من یه عنکبوتم، خب که چی؟!
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۵
«کلاس فرمانروایان»
ما امروز تو کلاس، یه فعالیت فوق برنامه داریم.
فعالیت من توی کلاس «اکتشاف»، روی یه کوه نه چندان بزرگ نزدیک به آکادمی انجام میشه.
البته شاید منظورم رو از کلمه «نزدیک» درست ادا نکردم... نصف روز طول میکشه تا به این کوه برسی!
فقط دانشآموزهایی که تو امتحانی با نظارت مدیران آکادمی قبول شده باشن، اجازه شرکت توی این برنامه رو دارن.
از بین همه ما سال اولیها، کلا به دوازده نفر اجازه حضور داده شده.
ما صبح زود آکادمی رو به مقصد کوهپایه ترک میکنیم و نزدیکهای ظهر به اونجا میرسیم.
اونجا توی کابین کنار کوه همینطور که آخرین توضیحات و دستورات به ما گوشزد میشه، به خوردن نهار مشغول میشیم.
بعد از نهار، به گروههای مختلف تقسیم میشیم و کارمون رو شروع میکنیم.
ما قراره تمام روز رو تو این ناحیه به گشت و اکتشاف بگذرونیم، شب رو اینجا کمپ بزنیم و صبح روز بعد هم به مقصد آکادمی راه بیفتیم.
از لحاظ خطرات وجود هیولا هم فقط هیولاهای سطح پایین اینجا زندگی میکنن.
قبل از اومدن ما به اینجا، خود آکادمی چند نفر رو به اینجا فرستاده تا از نبود هیچ هیولای سطح بالایی مطمئن بشن.
با اینکه هیولاهای قوی و لول بالا سروکلهشون اینجا پیدا نمیشه، ولی مثل اینکه امکانش هست هیولاهای سطح پایین اینجا تکامل پیدا کنن و قوی بشن، برای همین هم قبل از شروع هر جلسه، این منطقه چک میشه...
این بیرون اومدن ما چندتا هدف داره:
اینکه فنون اولیه زنده موندن تو طبیعت رو یاد بگیریم؛ اینکه تجربه بودن تو قلمرو هیولاها رو بهدست بیاریم و در آخر اینکه اطلاعاتمون رو درباره محیطهای کوهستانی و گیاههای داروییش کاملتر کنیم.
هدف کلی از این فعالیت فوق برنامه اینه که خودمون رو پختهتر کنیم.
البته، همه این کارها باید در امنیت کامل انجام بشن.
برای همین دانشآموزها اجازه ندارن گروههای خودشون رو ترک و برای خودشون کار کنن؛ حتی یهسری امتیاز منفی برای کسایی وجود داره که به تنهایی با هیولایی مقابله کنن!
قانون اینه که اگه مورد حمله هیولایی قرار گرفتی، طرز برخورد و حل و فصل مبارزه تو باعث به دست آوردن نمره و امتیاز میشه، ولی به هیچ وجه نباید کسی به تنهایی با دشمن روبهرو بشه.
همه ما دانشآموزها به سه گروه چهارتایی، با یه معلم سرپرست هر گروه تقسیم شدیم.
طرز انتخاب اعضای هر گروه به صورت قرعهکشی بوده و اعضای هر گروه به صورت تصادفی انتخاب شدن؛ هیچ کس نمیتونه تیم خودش رو عوض کنه مگه اینکه معلمها متوجه ضعیف بودن یه تیم و اعضای اون بشن.
متاسفانه سو، کاتیا و یوری همه تو تیمهای جداگانهای افتادن.
نه تنها این، بلکه بدبختانه من و هوگو تو یه تیم هستیم!
تیم ما تشکیل شده از من، هوگو، خانم اوکا و پارتون که پسر یه شوالیهست. معلم سرپرست ما هم آقای اوریزا، راهنمای جادومونه.
من و پارتون با هم غریبه نیستیم، ولی کلمه دوست بودن هم نمیشه روی ما گذاشت!
پدر پارتون یه اشرافزاده سطح پایین بود که تونست با دلاوریهای نظامیش و اثبات خودش به عنوان یه شخصیت قابل اعتماد، به درجه کُنت برسه.
برای همین هم پدر پارتون، اون رو به صورت جدی با تعلیمات نظامی آشنا کرده.
مهارتهای پارتون از لحاظ فیزیکی و بدنی قابل تحسینن!
حتی بین همه سال اولهای آکادمی، پارتون بالاترین نمره رو تو قدرت بدنی بهدست آورد!
ولی با این حال این دستآوردها چیزی نیستن که اون رو راضی نگه دارن، واسه همین هم هر روز به تمرینات خودش ادامه میده...
