فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۶: برخورد ناگوار

«آــــم...»

«نه، آم، آه... بچه جون...؟»

بچه به ضجه زدنش ادامه داد. مغز الیونورا خالی شده بود؛ چون تاحالا هیچ‌وقت ندیده بود بچه این‌طوری جلوش گریه کنه.

اون بچه گریه‌هاش رو تموم نمی‌کنه!

«شما همون کسی هستین که بچه رو ول کرده؟»

الیونورا که جا خورده بود، نتونست حرف‌های اون مرده رو بفهمه یا به سوالی که پرسیده بود، جوابی بده.

«چرا داری گریه می‌کنی؟ نکنه این مرده اذیتت کرده؟ نکنه یه کار بدی کردی؟»

«ببخشید.»

الیونورا با اکو شدن صدای محکم اون غریبه توی گوشش، به خودش اومد. مردی رو برانداز کرد که جلو روش ایساده بود و فوراً اون رو شناخت.

یه مرد قد بلند، با چشم‌های بنفش کمیاب که با عصبانیت بهش خیره شده بود. یه لباس فرم پوشیده بود و سنجاق سینه‌ی طلایی‌ای هم روی جیب سینه‌ش بود که بازپرس‌های دولتی لاورنت اونو می‌زنن.

ولی ساحره نمی‌تونست به ظاهر عالی اون مرد اهمیتی بده. اون چیزی که اون دختر رو اذیت می‌کرد، شخصیت ترسناک اون مرده بود.

«کایل لئونارد؟»

«باعث افتخارمه که منو یادتون می‌آد، بانو.»

اون مرد دستش رو به داخل لباس فرمش برد و یه دفترچه یادداشت کوچیک و یه خودکار رو درآورد و با لحن خاصی گفت: «هنوزم جواب سوال منو ندادین.»

«کدوم سوال رو می‌گین؟»

«من ازتون پرسیدم که شما اونو ولش کردین یا نه؟»

جادوگر با اعتراض گفت: «من ولش نکردم! در واقع، من داشتم سعی می‌کردم که اون رو به سرپرستش برگردونم.» ولی، لئونارد باز هم به نظر می‌اومد که به حرفش شک داره.

«که این‌طور. ولی این بچه که همچین چیزی نگفت.»

«چی؟»

بچه که داشت از گریه فِن‌فِن می‌کرد و صورتش رو به طرف شونه‌ی لئونارد گذاشته بود، سرش رو بالا آورد. بعدش در حالی که صداش از شدت گریه می‌لرزید، جیغ زد: «منو بیرون نکن!»

«هاه؟»

«دیگه شیر نمی‌خورم. دیگه نیازی نیست روم پتو بندازی... دیگه مزاحمت نمی‌شم. منو پیش اون مرد ترسناک نفرست!»

تا همین دیروز داشتی مِن‌مِن میکردی، و الان داری واسه‌ی من بلبل زبونی می‌کنی؟ با این که طرز تلفظ کلماتش یکم ناجوره، ولی بازم قابل فهم حرف می‌زنه.

الیونورا داشت از شدت رشد اژدها وحشت میکرد که به صورت استثنایی سریع بود و به طبع اون، اتفاق‌هایی که باید در آینده به خاطر این بچه متحمل می‌شد.

«اگه سرپرست این بچه شما نیستین، پس می‌شه بگین رابطه‌تون با این بچه چیه؟»

«هیچ رابطه‌ای باهاش ندارم، قسم می‌خورم!»

ولی، گوش‌های اون مرد به درخواست‌های جادوگر یکی‌ش مثل در بود اون یکی مثل دروازه. و اژدهای کوچولو به طرف الیونورا دوید، و دست‌هاش رو به دور گردنش حلقه زد و گفت:«ارباب...»

سکوت همه جا رو فرا گرفت.

مرد درحالی که به ساحره اخم کرده بود، حرف بچه رو تکرار کرد: «ارباب؟»

در یک آن، همون‌طور که تصور غلط تو ذهنش رخنه کرد، و شرایط رو بدتر کرد، تنش بینشون به‌طور محسوسی زیاد شد. دل الیونورا از حس ناچاری لبریز شد.

«حالا دیگه داری برای خودت چی می‌گ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی