برابر با بهشت : شیطان سایه
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت پنجم : مهارت ارباب سایه
یک خانهی ویلایی دو طبقهی ساده با شیروانی قهوهای، آنطرف انگشت اشارهی میراندا قرار داشت. فنسهای چوبی و سفید روبروی خانه کاملا سالم و تمیز بودند، و طبق آنچیزی که زیر نور چراغهای برق خیابان دیده میشد، چمنها نیز تازه کوتاه شده بودند.
آدریوس، میراندا و دو دخترش به سرعت به سمت خانه رفتند. میراندا با استفاده از کلیدی که از قبل آماده کرده بود خیلی سریع در خانه را باز کرد و دو دخترش را درون خانه هل داد و سپس خودش وارد خانه شد. آدریوس کمی بیشتر جلوی در ایستاد و اطراف خانه را با دقت از نظر گذراند، بعد از اینکه کاملا خیالش از امنیت اطراف جلب شد و مطمئن شد که صدایشان نظر زامبی یا موجودی دیگر را جلب نکرده است، وارده خانه شد و مطمئن شد که میراندا در را کاملا قفل کرده است.
خانه کاملا تمیز و منظم نبود، ولی آرامش خاصی را القا میکرد. آدریوس اطراف را نگاه کرد و مطمئن شد که پنجرهها کاملا سالماند و با کمک میراندا، کمد، کتابخانه و هرچیز قابل استفاده دیگری را روبروی پنجرهها قرار دادند. آدریوس حتی به سمت در ورودی برگشت و جاکفشی را پشت در کشید و جایش را محکم کرد.
بعد از گشتن اتاق خوابها در طبقهی دوم خانه و اطمینان از امنیت کامل خانه، آدریوس به سمت کاناپهی اتاق نشیمن رفت و با نالهای دردناک خودش را بر روی کاناپه رها کرد. چند ساعت اخیر چیزی بیشتر از یک کابوس بود، و با اینکه بعد از هربار لولآپ استقامت و سلامتیاش به حالت اول برمیگشت، خستگی روحی و ذهنیاش هنوز سرجایش بود.
آدریوس تقریبا یک ساعت کامل را با چشمان بسته بر روی کاناپه دراز کشید و سعی کرد ذهن و روحش را آرام کند، خوشبختانه لولآپهای مداوم باعث شده بود تا بدنش کاملا پر انرژی و آمادهی فعالیت باشد و به هیچ عنوان احساس خواب آلودگی نمیکرد.
«شرمنده، آروم کردن شارلوت و خوابوندنش یکم بیشتر از چیزی که فکر میکردم طول کشید....پاتریشیا هم کلی ترسیده بود باید یکم باهاش حرف میزدم قبل از اینکه بخوابه.» میراندا همانطور که حرف میزد از پلهها پایین آمد و بر روی مبل کنار کاناپه نشست.
آدریوس چشمانش را باز کرد و جواب داد:«مشکلی نیست، من سه ساله که به تنهایی عادت کردم. نیازی نیست خودتو نگران من بکنی.»
شارلوت لبخند کمرنگی زد و موهای قهوهایاش را پشت گوش انداخت و گفت:« راستش میخواستم دوباره ازت تشکر کنم، تو این وضعیت اصلا نمیدونستم چکار کنم و یا چجوری مراقب دخترا باشم.....مخصوصا حالا که ادی....»و قطرهای اشک از گوشهی چشمش سر خورد. هرچند انگار هنوز با تمام وجود تلاش میکرد تا احساس غم را پس بزند، به همین دلیل نگذاشت چشمانش دوباره برای همسر مردهاش سوگواری کنند.
«فعلا که دخترا خوابن نیازی نیست تا این حد خود داری کنی....هیچ شرمی توی سوگواری و اشک ریختن نیست.»
میراندا به سرعت سر تکان داد و گفت:« نه نمیتونم، اگه به خودم اجازهی سوگواری بدم، مطمئنم که توش غرق میشم و توی همچین شرایطی، این بدترین کاریه که میتونم در حق دخترام بکنم....باید بخاطر اونام که شده سرپا بمونم.»
«مادر خوبی هستی....» و لبخند محوی زد.
میراندا کمی به سمت کاناپهی آدریوس خم شد و همانطور که سعی میکرد مستقیما به چشمان آدریوس نگاه نکند، گفت:«آدریوس....من هرکاری که ازم بخوای برات انجام میدم.....مهم نیست چیباشه....فقط لطفا، ازت خواهش میکنم مراقب دخترام باش....خودم زیاد مهم نیستم....ولی میخوام حداقل دخترام به یه جای امن برسن....جایی که بدونم جونشون تو خطر نیست و میتونن تو امنیت بزرگ بشن....اینکارو بکن و من حتی خودمو هم بهـ...»ادامهی حرف زدن و انتخاب کلمات برایش واقعا سخت شد، انگار که کلمات درون گلویش گیر کرده بودند.
آدریوس چند ثانیه به میراندا زل زد و در نهایت گفت:«نیازی نیست ادامه بدی.....من اگر شرط خاصی داشتم همون اول قبل از قبول کردن بهت میگفتم....تن...
کتابهای تصادفی

