سپند: دشمن درون
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صدای فریاد به شکل سرسامآوری در فضا می پیچید و خون زمین را به رنگ قرمز کشیده بود. سلطه طلبی آتش هر لحظه افزایش میافت گویی میخواست تمام منطقه را ببلعد و من به سختی میتوانستم بدن آسیب دیده ام را حرکت دهم و تنها میتوانستم سقوط دیگران را تماشا کنم. تلاش هایم برای مقاومت در برابر درد تنها به خون ریزی بیشتر می انجامید. افکارم به هم ریخته و تار شدند. انگار هر لحظه بیشتر از خودم فاصله میگرفتم. پیش خودم فکر کردم (گروه) دراگان شاید قادر به مقابله با آن مرد باشند، اما این فکر خیلی زود به دید یک دود محو شد. ناگهان، با چشمانی درخشان و ناپایدار به او نگاه کردم...
به نظر میآمد که درحال بازی با دراگان است و حتی آن ها را به دید یک تحدید نمیبیند. لبخند بیمارگونه ای که بر صورت داشت، لرزه به بدنم انداخت. هرچقدر تلاش میکردم تمرکز کنم، همه چیز از دستم میرفت.
با عزمی راسخ، تمام توان شکسته خود را جمع کردم و تلاش کردم بلند شوم، اما پاهایم به سختی تکان میخوردند، گویی بهشان وزنه هایی از جنس آهن بسته بودند! تا به خودم آمدم بدن نیمه جان رامونا را درحالی در خون خود غلت میزد دیدم. به زحمت خودم را به او رساندم و نبضش را چک کردم، دستانم به سختی حرکت میکردند انگار به زنجیر کشیده شده بودند؛ "خداروشکر، هنوز زندهست!" لبخند زدم، اما وقتی سرم را چرخاندم، شوک شدید نظیر پتکی به سرم خورد و نفس در سینهام حبس شد...
«دراگان» دیگر در میان ما نبودند... آن مرد...هنگامی آتش پشت سرش میخروشید، جسد یکی از افراد را در دستش گرفته بود. ردای سیاهی که به تن داشت، در تیرگی دود غیر قابل تشخیص بود. نگاهش به رامونا و من افتاد. جسد را به گوشهای پرتاب کرد و با همان لبخند بیمارگونه، به سمت ما حرکت کرد.
اما در آن لحظه...
«سه سال قبل»
در دل شب، زمانی که همه چیز در سکوت فرو رفته و تنها صدای نسیم ملایمی به گوش میرسید، تاریکی همچون پردهای سنگین، همه چیز را در خود میپیچد و تنها ستارههایی کوچک، امیدی کمرنگ را در دل شب میافروزند. اما آن سکوت با کوبش قدم های مردی نقابدار بر فراز بام ها شکسته شد. مردی که زیر نور مهتاب همچون تازیانه ای میتاخت و به سمت بارانداز پیش میرفت. با رسیدن به مقصد مقابل ساختمانی متروکه ایستاد، درحالی که باد سرد بر تن او شلاق میزد به آرامی از پنجره ای شکسته وارد ساختمان شد. صدای قدم های نقابدار سکوت ساختمان را مختل میکرد و به دنبال چیزی نامعلوم میگشت تا اینکه مقابل یکی از جعبه ها متوقف شد، خنجرش را درآورد و به آرامی جعبه را باز کرد تا شیء غیر منتظره ای را مشاهده کند، عروسک!
با چک کردن باقی جعبه ها عروسک های مشابهی پیدا کرد که تمامی آن ها در یک چیز مشترک بودن، ناقص بودن! هیچ یک از آن ها سالم نبودند و تماما یا شکسته بودند و یا بخش هایی از آن ها جدا شده بود.
مرد نقابدار یکی از عروسک ها را درون کیف چرمی خود گذاشت و برگشت تا از ساختمان خارج شود که در همان هین صدای جیرجیر درب ساختمان توجه او را جلب کرد، دربی بزرگ و فلزی که با باز شدن آن نور ماه به سایه های ساختمان تابید.
مرد نقابدار به سرعت خود را میان جعبه های چوبی پنهان کرد و توجه خود را به در معطوف کرد، چندین مرد با یونیفرم های بخصوص درحال بحث با یکدیگر وارد ساختمان شدن، از یونیفرم ها مشخص بود این افراد گارد ویژه هستند اما در میان آن ها شخصی با شنل بلند ایستاده بود که چیزی از ظاهرش مشخص نبود و کلاه شنل چهره او را غیر قابل تشخیص کرده بود، تمامی آن افراد بر پیشانی خودشان شاخ هایی متفاوت داشتند و نقابدار فورا فهمید که این افراد از نژاد شیاطین هستند. مرد نقابدار با چهره ای مضطرب به گارد ویژه نگاه میکرد، گویی از درگیر شدن با آن ها میترسید!
از سایه ها استفاده کرد تا خود را به پنجره ای که از آن داخل شد برساند اما به محض حرکت کردن گارد ویژه فورا متوجه حضور او شدند و فریاد زدند:
"کی اونجاست؟"
یکی از افراد به سمت منبع صدا حرکت کرد و بقیه گویی که قصد حفاظت از فرد شنل پوش را داشته باشند دور آن جمع شدن.
وقتی مرد به منبع صدا رسید تنها به عروسک های شکسته برخورد کرد تا اینکه نقابدار همچون شبحی با سرعت به سمت او دوید و او را با خود به گوشه ای برد. باقی افراد از این اتفاق شوکه شدند و با اشاره فرد شنل پوش، به سمت نقابدار حرکت کردند. اما نه خبری از نقابدار بود و نه کسی که با خود به دل تاریکی کشیده بود، تا اینکه صدای فریاد شخصی از سمت دیگر را شنیدند. نقابدار از تاریکی برای از...
کتابهای تصادفی