هر موقعی که سر صحبت رو با هم باز میکنیم، اون خیلی با احترام باهام حرف میزنه؛ برای همین هم فکر نمیکنم دوستی زیادی بین ما باشه.
پروفسور اوریزا هم که یه معلم میانساله.
اون در مقایسه با بقیه معلمها به نظر کمتر شوق معلمی و آموزش رو داره. فکر میکنم بهخاطر این باشه که شغل اون اصلا معلمی نیست!
تا اونجایی که من فهمیدم، اون زیاد خودش رو قاطی شلوغکاریها نمیکنه تا برای خودش دردسر درست نکنه؛ واسه همین هم وقتی من و هوگو با هم توی یه تیم افتادیم، اصلا احساس ناراحتی و اعصابخوردی خودش رو مخفی نکرد!
مثل اینکه دشمنی هوگو با من چیزیه که همه ازش خبر دارن...
با این حال، و از اونجایی که پروفسور اوزیما یکی از معلمهای این آکادمیه، قابلیتهای جنگی اون کافین تا با هر مشکلی از طرف هیولاها مقابله کنه.
درسته که تخصص اون توی قدرتهای جادوییه، ولی مهارتهای مبارزه از نزدیکش هم قابل ستایشن!
چیزی که الان بیشتر از هر چیز من رو سوپرایز کرده، اینه که خانم اوکا تو این اردوی کوچیک ما حضور داره!
اون معمولا بدون اینکه به کسی چیزی بگه، از سر کلاسها جیم میشه!
به نظر من که داره یهسری کارها تو پشت پرده انجام میده، ولی هر چی هست من ازش خبری ندارم.
اگه کارهایی که اون بهشون مشغوله نیازمند اینه که پشت سر هم از کلاسها غیبت کنه، پس باید کارهای مهمی باشن...
از آخرین باری که اون رو تو کلاسی دیدم، دو روزی میگذره.
با این حال، من خیلی هم از بودنش خوشحالم؛ راستش نمیتونم تنهایی وجود هوگو رو تحمل کنم!
مطمئنم اگه قرار باشه هوگو با من دعوایی راه بندازه، خانم اوکا هست تا از این اتفاق جلوگیری کنه.
«خیلی خب، این هم از این... بعد از تموم کردن نهارتون، لطفا به همگروهیهاتون ملحق شین و راه بیفتین.»
معلمی که مسئول این اردوئه، آخرین توضیحات رو به ما میگه.
وقتی نهارمون رو تموم کردیم، شروع به گروهبندی کردیم.
«خیلی خب برادر، مثل اینکه قراره برای مدت کوتاهی ازت دور باشم. مثل اینکه قراره تنهایی سختی رو تجربه کنم.»
-: «سو، مشکلی نیست؛ فقط قراره برای یه روز از هم دور باشیم...»
«ولی یه روز دور بودن از تو هم برام زیادیه... اینکه تصور کنم چه مشکلاتی ممکنه تو نبود من برات پیش بیاد، مطمئنم خواب رو برای چند شب ازم میگیره.»
-: «سو خودت رو بیخودی نگران نکن! شنیدی که، کل این ناحیه برای چک کردن امنیتش، زیر و رو شده!»
سر سو رو برای آروم کردنش نوازش میکنم.
«شان، حواست رو حسابی جمع هوگو کن... از وقتی پا به این دنیا گذاشته، انگار که عقلش رو کاملا از دست داده...!»
-: میفهمم...»
همینطور که از کاتیا دور میشم، حرفش تو ذهنم یادآوری میشه.
-: «پس عقلش رو از دست داده، ها؟»
خب، فعلا که همه تمرکز خودش رو روی کسب قدرت گذاشته.
هوگو از وقتی به آکادمی اومده، جوری مشغول به جمع کردن طرفدار کرده که انگار میخواد برای خودش یه ارتش درست کنه!
متاسفم که این حرف رو میزنم، ولی اون مثل بچهای میمونه که داره گرگم به هوا بازی میکنه!
اون همیشه به طرز بچگونهای خودخواه بوده، ولی این خصوصیت اون با اومدنش به اینجا بدتر هم شده!
خب، برای من مهم نیست؛ فقط باید حواسم رو جمع کنم تا اتفاقی روی اعصابش نرم یا کاری نکنم که باعث سوء تفاهم بشه... شاخ به شاخ شدن با همچین آدم بیخودی اصلا فایدهای نداره...!
خب، اگه مشکلات شخصی من رو در نظر نگیریم، این اردوی کوچیکمون داره به خوبی پیش میره!
ما موفق شدیم بدون اینکه با هیولایی برخورد داشته باشیم خودمون رو به محل کمپ کردن برسونیم.
«آقای شلِین، ا...
کتابهای تصادفی
