برابر با بهشت : شیطان سایه
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت هشتم :
در فاصلهی پانصد متری خانهای که آدریوس شب را در آن، همراه با میراندا و دخترهایش گذرانده بود. کنار دیوار کوتاه یک خانهی ویلایی، مردی با لباسهای پاره و بدنی سرار زخم بر روی زمین افتاده بود. در نگاه اول، مرد از هر نظر مرده به نظر میرسد، ولی مردی دیگر با عجله خود را بالای سرش رساند، نبضش را چک کرد و جعبهای باریک و کوچک از جیب داخل کتش در آورد. سرنگی فلزی و باریک از داخل جعبه بیرون میکشد، و بدون مکس درون گردن مرد زخمی فرو میکند.
پس از بیرون کشیدن سرنگ، مرد همانطور که زانو زده بود، ساعتش را چک میکند و منتظر میماند. حدودا سی ثانیه بعد دوباره به ساعتش نگاه میکند، البته این بار با حالتی مضطرب، تا اینکه مرد زخمی به دستش چنگ میزند.
مرد کتپوش نفسش را از روی آسودگی بیرون میدهد و میگوید:«ادی، نزدیک بود چراغات برا همیشه خاموش بشن....»
ادی در همان حالت دراز کشیده نگاهی به بدنش میاندازد، و تازه متوجه میشود که چقدر اوضاعش وخیم است. قسمتی از پهلویش کاملا خورده شده و زخمی منزجر کننده به جا گذاشته بود. بر روی پاهایش رد عمیقی از چنگال حیوانی وحشی دیده میشد، و تا جایی که چشم کار میکرد بدنش پر از زخم های مختلف بود، هم عمیق و هم سطحی.
هرچند از زمان به هوش آمدنش، زخمها شروع به بازیابی با سرعتی سرسام آور کردند و خارش شدید جای زخمها دیوانهاش کرده بود. نگاهی به جعبهی نازک و سرنگ کنارش کرد و با صدایی ضعیف و خش دار، به مرد کتپوش گفت:«ممنونم توماس....وضعیت سازمان چطوره؟....آها....دیشب با میراندا و دخترا بودم که همه چی بهم ریخت....لعنتی.....نمیدونم الان کجان!!!»
توماس دروغ میگوید:« اوضاع دیشب یکم داغون شدو یک چهارم سازمان تبدیل شدن....وضعیت خرابی بود. ولی M سریع اوضاعو جمع کرد. تلفات دادیم ولی الان سازمان کاملا مثل ساعت کار میکنه حتی بهتر از بیگ بن....ادی امروز روزشه دیگه مرد....باید بری زیر تیغ....»
ادی با نا امیدی چشمانش را میبندد و میپرسد:« خانوادم توماس....کجان؟ زنده موندن....خدایا....شارلوت هنوز پنج سالشم نشده...»
توماس لبخند میزند و دوباره به دروغ میگوید:« نگران نباش، اول صبحی هر سهتاشونو سالم توی یه تویوتا کرولا سفید پیدا کردیم....الان تو منطقهی امن سازمانن مثل بقیهی خانوادههای سازمان، خیالت تخت دونفره.» سپس دستش را بالا میبرد و علامتی سریع به ماشینی مشکی در ابتدای کوچه میدهد.
ادی که کمی خیالش راحت شده بود چشمانش را باز میکند و میگوید:« میشه برای بار آخر از دور ببینمشون؟ بعنوان یه لطف به رفیق قدیمیت در نظرش بگیر.»
توماس با ناراحتی سر تکان میدهد:« ادی درسته که سازمانو تونستیم جمع کنیم ولی وضعیت اصلا خوب نیست. سر ادینگتون خبر داده که شاه تصمیم داره کودتا کنه و دوباره قدرت کشورو دستش بگیره....انگار دیشب وقتی این اتفاق افتاد همگی دوک نشینا تو شب نشینی خصوصی بودن». مردی کتشلواری بالای سر ادی میایستد، به راحتی ادی را از زمین بلندش کرده و با خود به طرف ماشین میبرد. توماس همچنان ادامه میدهد:« خلاصه که سر ادینگتونم دیشب اونجا دعوت بود، بعد از اینکه یه سری تبدیل به زامبی میشنو خلاصه کشتشونو اینا تموم میشه، انگاری شاه چند نفرو میفرسته که بیرون از کاخ تحقیق کن.» مرد کتشلواری ادی را بر روی صندلی عقب ماشین میخواباند، خودش پشت فرمان و توماس هم سمت شاگرد مینشیند. همزمان با به را افتادن ماشین، توماس ادامه میدهد:« دیگه بعدش تصمیم میگیرن که دولت وضعش خرابتر از اونیه که بتونه جلوی کودتاشونو بگیره، از اون ورم که شاه فرمانده کل ارتش پادشاهیه، با اینکه کار مارای ارتشو، نخستوزیرو وزیر دفاع اداره میکنن، ولی خب تهش هر عضوی از ارتش فقط به شاه قسم وفاداری خورده، نه دولت نه مردم، فقط شاه....دیگه خودت میفهمی دیگه...شاه کلی پیام ماهوارهای به همهی کله گندههای ارتش میفرسته که تحت هر شرایطی، خوشونو تو دو مرحلهی ضربتی و کامل به لندن و اطرافش برسونن....الا...
کتابهای تصادفی


