من یه عنکبوتم، خب که چی؟!
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«فصل۱»
شروع آکادمی
تو این کشور فقط یه جا به اسم آکادمی وجود داره.
تو دنیای قبلیمون، انتظارات همه این بود که به مدرسه برن، ولی این دنیا، حتی داشتن پایینترین تحصیلات برای یه نفر، خیلی عجیب و رده بالا محسوب میشه. تنها افرادی که میتونن وارد جایی به اسم آکادمی بشن، فقط اشرافزادهها و اعضای خانواده سلطنتی هستن، کسایی که از هر نظر ثروتمندن. در غیر این صورت، یه نفر باید نهایت استعداد و هوش رو داشته باشه تا توی چنین جایی قبول بشه...!
از اونجایی که من عضوی از خانواده سلطنتی هستم، ورود من به اینجا هیچ مشکلی نداره.
سو هم همینطوره، و صد البته کاتیا! از اونجایی که دختر دوکه، اون هم شرایط لازم برای حضور رو داره.
و اینطوری شد که هر سه ما وارد آکادمی شدیم.
درست مثل دنیای قبلیمون، اینجا هم توی هر کلاسی، درسها و رشتههای خاصی تدریس میشه. از طرف دیگه، همزمان به ما طرز مبارزه کردن هم آموزش داده میشه! راستش رو بخواین، روی این یکی تمرکز خیلی بیشتری گذاشتن، تا آموزش و درس!
این کشور جدید که ما اومدیم اسمش دازرودیا هستش. یکی از معدود کشورهایی که توسط انسانها اداره میشه و از هیاهوی جنگ با شیاطین به دوره.
البته این دلیل نمیشه که اینجا کشور امنی باشه! تعداد زیادی هیولا و نیروهای شیطانی توی مناطق مختلف اینجا فعالیت دارن. اهریمن سعی داره تا اینجا رو هم به آشوب بکشه؛ برای همین هم دولت اینجا همیشه از ورود جنگجوهای جدید استقبال میکنه.
توی آکادمی، بیشتر زمان، صرف آموزش و تمرین مبارزه و فنون نظامی میشه.
من، کاتیا و سو الان تو مراسم ورود به آکادمی هستیم.
از اونجایی که فِی، حیوون خونگی من، البته بهتره بگم همراه من، حساب میشه، اون هم اجازه ورود به آکادمی رو داره.
مثل اینکه اجازه دارم اون رو توی کلاسها همراه با خودم بیارم ولی نمیتونم اون رو توی مسابقات و همایشهای رقابتی شرکت بدم.
اطرافم رو که نگاه میکنم، بقیه دانشآموزها رو میبینم که مثل خودم روی صندلیهاشون نشستن و منتظر شروع مراسمن.
این آکادمی یکی از بزرگترین مراکز آموزشی موجوده! برای همین هم هست که خیلیها از نقاط دور و کشورهای دیگه به اینجا میان.
همینطور که دانشآموزها رو نگاه میکنم، بعضیهاشون تا متوجه من میشن، سریع نگاهشون رو برمیگردونن ولی بعضیهاشون هم برعکس، به چشمهام خیره میشن!
سنگینی نگاه اطرافیان رو روی خودم حس میکنم. صدای پچپچ شایعات و حرفهاشون به گوشم میرسه!
«اون شاهزاده کشوره که اونجا نشسته!»
«شنیدم که اون استعداد بینظیری داره؛ ولی به نظر من که اونقدرها هم قوی به نظر نمیاد...!»
«یعنی میشه یه جوری بهش نزدیک بشیم؟!»
به خاطر مهارت «افزایش قدرت شنوایی» میتونم هر حرفی رو که میزنن رو بشنوم.
حالا دیگه واقعا دارم احساس ناراحتی میکنم.
یک نفر با صدایی آرامشبخش، سنگینی فضای اطراف رو به هم میزنه: «صبحتون بخی... ر!»
به سمت منبع صدا که نگاه میکنم، اون اِلف آشنا رو میبینم؛ فیلیموس یا اونطور که من صداش میزنم، خانم اوکا!
-: «صبحتون بخیر خانم اوکا؛ عجیبه که شما رو اینجا به عنوان یه دانشآموز میبینم!»
فیلیموس: «از اینکه دارم جوونی رو دوباره تجربه میکنم خیلی هیجانزدهم!»
همینطور که درحال صحبت هستیم، کنارم میشینه.
سو که روی صندلی سمت چپم نشسته، خیلی خلاصه با یه چهره تقریبا عبوس به خانم اوکا سلام میکنه. البته بهتره بگم تقریبا نه، بلکه کاملا عبوس!
هوم، مثل اینکه این اولین باریه که سو معلم سابقم رو ملاقات میکنه.
-: «سو این کار زشته، انقدر به کسی خیره نشو! عذر میخوام خانم، ایشون سو، خواهرمه.»
خانم اوکا، به سرتا پای سو نگاه میکنه و همزمان لبخندی میزنه که من رو حسابی نگران میکنه: «اوه! که اینطور! خی... لی با نمکین!»
مطمئنم داره به چیزهای بدی فکر میکنه! [داره به چیزهای مثبت ۱۸ فکر میکنه...!]
«برادر، این خانمی که رفتار مشکوکی داره، کیه؟!»
سو سعی میکنه خودش رو پشت من قایم کنه؛ درکش میکنم!
«شان، عزیزم؛ تو که یه وقت کارهای بد بد با خواهر کوچولوت نکردی، کردی؟!»
آخه این چه سوالیه که داری با همچین لحن جدیای ازم میپرسی؟! معلومه که نه!
کاتیا جلو میاد و توضیحات لازم رو میده: «سو، ایشون خانم فیلیموسه، اِلفی که قراره توی کلاسها همراه ما باشه. راستش رو بخوای من و شان، ایشون رو قبلا هم ملاقات کردیم. با اینکه چهره بچگانهای داره، ولی درست همسن ماست! به این خاطر که اِلفها به کندی پیر میشن. علاوه بر این، ایشون، خیلی از جاهای دیگه کشور مشغول بود، برای همین هم اطلاعات زیادی درباره این دنیا نسبت به ما داره...»
من اصلا توی واضح توضیح دادن اینجور مسائل خوب نیستم؛ پس حرفهای کاتیا کمک بزرگی برای منه!
«از ملاقات باهات خی... لی خرسندم!»
«منم همینطور.»
سو با اینکه هنوز کمی معذبه، ولی به صحبت با خانم اوکا ادامه میده.
«کاتیا، واقعاً برادرم زنهایی که حالت بچگانه دارن رو ترجیح میده؟»
«نه، اصلا اینطور نیست! برخلاف چهره خانم فیلیموس، ایشون خیلی هم پخته و بالغه. نگاه برادرت به ایشون فقط از روی احترامه؛ پس نگران نباش.»
میدونی که میتونم صدات رو بشنوم، آره؟! خیلی ممنون از این همه شایعه و حرف که پشت سرم دارین میزنین! من اصلا هم لولیکان* نیستم!
*کسی که به دخترهای زیر سن قانونی علاقه داره.
واقعا از کاتیا برای دفاع ازم ممنونم، ولی بهتره بعدا یه صحبتی با سو داشته باشم...
خانم اوکا باید این مکالمه رو شنیده باشه. برخلاف حال بدم، یه لبخند خشک به خانم اوکا میزنم و اون هم با لبخند لطیفی بهم جواب میده.
مراسم ورودی بدون هیچ مشکلی به پایان میرسه. بعد از اون، بعضی دانشجوها به خوابگاههای خودشون میرن و بقیه شروع به گشتوگذار میکنن.
این آکادمی شبانهروزیه؛ یعنی اینکه من هم مثل بقیه تا وقتی که اینجا تحصیل میکنم باید توی خوابگاه زندگی کنم.
به جز یه سری شرایط خاص، دانشآموزها حق ترک آکادمی رو بهجز تعطیلات عید ندارن.
کاتیا بلند و واضح سوالش رو توی خوابگاهمون میپرسه: «خیلی خب، به نظرتون حالا چیکار کنیم؟»
ما همین الانش هم اتاقهامون آمادهست. من به شخصه خیلی دوست دارم زمینها و قسمتهای دیگه آکادمی رو بیشتر بگردم، ولی از طرفی دوست ندارم بعداً فِی به خاطر اینکه برای مدت طولانی توی اتاق به حال خودش رهاش کردم بهم غُر بزنه! پس بهتره اول یه سَری به خوابگاهم بزنم.
درست موقعی که میخوام به اتاقم برگردم، خانم اوکا صدام میکنه: «چند نفری هستن که خی... لی دوست دارم ملاقاتشون کنم؛ دوست داری با من بیای؟!»
-: «فرد خاصی رو میخوای ببینی؟»
فیلیموس: «اوه آره! قدیس اعظم آینده و استاد شمشیرزنی آینده! ضرر نمیکنی اگه با اونها یه آشنایی پیدا کنی!»
اوه، بله؛ قدیس و پادشاه شمشیرزنها! این قدیسی که دربارش حرف زده میشه شخصیت معنوی و سنبل دینی کشور همسایه ما، اَلیوس هستش. معمولا اون رو «مکمل قهرمان» صدا میکنن؛ سرنوشت اون، اینطور رقم خورده که همیشه در کنار و همراه قهرمان باشه.
این قدیس کاملا براساس تواناییهاش انتخاب شده و نه اصالت و شجرهنامه.
