سپند: دشمن درون
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
سکوت شب در شهر حکمرانی میکرد. مردم شهر در آرامش مشغول به پایان رساندن یک روز دیگر بودند. درحالی که برخی برای حاکم پیشین عزاداری میکردند و برخی دیگر از ظهور حاکم جدید جشن و پایکوبی به راه انداخته بودند. اما هنگامی که مردم بیخیال شهر مشغول بودند، درون کاخ سلطنتی شرایط وخیم بود!
نگهبانان به سمت هیولای کروکودیل مانند (موراک) حجوم بردند، اما طولی نکشید که زیر پنجه و دندان های او به اجسادی تکه تکه شده تبدیل شدند و کاشی های سفید سالن حالا با خون رنگ شده بود. لبخند موراک هرگز از روی صورتش پاک نمیشد تا اینکه کاوه در مقابل اش قرار گرفت. لبخند موراک برای لحظه ای با شوک جابه جا شد:
"انگاری که قهرمان افسانه ای بالاخره میخواد هیکل گندش رو ت*** بده. این آدم کوچولوها خیلی حوصله سربر بودن _ با زبانش خون اطراف دهانش را پاک کرد _ البته شنیدن صدای فریاداشون وقتی زیر دندونام تیکه تیکه میشدن لذت بخش بود!" اما پیش از آن که کاوه متوجه شوک او شود لبخندش گشادتر از قبل شد.
موراک پنجه هایش را روی زمین کوبید و با درنده خویی تمام به سمت کاوه حجوم برد، به هنگام حرکت زمین زیر پایش میلرزید. کاوه در جایش ایستاده بود و منتظر موقعیتی مناسب برای ضدحمله بود اما موراک به طرز غیرمنتظره ای سریع بود که کاوه به هیچ عنوان فکرش را نمیکرد او علارغم جسه عظیمش چنین سرعتی داشته باشد!
در چشم به هم زدنی موراک درمقابل کاوه ظاهر شد و پنجه اش را با تمام توان به سمت او پرت کرد. کاوه بدون فوت وقت دستانش را مقابل بدنش سپر کرد اما حتی این هم برای دفاع چنین حمله ای کافی نبود. به سمت عقب پرت شد و پارگی های جزئی روی آستین هایش به وجود آمد که باعث نمایان شدن زره سفید رنگش شد. به لطف زره، آسیبی به جسم کاوه وارد نشد. سرش را بالا آورد و با چشمانی که از خشم میجوشیدند به موراک نگاه کرد.
اما در سمتی دیگر ارسلان به سرعت خودش را بالای سر آمیتیس رساند و بازوی او را گرفت. فریاد زد:
"داری چیکار میکنی؟!"
آمیتیس درحالی که رنگ چهره اش از وحشت پریده بود با لکنت پاسخ داد:
"م...من فقط میخواستم... میخواستم کمکش کنم!"
زن درحالی که دو خنجر نقره ای در دست داشت با چهره ای همچون یک جسد به آرامی و لبخندی به ظاهر مهربان به سمت آن ها میرفت، اعلام کرد:
"آروم باش عزیزکم، وقتی بمیری دیگه لازم نیست نگران چیزی باشی."
چشمان آمیتیس و دوستش از وحشت گشاد شده بود. نگاه ارسلان درهم رفت. سپس رو به آمیتیس گفت:
"من براتون زمان میخرم، شما ها فرار کنید."
درحالی که چشمان آمیتیس از اشک پر شده بود دیوانه وار سرش را تکان داد و فریاد زد:
"نمیشه، نمیتونی، اون تو رو میکشه!"
اما ارسلان بی توجه به حرف های آمیتیس به سمت زن دوید و فریاد های ناامیدانه آمیتیس پشت سرش کمرنگ شد. لبخند زن گشاد شد و با خنجر هایی که در دست داشت به سمت ارسلان دوید. ارسلان به خیال وارد کردن اولین ضربه به هوا پرید که زن خنجر اش را به سمت سینه او پرت کرد اما ارسلان دستش را مقابل سینه اش سپر کرد و از برخورد خنجر به جسمش جلوگیری کرد ولی از درد بر زمین افتاد. درحالی که دستش را محکم نگه داشته بود تلاش کرد تا از روی زمین بلند بشه که ناگهان زن را با لبخندی سادیسمی بالای سرش دید. با صدایی لرزان گفت:
"نخند! کرما از اون دندونای زشتت میزنن بیرون." و لبخند زن محو شد...
اما از سویی دیگر در زیرزمین قصر تالون گردن رامونا را محکم نگه داشته بود درحا...
نگهبانان به سمت هیولای کروکودیل مانند (موراک) حجوم بردند، اما طولی نکشید که زیر پنجه و دندان های او به اجسادی تکه تکه شده تبدیل شدند و کاشی های سفید سالن حالا با خون رنگ شده بود. لبخند موراک هرگز از روی صورتش پاک نمیشد تا اینکه کاوه در مقابل اش قرار گرفت. لبخند موراک برای لحظه ای با شوک جابه جا شد:
"انگاری که قهرمان افسانه ای بالاخره میخواد هیکل گندش رو ت*** بده. این آدم کوچولوها خیلی حوصله سربر بودن _ با زبانش خون اطراف دهانش را پاک کرد _ البته شنیدن صدای فریاداشون وقتی زیر دندونام تیکه تیکه میشدن لذت بخش بود!" اما پیش از آن که کاوه متوجه شوک او شود لبخندش گشادتر از قبل شد.
موراک پنجه هایش را روی زمین کوبید و با درنده خویی تمام به سمت کاوه حجوم برد، به هنگام حرکت زمین زیر پایش میلرزید. کاوه در جایش ایستاده بود و منتظر موقعیتی مناسب برای ضدحمله بود اما موراک به طرز غیرمنتظره ای سریع بود که کاوه به هیچ عنوان فکرش را نمیکرد او علارغم جسه عظیمش چنین سرعتی داشته باشد!
در چشم به هم زدنی موراک درمقابل کاوه ظاهر شد و پنجه اش را با تمام توان به سمت او پرت کرد. کاوه بدون فوت وقت دستانش را مقابل بدنش سپر کرد اما حتی این هم برای دفاع چنین حمله ای کافی نبود. به سمت عقب پرت شد و پارگی های جزئی روی آستین هایش به وجود آمد که باعث نمایان شدن زره سفید رنگش شد. به لطف زره، آسیبی به جسم کاوه وارد نشد. سرش را بالا آورد و با چشمانی که از خشم میجوشیدند به موراک نگاه کرد.
اما در سمتی دیگر ارسلان به سرعت خودش را بالای سر آمیتیس رساند و بازوی او را گرفت. فریاد زد:
"داری چیکار میکنی؟!"
آمیتیس درحالی که رنگ چهره اش از وحشت پریده بود با لکنت پاسخ داد:
"م...من فقط میخواستم... میخواستم کمکش کنم!"
زن درحالی که دو خنجر نقره ای در دست داشت با چهره ای همچون یک جسد به آرامی و لبخندی به ظاهر مهربان به سمت آن ها میرفت، اعلام کرد:
"آروم باش عزیزکم، وقتی بمیری دیگه لازم نیست نگران چیزی باشی."
چشمان آمیتیس و دوستش از وحشت گشاد شده بود. نگاه ارسلان درهم رفت. سپس رو به آمیتیس گفت:
"من براتون زمان میخرم، شما ها فرار کنید."
درحالی که چشمان آمیتیس از اشک پر شده بود دیوانه وار سرش را تکان داد و فریاد زد:
"نمیشه، نمیتونی، اون تو رو میکشه!"
اما ارسلان بی توجه به حرف های آمیتیس به سمت زن دوید و فریاد های ناامیدانه آمیتیس پشت سرش کمرنگ شد. لبخند زن گشاد شد و با خنجر هایی که در دست داشت به سمت ارسلان دوید. ارسلان به خیال وارد کردن اولین ضربه به هوا پرید که زن خنجر اش را به سمت سینه او پرت کرد اما ارسلان دستش را مقابل سینه اش سپر کرد و از برخورد خنجر به جسمش جلوگیری کرد ولی از درد بر زمین افتاد. درحالی که دستش را محکم نگه داشته بود تلاش کرد تا از روی زمین بلند بشه که ناگهان زن را با لبخندی سادیسمی بالای سرش دید. با صدایی لرزان گفت:
"نخند! کرما از اون دندونای زشتت میزنن بیرون." و لبخند زن محو شد...
اما از سویی دیگر در زیرزمین قصر تالون گردن رامونا را محکم نگه داشته بود درحا...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب سپند: دشمن درون را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی


