من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 33
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۳۳: سفر قریب الوقوع شگفتیها
همون شب، بعد از گفتگو، نواه به خواب عمیقی فرو رفت. وقتی وسط شب از خواب بیدار شد، کایل لئونارد از اون جا رفته بود.
شاید به خاطر اینکه یکم بیشتر از قبل خوابیده بود، احساس بهتری داشت. سرگیجهش از بین رفته بود، و حالت تهوع هم ناپدید شده بود.
«نکنه برگشتی...»
نواه در حالی که از سکوت لذت میبرد، بیتفاوت به سقف نگاه کرد. یه دفعه، متوجه شد بچه کوچولو کنارش نیست. در حالی که وحشت کرده بود، فوراً از تخت پائین پرید.
کجاس؟ نکنه این دفعه واقعاً واقعاً از اینجا رفته؟
قلب نواه با شدت شروع به تپیدن کرد تا وقتی که روی لبهی تخت متوجه موهای فرفری مشکی شد.
خیالش راحت شد، دستش رو روی سینهش گذاشت و گفت: «اوه، خدایا شکرت. مو، منو ترسوندی. اون طرف چیکار میکنی؟» بچه زانوهاش رو بغل کرده و روی زمین نشسته بود. یه جورایی، به نظر مییومد با قبلاً فرق کرده باشه.
نواه همین طور که به بچه کوچولو نگاه میکرد، سرش رو کج کرد. اون کوچیک شده! موئل قبلاً به نظر میومد 3 یا 4 ساله باشه، ولی الان به نظر مییومد حداکثر 2 سالشه.
شاید این فقط یه حس بیخوده. سعی کرد بیخیال فرضیهی خودش بشه. با اینکه نمیتونست از چنین چیزی بگذره، در حالی که داشت چپ چپ به بچه نگاه میکرد، اونو بالا گرفت.
مطمئناً کوچیک شده!
او که از ظاهر بچه غافلگیر شده بود، پرسید: «چی شده؟ چرا یهویی آب رفتی؟»
موئل انگار جرمی مرتکب شده با احساس گناه جواب داد: «فکر کردم اگه همین جور به بزرگ شدن ادامه بدم ممکنه برای نواه سخت باشه، به خاطر همینم خودمو کوچیکتر کردم.»
«وای، مگه میتونی همچین کاری کنی؟»
مو توضیح داد: «نمیتونم از گرفتن نیروی جادوئیت دست بکشم، ولی... الان که ازت الگو گرفتم، میتونم شکل انسانی خودمو کنترل کنم.»
واقعا هم به نظر میرسید بچه کوچولو نسبت به قبل وضعیت بهتری داره. مو با چشمای مضطرب به نواه نگاه کرد. «ارباب، نه... نواه، حالا حالت خوبه؟ میخوای بیشتر خودمو کوچیک کنم؟ یا به شکل اصلیم برگردم؟»
نواه اصرار کرد: «نه، نه. الان حالم خوبه. اگه بیشتر از الانت کوچیک بشی، موقع...
کتابهای تصادفی


