من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۵: یه غریبه و یه بچه
بچه به شکل اژدها دراومد و به خونهی اربابش، که همون جادوگر بود، پرواز کرد. ولی، دوروبر خونهای که به سمت صخرهها بود، یه مانع بسیار قدرتمندی بود که بچهی نوزاد اژدها با جادوی خودش نمیتونست اون رو بشکنه.
بچه بالاخره اشکش دراومد و از ناراحتی با خودش گفت:«ازش متنفرم...»
اون از صاحب خودش برای این بیزار شده بود که ولش کرده بود ، ولی اگه نمیتونست پیشش برگرده، هیچ جای دیگهای نبود که بهش پناه ببره.
همینطور که دورهی نهفتگی نزدیک میشد، مرحلهی الگوپذیری درست همون موقعی شروع میشد که تماس ابتدایی با دنیای خارجی صورت میگیره. این که به این سرعت داره بزرگ میشه این حرف رو ثابت میکنه.
جادوگر الان دیگه نمیتونه ازش جدا بشه.
ولی اگه بچه واقعاً برگرده، بدون شک، جادوگر از دستش عصبانی میشه.
«هاه...»
فکر کنم واقعاً دیگه ولم کرده.
بچه پر از غمواندوه شد. دستش رو جلوی صورتش گرفت و شروع به گریه کرد.
«سرنوشتم اینه که کمتر از یه هفتهای که از تخمم بیرون اومدم، بمیرم...»
بعد از این که دیگه چشمش نمیتونست اشکی بریزه، وقتی دید که یه آدمی داره به سمتش میآد، اشکهاش رو پاک کرد. بچه در حالی که با چشمهای پف کردهش به سختی میتونست چیزی ببینه، به بالا نگاه کرد. حدس زد که اون شخصی که جلوش ایستاده، یه مرد باشه.
وقتی مرد جلوی بچه اژدهای کوچولو نشست، با کمرویی ازش پرسید:«کی... کـــــی؟»
اون الان دیگه میتونست چهرهی اون غریبه رو واضح ببینه. اون یه مرد با موهای مشکی و چشمای خوشگل بنفش بود.
«نکنه گم شدی؟»
«نه...»
به طور غریزی، ب...
کتابهای تصادفی

