فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۵: یه غریبه و یه بچه

بچه به شکل اژدها دراومد و به خونه‌ی اربابش، که همون جادوگر بود، پرواز کرد. ولی، دوروبر خونه‌ای که به سمت صخره‌ها بود، یه مانع بسیار قدرتمندی بود که بچه‌ی نوزاد اژدها با جادوی خودش نمی‌تونست اون رو بشکنه.

بچه بالاخره اشکش دراومد و از ناراحتی با خودش گفت:«ازش متنفرم...»

اون از صاحب خودش برای این بیزار شده بود که ولش کرده بود ، ولی اگه نمی‌تونست پیشش برگرده، هیچ جای دیگه‌ای نبود که بهش پناه ببره.

همین‌طور که دوره‌ی نهفتگی نزدیک می‌شد، مرحله‌ی الگوپذیری درست همون موقعی شروع می‌شد که تماس ابتدایی با دنیای خارجی صورت می‌گیره. این که به این سرعت داره بزرگ می‌شه این حرف رو ثابت می‌کنه.

جادوگر الان دیگه نمی‌تونه ازش جدا بشه.

ولی اگه بچه واقعاً برگرده، بدون شک، جادوگر از دستش عصبانی می‌شه.

«هاه...»

فکر کنم واقعاً دیگه ولم کرده.

بچه پر از غم‌و‌اندوه شد. دستش رو جلوی صورتش گرفت و شروع به گریه کرد.

«سرنوشتم اینه که کمتر از یه هفته‌ای که از تخمم بیرون اومدم، بمیرم...»

بعد از این که دیگه چشمش نمی‌تونست اشکی بریزه، وقتی دید که یه آدمی داره به سمتش می‌آد، اشک‌هاش رو پاک کرد. بچه در حالی که با چشم‌های پف کرده‌ش به سختی می‌تونست چیزی ببینه، به بالا نگاه کرد. حدس زد که اون شخصی که جلوش ایستاده، یه مرد باشه.

وقتی مرد جلوی بچه اژدهای کوچولو نشست، با کمرویی ازش پرسید:«کی... کـــــی؟»

اون الان دیگه می‌تونست چهره‌ی اون غریبه رو واضح ببینه. اون یه مرد با موهای مشکی و چشمای خوشگل بنفش بود.

«نکنه گم شدی؟»

«نه...»

به طور غریزی، ب...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی