سپند: دشمن درون
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
احساس میکردم داخل یک فضای خالی معلق هستم، مثل این بود که داخل ذهن خودم گم شده باشم. بدنمو حس نمیکردم اما با این وجود همه چیز خیلی، خیلی آروم بود! یادم نمیاد آخرین بار کی تا این حد احساس آرامش کرده بودم. اما این آرامش چندان ماندگار نبود چراکه درست در همون زمان بود که وجود متفاوتی احساس کردم، یک وجود شوم! ناگهان همه چیز تغییر کرد، آرامش پیشین از بین رفت و احساس ترس و حسرت به یکباره همه وجودم رو بلعید! اما پیش از اینکه من رو به طور کامل در بر بگیره ناگهان چشمانم باز شد!
"ارباب! ارباب! صدای من رو میشنوید؟" دیده ارسلان تار بود، گوش هایش سنگین و صدا ناواضح به گوشش میرسید. اما طولی نکشید که حواسش به حالت طبیعی بازگشت و نورا را بالای سرش مشاهده کرد. نورا با چهره ای نگران و دلواپس او را صدا میزد.
هنگامی که ارسلان شروع به حرکت کرد نورا نفس عمیقی کشید گویی بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود و مدام سوالاتی نظیر:"حالتون خوبه؟"، "صدای منو میشنوید؟" می پرسید.
درحالی که سردرد امان ارسلان را بریده بود، با نگاه به اطراف متوجه محوطه آشنای غار شد، درحالی که روی تخت چوبی دراز کشیده بود با کمی سردرگمی پرسید:
"من... من چطور اینجام؟" به اطراف نگاه کرد تا اثری از شکاف داخل غار پیدا کند.
نورا که متوجه قصد ارسلان شده بود با چهره ای از خود مچکر پاسخ داد:
"من به اینجا آوردمتون، وسط اون شکاف بی هوش افتاده بودید." ناگهان صورتش افتاد و درحالی که به پایین نگاه میکرد با غمی در صدایش ادامه داد: "وقتی پیداتون کردم روی زمین افتاده بودید، ترسیدم که مبادا کار از کار گذشته باشه. ولی وقتی نبضتون رو چک کردم کمی خیالم راحت شد." سرش را بالا گرفت و با صدایی تحدید آمیز گفت: "حالا میشه لطفا بفرمایید اونجا چیکار میکردید و چرا به من چیزی درباره اش نگفتید؟"
ارسلان روی تخت نشست، سرش را پایین انداخت و برای لحظه ای اتفاقاتی که افتاد را با خود مرور کرد، سپس به نورا نگاه کرد و با صدایی ملایم در پاسخ گفت:
"چند روز پیش درحال تمرین با چاقو های پرتابی بودم که یکی از چاقو ها به دیوار برخورد کرد، وقتی از داخل دیوار بیرون کشیدمش جریان ضعیف باد رو از پشت دیوار احساس کردم. با خودم گفتم شاید یه ورودی دیگه باشه برای همینم با پتک شکستمش و روش رو بستم تا امشب چکش کنم و..."
نورا صحبت ارسلان را قطع کرد:
"متاسفم که میون صحبتتون پریدم اما فکر میکنم منظورتون دیشب هست."
چشمان ارسلان از شوک گرد شد:
"منظورت از دیشب چیه؟"
نورا سرش را پایین انداخت و در پاسخ به پرسش ارسلان گفت:
"شب گذشته وقتی به عمارت برگشتم از شدت خستگی فورا به خواب رفتم، اما صبح روز بعد که بیدار شدم متوجه غیبت شما شدم. پدر و مادرتون هم حسابی از کوره در رفتن، فکر میکردن دوباره مشغول یک کارغیرمتعارف شدید."
ارسلان که از اظهارات نورا شوکه شده بود روی تخت دراز کشید و دستش را روی سرش گذاشت:
"پدر حتما این بار خفم میکنه."
اما ذهن او بیش از این موضوع، مشغول کابوس چند لحظه پیش بود. چه میشد اگر صرفا یک کابوس نباشد؟ ارسلان که پاسخی برای این پرسش نداشت تنها چشمانش را بست و ذهنش را خالی کرد.
چند ساعت بعد ارسلان به عمارت بازگشت اما خبری از اوژن نبود گویی برای کاری به کاخ سلطنتی احضار شده بود. درعوض آرمیتا با چندین ساعت نصیحت کاملا جای خالی اوژن را پر کرد.
هنگامی که ارسلان به اتاقش بازگشت، بدن خسته اش را روی تخت انداخت. شنیدن نصیحت هایی که درگذشته ده ها بار گوشزد شده بود برایش از درگیر شدن با ارازل خیابانی نیز سخت تر بود.
اتاق ارسلان علارغم بزرگی ظاهر ساده ای داشت! هیچ وسیله پر زرق و ورقی داخل اتاق نبود. شاید بتوان گفت تنها بخش مجذوب کننده اتاق میز زیر پنجره و کتابخانه کنارش بود.کتابخانه ای که در آن هر نوع کتابی بود بجز داستان! تماما کتاب های فلسفی، جرم شناسی و مقالات علمی در آن دیده میشد. بر روی میزش یک گیاه شمعدانی در گلدانی سفالی قرار داشت و تابش ملایم خورشید منظره ...
کتابهای تصادفی
