من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 67
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۶۷: شیطونهای کوچولو گریه نمیکنن
«...» موئل با چشمای گرد قرمزش یه بار پلک زد، و فوراً، اون سیبی که آدریان تو هوا پرتاب کرد با شعلههای سیاه محصور شد.
« اوه... اوه، نه.» خاکسترهای سیب به طور رقت انگیزی روی کف دست آدریان ریخته شد. بچه در حالی که اون مرد رو که داشت با بیمیلی دستش رو میتکوند تماشا میکرد، سیبش رو گاز زد. خیلی زود، میوهی قرمز داخل دهن بچه ناپدید شد.
همینطور که آدریان به شیطون کوچولویی که سیبش رو سوزونده بود نگاه میکرد، به طرز غافلگیر کنندهای عصبی به نظر میومد. خاکسترهایی که روی کف دستش افتاده بودن هنوزم داغ بودن. اون فقط یه بار پلک زد، ولی وقتی چشمش رو باز کرد، سیب قبلش به گرد و غبار تبدیل شده بود. اگه هدفگیری بچه یکم کم و زیاد میشد، ممکن بود به جای سیبش سرش به خاکستر تبدیل بشه.
چشمای تیرهی قرمز رنگ بچه، که هروقت پارک نواه رو میدید مثل یه ستاره میدرخشید، به صورت غافلگیر کنندهای ملال آور بود. اون نگاه یه نگاهی بود که به نظر بیتفاوت میومد- که اون نگاه ظاهری بود که به کنجکاوی خردسالان نمیخورد. اون تا اندازهای هم شبیه پارک نواه بود که هر غریبهای واقعاً به نظرش بچهی اون میومد.
اون اژدهای جوون هر دانشی رو از دور و اطرافش مثل یه اسفنج به خودش جذب میکرد. مشخصاً، اغلب اوقات شبیه وضع اربابش که ازش الگو گرفته بود شده بود. موئل داشت بیشتر اژدهای ریلکس، مثبت اندیش، و تنبلی میشد که تا به حال به وجود اومده. بازم، هر وقت پای پارک نواه به میون میومد، حالت دفاعیش سریعتر از تیغهای خارپشت بود.
« سیبش خوشمزهس. مطمئنم میخوای یکم گرونترش کنی-»
یه دوچرخهای که پر از شیشهی شیر بود، نزدیک بود پارک نواه رو زیر بگیره. پسری که اونو میروند دوچرخهش رو و...
کتابهای تصادفی



