سپند: دشمن درون
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
آمیتیس کمی در اتاق را باز کرد و از ال به الی در و ارسالن که گویی کشتی هایش به گل نشسته بود را دید. ارسالن روی صندلی نشسته و سرش را روی میز گذاشته بود. آمیتیس آرام درب را باز کرد و به سمت ارسالن رفت:
"مگه امروز نباید با رامونا سر قرار میرفتی؟"
ارسالن به آرامی سرش را از روی میز بلند کرد، چهره اش طوری بود که انگار زیر سخره ای هزار تنی دفن شده:
+"رفتم اقامتگاهش، ولی سربازاش گفتن رامونا برای یه کار فوری به قصر احضار شده و دکم کردن بیرون."
_"اشکال نداره دنیا که به آخر نرسیده یه روز دیگه باهاش بیرون میری."
+"اون یه پرنسسه عمرا بتونم دوباره نزدیکش بشم."
درهمان لحظه نورا با چهره ای جدی وارد اتاق شد. نگاهش به قدری سرد بود که بنظر میامد قصد خوردن ارسالن را داشت! پس از ادا احترام به آمیتیس با لحنی خالی از محبت رو به ارسلان اعلام کرد:
"امکانش هست چند لحظه از وقتتون رو بگیرم؟"
آمیتیس که از لحن جدی نورا کمی شرایط را درک کرده بود بوسه ای ملایم روی پیشانی برادرش گذاشت و با لبخند از اتاق خارج شد. حال که حال ارسلان کمی بهتر شده بود از پشت میز بلند شد و با همان چهره مصمم همیشگی به نورا نگاه کرد. نورا اعلام کرد: "پادشاه فوت کردند!" ارسلان شوکه شد!
چطور چنین چیزی پیش اومد؟ درحالی که پادشاه در سلامت کامل قرار داشت؟! اما هنوز صحبت های نورا به پایان نرسیده بود، پس ادامه داد:
_"ولیعهد دستور دادن پس از یک روز سوگواری فورا مراسم تاج گذاری برگذار بشه."
+"این دیگه از کجا اومد؟ مگه سوگواری برای حاکم پیشین نباید حداقل یک هفته ادامه پیدا کنه؟"
_"منو ببخشید، اطلاعی از جزئیات ندارم. احتمالا پدرتون اطلاعات بیشتری داشته باشن."
ارسلان دست به سینه ایستاد و کمی به فکر فرو رفت. درهرصورت کاری نبود که توان انجامش را داشته باشه چراکه برخلاف عروسک گردان دیگه بحث یک مجرم مطرح نبود، بلکه قضیه یه پادشاه درمیان بود. قطعا پیگیری این موضوع فراتر از توانایی های ارسلان بود. ارسلان که از این موضوع آگاهی داشت خودش را به بیخیالی زد:
"در هرصورت کاری نیست که ما بتونیم راجبش انجام بدیم جز اینکه برای شادی روحش دعا کنیم."
چهره جدی نورا از بین رفت و با چشمان خاکستریش نگاه ملایمی به ارسالن تحویل داد. بنظر دلیل نگاه جدی نورا نگرانی از بابت واکنش احتمالی ارسلان بود اما با صحبت های او خیالش آسوده شد. سپس با ادای احترام از اتاق او خارج شد و ارسلان دوباره پشت میزش نشست. با خودش فکر میکرد یکم مطالعه میتونه برای پرت کردن حواسش مفید باشه. روز بعد خبر فوت پادشاه در تمام پایتخت غوغا به پا کرد! مردم در تمام گوشه و کنار کوچه ها و بازار ها در رابطه با مشکوک بودن رفتار ولیعهد صحبت میکردند. در همان زمان ولیعهد بدون فوت وقت دستور انجام مراسم تاج گذاری را صادر کرد و در پی آن ترتیب یک میهمانی را داد! ارسلان به عنوان فرزند ارشد اوژن موظف به شرکت در مراسم بود و این برایش حکم جهنم را داشت! ارسلان همیشه از میهمانی یا هر مراسم پر زرق و برق دیگه ای پرهیز میکرد اما این یکی تنها یک میهمانی ساده نبود بلکه به مناسبت تاج گذاری ولیعهد برگذار میشد و نبود فرزند بزرگ وزیر ارشد حکم توهین به حاکم جدید را داشت. ارسلان به ایده های متفاوتی فکر میکرد اما حتی اگر خودش را زیر چرخ کالسکه هم مینداخت باز هم به سادگی با جادوی درمان امکان بهبودی وجود داشت. این بار هیچ راه فراری درکار نبود. بالاخره روز میهمانی فرا رسید. درسته که ارسلان از رفتن به مراسم تنفر داشت اما درعین حال ...
"مگه امروز نباید با رامونا سر قرار میرفتی؟"
ارسالن به آرامی سرش را از روی میز بلند کرد، چهره اش طوری بود که انگار زیر سخره ای هزار تنی دفن شده:
+"رفتم اقامتگاهش، ولی سربازاش گفتن رامونا برای یه کار فوری به قصر احضار شده و دکم کردن بیرون."
_"اشکال نداره دنیا که به آخر نرسیده یه روز دیگه باهاش بیرون میری."
+"اون یه پرنسسه عمرا بتونم دوباره نزدیکش بشم."
درهمان لحظه نورا با چهره ای جدی وارد اتاق شد. نگاهش به قدری سرد بود که بنظر میامد قصد خوردن ارسالن را داشت! پس از ادا احترام به آمیتیس با لحنی خالی از محبت رو به ارسلان اعلام کرد:
"امکانش هست چند لحظه از وقتتون رو بگیرم؟"
آمیتیس که از لحن جدی نورا کمی شرایط را درک کرده بود بوسه ای ملایم روی پیشانی برادرش گذاشت و با لبخند از اتاق خارج شد. حال که حال ارسلان کمی بهتر شده بود از پشت میز بلند شد و با همان چهره مصمم همیشگی به نورا نگاه کرد. نورا اعلام کرد: "پادشاه فوت کردند!" ارسلان شوکه شد!
چطور چنین چیزی پیش اومد؟ درحالی که پادشاه در سلامت کامل قرار داشت؟! اما هنوز صحبت های نورا به پایان نرسیده بود، پس ادامه داد:
_"ولیعهد دستور دادن پس از یک روز سوگواری فورا مراسم تاج گذاری برگذار بشه."
+"این دیگه از کجا اومد؟ مگه سوگواری برای حاکم پیشین نباید حداقل یک هفته ادامه پیدا کنه؟"
_"منو ببخشید، اطلاعی از جزئیات ندارم. احتمالا پدرتون اطلاعات بیشتری داشته باشن."
ارسلان دست به سینه ایستاد و کمی به فکر فرو رفت. درهرصورت کاری نبود که توان انجامش را داشته باشه چراکه برخلاف عروسک گردان دیگه بحث یک مجرم مطرح نبود، بلکه قضیه یه پادشاه درمیان بود. قطعا پیگیری این موضوع فراتر از توانایی های ارسلان بود. ارسلان که از این موضوع آگاهی داشت خودش را به بیخیالی زد:
"در هرصورت کاری نیست که ما بتونیم راجبش انجام بدیم جز اینکه برای شادی روحش دعا کنیم."
چهره جدی نورا از بین رفت و با چشمان خاکستریش نگاه ملایمی به ارسالن تحویل داد. بنظر دلیل نگاه جدی نورا نگرانی از بابت واکنش احتمالی ارسلان بود اما با صحبت های او خیالش آسوده شد. سپس با ادای احترام از اتاق او خارج شد و ارسلان دوباره پشت میزش نشست. با خودش فکر میکرد یکم مطالعه میتونه برای پرت کردن حواسش مفید باشه. روز بعد خبر فوت پادشاه در تمام پایتخت غوغا به پا کرد! مردم در تمام گوشه و کنار کوچه ها و بازار ها در رابطه با مشکوک بودن رفتار ولیعهد صحبت میکردند. در همان زمان ولیعهد بدون فوت وقت دستور انجام مراسم تاج گذاری را صادر کرد و در پی آن ترتیب یک میهمانی را داد! ارسلان به عنوان فرزند ارشد اوژن موظف به شرکت در مراسم بود و این برایش حکم جهنم را داشت! ارسلان همیشه از میهمانی یا هر مراسم پر زرق و برق دیگه ای پرهیز میکرد اما این یکی تنها یک میهمانی ساده نبود بلکه به مناسبت تاج گذاری ولیعهد برگذار میشد و نبود فرزند بزرگ وزیر ارشد حکم توهین به حاکم جدید را داشت. ارسلان به ایده های متفاوتی فکر میکرد اما حتی اگر خودش را زیر چرخ کالسکه هم مینداخت باز هم به سادگی با جادوی درمان امکان بهبودی وجود داشت. این بار هیچ راه فراری درکار نبود. بالاخره روز میهمانی فرا رسید. درسته که ارسلان از رفتن به مراسم تنفر داشت اما درعین حال ...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب سپند: دشمن درون را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی


