فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سپند: دشمن درون

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

ارسلان دستپاچه شده بود، حضور رامونا اتفاقی غیرمنتظره بود و ارسلان رو کاملا گیج کرده بود.

رامونا با نگاهی مغرورانه رو به ارسلان گفت:

"تو همون دزد داخل بارانداز هستی، برای چی اینجایی؟"

ارسلان دستمال روی صورتش را برداشت و چهره اش را نمایان کرد، دستش را روی سینه اش قرار داد و تعظیم کرد، برخلاف باقی کسانی که ارسلان با آن ها سر و کار داشت رامونا یک پرنسس بود و رفتار گذشته ارسلان بدترین توهین به او بود. سپس با احترام پاسخ داد:

"من ارسلان فرزند اوژن هستم. لطفا عذرخواهی من رو بابت اهانت گذشتم بپذیرید. و برای پاسخ به پرسشتون، من به دنبال عروسک گردان به اینجا اومدم.(دارم چه غلطی میکنم؟)

رامونا به آرامی از کنار ارسلان رد شد و به سمت جسد رفت. لحظه ای که نگاه ارسلان به جسد افتاد اخم هایش گره خرد، حواسش از رامونا پرت و به جسد معطوف شد. روی زانویش نشست و به جسد نگاه کرد:

"از افراد گارد ویژه بود."

رامونا با چهره ای افتاده پاسخ داد:

_"از شیاطین زیر دست من بود."

+"پس گفتن خبر این اتفاق به همسرش باید براتون سخت باشه، بچه داشت؟"

_"یه پسر 6 ساله، چطور فهمیدی؟"

ارسلان به دست جدا شده جسد که نزدیک دیوار افتاده بود اشاره کرد:

"حلقه ی روی دستش."

دوباره نگاهش به سمت جسد برگشت و ادامه داد:

"قبل از اینکه وارد اینجا بشه مرده!"

رامونا با تعجب از ارسلان پرسید:

"بر چه اساس اینو میگی؟"

ارسلان به لب های جسد اشاره کرد:

+"لب هاش کبوده، در اثر خفگی مرده!"

_"ممکنه عروسک ها همین پایین خفش کرده باشن."

+"اگر یکی خفت کنه چیکار میکنی؟"

با پرسش ارسلان اخم های رامونا گره خرد، با صدایی آرام اما خشن پرسید:

+"این چه سوالیه میپرسی؟"

_"طبیعتا مقاومت میکنی، اگر یه عروسک چوبی خفت کنه باید موقع مقاومت دستا یا ناخونات آسیب ببینه. ولی مال این دوستمون تقریبا سالمه!"

رامونا از اظهارات ارسلان جا خورد. با چشمانی گرد گفت:

"تا الان فکر میکردم فقط یه بچه فضول هستی."

ارسلان بلند شد و با پوزخندی رو به سمت رامونا برگشت:

+"ببخشید که ناامیدتون میکنم." سپس با چهره ای جدی ادامه داد: "کاری نیست که بتونیم برای این دوستمون بکنیم، من برمیگردم سر کارم."

هنگامی که به رامونا پشت کرد تا مسیرش را ادامه دهد رامونا پرسید:

"منظورت تعقیب اون بچه هاست؟"

چشمان ارسلان لحظه ای گرد شد، رو به رامونا برگشت و با تعجب پرسید:

"تو از کجا..."

رامونا صحبت ارسلان را قطع کرد و ادامه داد:

"فکر میکنی اون بچه چرا اون وقت شب اونجا بود؟"

نگاه ارسلان تغییر کرد. با صدایی خشن پرسید:

+"شما از یه بچه برای طعمه استفاده کردید؟"

_"احمق نباش، اون یکی از زیر دست های من بود که با جادو تغییر شکل داده بود."

+"که اینطور."

_"حالا لطف کن برگرد خونه و روی تخت گرم و نرمت استراحت کن، در غیر این صورت مجبور میشم به پدرت راجب این موضوع اطلاع بدم."

ارسلان با بی تفاوتی برگشت و به مسیرش ادامه داد. چنین رفتاری مقابل یک پرنسس توهین و حتی امکان اعدام داشت! رامونا به دنبال ارسلان رفت و مدام صدایش میزد اما ارسلان همچون ناشنوایی که تنها مسیرش را دنبال میکرد پیش میرفت. حق هم داشت، لحظه ای که بار دیگر دنیا به نگاهش بفش شد هر صدایی برایش قطع شد.

رامونا از رفتار ارسلان شاکی بود، اما بنظر فهمیده بود که ارسلان متوجه چیزی شده، پس در سکوت دنبالش کرد.

ارسلان همچنان به تعقیب ردپاها ادامه داد تا اینکه به بن بست رسید!

اندک امیدی که رامونا به ارسلان پیدا کرده بود همچون هیزم سوخت و از بین رفت. با نگاهی تحقیر آمیز به ارسلان گفت:

"دست آخر فقط وقتم رو حروم کردی!"

اما ارسلان همچنان به دیوار خیره شده بود، رامونا که دیگر امیدی به او نداشت مسیرش را کج کرد تا برگردد که در همون لحظه ارسلان تکه آجری را روی دیوار فشار داد. ناگهان دهان دیوار گشوده شد و به دنبال آن صدای آزاردهنده ای برپا شد، محیط اطراف شروع به لرزیدن کرد و رامونا از تعجب خشکش زد!

"چطور اینکارو کردی؟"

...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب سپند: دشمن درون را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی