونی مچ دستمو قطع کنی.»
« بیا به اداره بریم و این حرفتو توی اظهارنامه بنویسیم.»
« هر کاری تو بگی انجام میدم. نظرت چیه، ها؟ اوه، پیش نیروهای امنیتی نریم!»
هیچ کاری نبود که آدریان بتونه برای خودش انجام بده. افسرهایی که توی ورودی بودن وقتی دیدن پارک نواه اون مرد رو با یه بند بسته و میکشونه طرفشون حیرت زده شدن.
« خانم، مشکل چیه؟»
« میخوام برای کسی که هی تعقیبم میکنه شکایت بنوسیم. من خودم گرفتمش، پس لطفاً یه چند وقتی اونو توی بازداشتگاهتون زندانی کنین.»
« اوه، لعنتی...» آدریان زیر لبی ناله کرد، که این کارش باعث شد پارک نواه بیشتر مشکوکش بشه. ممکنه آدریان توی بازداشتگاه بره، ولی به جای این که فکر کنه توی وضعیت بحرانیایه، آدریان فقط انگار اعصابش خورد شده بود. اون به افسرانی که کنارش بودن دزدکی نگاه کرد و پشت سر پارک نواه قایم شد.
« داری کجا قایم میشی؟ از پشت سرم بیا بیرون و همین جا وایسا.»
« الی، اگه واقعاً این جا منو دستگیر کنن...»
در حالی که بین جنگ و دعوا بودن، یه سایهی تاریکی یه دفعه روی سرشون افتاد. اونا با هم سرشون رو بالا بردن و چشمشون به مردی با قد بسیار بلند، هیکل ترسناک و چهرهی خشن افتاد.
« اوه، شما کی...؟»
« من سرپرست نیروهای امنیتی بخش یک باتوآنو هستم.»
« آها. عالیه، اونو ببرینش!»
یه نگهبان به طرفشون با عجله رفت و به دستای آدریان، که با یه چهرهی ناراحت کمی خم شده بود، دستبند زد . پارک نواه که راضی شده بود، با کف زدن برگشت. باید زودتر این کارو میکردم.
«...
کتابهای تصادفی

