امپراطوری
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 14
قدرت همیشه چیز وسوسه کننده ای است اما کسی که قدرت را بدست می گیرد نمی داند این قدرت از بقیه مردم به دست می آید . شخص با به دست آوردن اراده دیگران آن ها را کنترل می کند . اما قدرت همانگونه که به سختی به دست می آید به سختی هم حفظ می شود . اگر قرار باشد با جبر با این برده رفتار کرد شورش می کند . اگر زنجیر آن را شل کنید دیگر از شما فرمان نمی گیرد و حتی ممکن است شما را نابود سازد . باید یک تعادل در استفاده از این برده پیدا کرد یا شاید هم باید یک راه برای فریفتنش یافت .
پیام شماره 4492111 ، سال 37 پس از تاسیس امپراطوری
دست کسی را روی شانه خود احساس کردم که شانه ام را تکان می داد . از خواب بیدار شدم . به سمت فرد نگاه کردم و ناگهان همان موجود زشت و ترسناک را دیدم . سریع جیغ کشیدم و خود را به طرف دیگر ون پرتاب کردم .
موجود با صدای پدرم گفت :« فرشته من ، چرا جیغ می کشی ؟ نکنه خواب بد دیدی ؟»
من که بسیار ترسیده بودم داد زدم :« تو پدر من نیستی ، بهم نزدیک نشو »
موجود به من نزدیک شد و با هر قدم که نزدیک تر می آمد من بلند تر جیغ می کشیدم و خود را در گوشه ون بیشتر مچاله می کردم . موجود به من رسید دست های من را گرفت . پوست موجود در محلی که من را لمس کرد مانند موم شروع به ریختن کرد و دستم را در آن قسمت می سوزاند اما هر چقدر که تلاش کردم نتوانستم دستانم را آزاد کنم .
دیگر نمیتوانستم کاری کنم پس به موجود التماس کردم :« خواهش می کنم ، بزار من برم »
موجود اما نزدیک تر شد و من را کاملا در آغوش گرفت . من درون لایه از موم که تمام بدنم را می سوزاند قرار گرفتم . سعی می کردم جیغ بکشم اما مایع موم مانند به درون دهانم رفت و از آن داشت به درون بدنم می رفتم در حال خفه شدن بودم و هر چقدر که تلاش می کردم دهانم بسته نمیشد .
کم کم از درد و خفگی داشتم به خلسه وارد می شدم که همه چیز ناگهان نورانی شد و من چشمانم را باز کردم .
خودم را مچاله کردم و دستانم را روی چشم هایم گذاشتم و پشت سر هم با خود زمزمه کردم :« اینا همش یه کابوسه ، تموم شد »
نمی دانم چقدر گذشت که بالاخره توانستم دست هایم را بردارم و به خودم که مچاله شده مودم نگاه کنم . بعد از آن بلند شدم و صورتم را با آب شستم . نمی دانستم چرا این خواب را می بینم . با خود گفتم :« اینا به این خاطره که یه آلوده دیدی ، یکم دیگه تموم میشه »
کمی غذا روی میز گذاشتم و خوردم . بعد که می خواستم به مطالعه ادامه دهم . اما حال و هوای آن را نداشتم . بهتر بود بیرون بروم تا حال و هوایم عوض شود .
بیرون از ون تقریبا هیچ کس به جز چند پیرمرد و پیر زن نبود . از یکی از آن ها پرسیدم که بقیه کجا هستند و او جواب داد :« همه برای د...
کتابهای تصادفی

