برابر با بهشت : شیطان سایه
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت هفتم : پلیس
میراندا و پاتریشا با تعجب تمام به آدریوس خیره شدند و میراندا گفت: «مطمئنی؟!! مرکز شهر قطعا خطرناکتر از جایی که هستیمه....!» با تمام شدن حرف میراندا، پاتریشا با استرس پرسید:« یک ساعته دیگه، خیلی زود نیست؟»
آدریوس از پشت میز بلند شد، همانطور که به سمت خروجی آشپزخانه میرفت جواب داد:« تو این شرایط باید قبل از هر چیزی، بفهمیم که شهر تو چه وضعیه و نیروهای دولتی تونستن قسمتی از شهر رو امن بکنن یا نه....بعد از اون تصمیم میگیریم که قدم بعدیمون چی باشه....» رو به پاتریشا کرد و ادامه داد:« یک ساعته دیگه، خیلی دیرم هست....هرچی بیشتر وقت تلف کنیم، نه تنها زامبیها و بقیهی موجودات قویتر میشن....حتی آدماهم شروع به تشکیل گروه میشنو قلمرو تعیین میکنن، یه سریشون شروع به لولآپ میکنن....منو مادرت نمیتونیم از بقیه عقب بیوفتیم....»
از صورت شوکهی پاتریشا مشخص بود که قصد سوال پرسیدن دارد ولی قبل از آن، آدریوس دوباره شروع به حرف زدن کرد:« قبل از اینکه از خونه بریم بیرون، میخوام یک سری چیزارو براتون روشن کنم.... تو این وضعیت، بیشتر آدما تحت تاثیر شرایط و ترس، واکنشهای مختلف نشون میدن. از اونجایی که همه چیز تغیر کرده، دولت و قانون دیگه قدرت و کنترل قبلشون رو ندارن و مردم میتونن بدون هیچ عواقب قانونیای، هر کاری که میخوان بکنن....یعنی دزدی، قتل، زورگیری، تجاوز و کلا هر کار دیگهای، کمکم تبدیل به یک چیز عادی میشه....پس ازتون میخوام به هیچکس جز گروه چهار نفرهی خودمون اعتماد نکنین، همیشه به غریبهها مشکوک باشین و انتظار هر رفتاریو از مردم داشته باشین...ما دیگه تو جامعهی قبل زندگی نمیکنیم....الان جون همه تو خطره و هر کسی برای حتی یک ساعت بیشتر زنده موندن هرکاری میکنه، یا آدمای مریضی که تا قبل از این اتفاقات، از ترس قانون و پلیس خودشونو سرکوب میکردن، از این به بعد تا زمانی که تواناییشو داشته باشن، هر بلایی سر بقیه میارن. پس لطفا خوشبینی و انسان دوستی رو فقط برای آدمای قابل اعتماد نگهدارین، نه همهی آدما....و آخرین چیز، هیچ وقت ازم دور نشین حتی تو خطرناک ترین شرایط، مگه اینکه خودم ازتون بخوام....»
برای حدودا یک دقیقه، میراندا و پاتریشا ساکت ماندند و به حرفهای آدریوس فکر کردند، فقط شارلوت بود که بیتوجه به بقیه مشغول خوردن آبمیوهاش بود. در نهایت پاتریشا پرسید:« منظورت از لولآپ چیه متوجه منظورت نمیشم؟»
آدریوس اول نگاهی به میراندا کرد، بعد به پاتریشا جواب داد:« مربوط به همون پنجرهی سفیدیه که دیشب جلوت ظاهر شد، من به میراندا چیزایی که فهمیدم رو توضیح داد، میتونی ازش بخوای به توام توضیح بده.» بعد از پایان حرفش از آشپزخانه خارج شد، ولی در میان راه با صدایی بلندتر به میراندا گفت:« کفشی که گفتیو نیاز ندارم، بجاش اگر تو وسایلت کوله پشتیای داشتی که بدردم بخوره و لازمش نداشتی، لطفا برام بیارش. خودتون هم هرکدوم یه کوله پشتی بیشتر وسایل برندارین، بیشتر از هرچیزی آب و غذا نیاز داریم، پس اونقدر پرشون نکنین که جایی برای آب و غذا نمونه.»
آدریوس بر روی کاناپه نشست و بعد از بستن شمشیر جلاد به کمرش، منتظر میراندا و دخترها شد. در همین حین، شروع به انتخاب بهترین مسیر ممکن به مرکز شهر در ذهنش کرد. قطعا تمام پلیسها و عوامل دولتی، تبدیل به زامبی نشده بودند و بازماندهها قسمتهایی از شهر را برای فعالیت و تجدید قوا، تا این لحظه امن کرده بودند. تا زمانیکه دولت بیانیهای صادر کرده و وجودش را برای مردم تایید کند، این مکانها تا حدی طبق قانون عمل میکردند و بعد از آن، شرایط بهتر هم میشد. ولی اگر ازهم پاشیده باشد و خبری از دولت نشود، به احتمال زیاد هرکدام از این کمپهای دولتی اعلام استقلال میکنند، و بغیر از زامبیها و موجودات جهش یافته، با یکدیگر هم وارد جنگ برای افزایش قلمرو و بدستآوردن منابع بیشتر میشوند. در این شرایط، اوضاع برای پناهندههایی ضعیفی که شروع به لولآپ نکردهاند از همه بدتر میشود.
آدریوس احتمال از هم پاشیدن دولت را ...
کتابهای تصادفی