و از اونجایی که کشور مقدس اَلیوس جایگاه اصلی دینی به نام «کلام خدا» هستش، همه پیروها این دین اونجا جمع میشن.
به بیان دیگه، قدیس بین گروهی از زنان پیرو کلام خدا انتخاب میشه.
قدیس فعلی درحال سفر و همراهی برادرم جولیوسه.
اسم اون یوناست؛ استاد جادوی نور و شفابخشی. اون تنها عضو مونث گروه برادرمه.
من فقط تونستم به تعداد انگشتشماری اون رو ملاقات کنم، ولی به نظر من رفتار اون برای یه قدیس زیادی پسرونهست!
پس این شخصی که قراره توی آکادمی ملاقات کنیم، جانشین یوناست.
از طرف دیگه، پادشاه شمشیرزنها لقب فرمانروای امپراطوری «رِنِکساندِت»، سرزمینی با بیشترین جمعیت انسانها نسبت به بقیه امپراطوریها در قاره کاساناگارا هستش.
امپراطوری رِکساندِت درست در همسایگی زمینهای شیاطینه؛ به همین دلیل هم مرتباً تحت حملات اونها قرار میگیره.
برای سرپا نگهداشتن چنین امپراطوری، نیاز اول، قدرته.
به همین دلیل هم هست که فرمانروایان بعد از اولین پادشاه، اسم اون رو به عنوان لقب روی خودشون میذارن... پادشاه شمشیرزنها!
برخلاف «قدیس اعظم» که از میان گروهی از افراد توانا و با استعداد انتخاب میشه، پادشاه شمشیرزنها فقط و فقط به شجرنامه شخص مربوط میشه!
این یعنی پسر پادشاه رِکساندِت، پادشاه شمشیرزنهای آینده، توی این آکادمی ثبتنام کرده!
«آه آره، شاهزاده امپراطوری رِکساندِت... درباره اون شایعات زیادی شنیدم. گفته شده مهارت شمشیرزنی اون با مهارت اولین پادشاه شمشیرزنها برابری میکنه! البته اینطور شنیدم.»
آخه کاتیا چطور از این چیزها خبر داره؟! شخصاً اولینباریه که دارم دربارهش میشنوم!
شان، بهتره یکم توجهت رو به دنیای اطرافت بیشتر کنی...!
کاتیا برای من ابرو بالا میندازه! ای بابا مثل اینکه چهرهم گویای همه چیزه! خوب دستم رو خوند...
«اما... اما اگه شما دارین به ملاقاتشون میرین، این یعنی...؟!»
«دقی... قاً همینطوره!»
کاتیا و فیلیموس به صحبتهاشون ادامه میدن، درحالی که من و سو با چهرهای متعجب بهشون نگاه میکنیم...
یعنی منظورشون از این حرف چیه؟!
فیلیموس: «خیلی خب شان، زود باش بیا... صبر کن ببینم، چرا چهرت اینقدر درهمه؟!»
-: «اِ... م، راستش اصلا نمیدونم شما دارین درباره چی حرف میزنین...؟»
کاتیا: «چی؟ واقعاً شان؟! این حرف رو اگه سو میزد درک میکردم، ولی تو دیگه چرا...؟!»
کاتیا و معلمم هردو با چهرههایی بهم نگاه میکنن که انگار حسابی ازم ناامید شدن!
اوه بیخیال! واقعا همچین قیافه گرفتنی لازمه؟!
-: «راستش اینکه خانم اوکا پیشنهاد ملاقات با اونها رو داده رو درک میکنم، چون که دیر یا زود باید با همچین افراد هم سن و مقام خودم آشنا بشم، ولی چیز دیگهای رو متوجه نمیشم!»
کاتیا با کلافگی دستش رو روی پیشونیش میذاره: «شان، واقعاً که! جداً اینقدر به خانم اوکا اعتماد داری؟!»
-: «ها؟»
برای چند لحظه به چشمهای کاتیا نگاه میکنم، نگاهی که نشون میده چیزی از حرفهاش سر در نمیارم.
کاتیا آه عمیقی میکشه...
فیلیموس: «اوه اینجا رو ببین! مثل اینکه نیازی نیست دنبال این دوتا بگردیم...!»
سرم رو بالا میارم و چشمهاش رو دنبال میکنم... با چهره دو نفر روبهرو میشم؛ یه پسر و یه دختر.
پسر موهای قهوهای مایل به مشکی با چشمهایی به همین رنگ داره، و البته با بدنی فوقالعاده عضلانی!
از طرف دیگه، دختر موهای بلوند با چشمهای آبی و زیبایی وصف ناپذیر...
«هه، پس این اِلف کوچولو خانم اوکائه؟!»
«هی، ناتسومی این اصلا طرز درست صحبت با معلممون نیست! از ملاقات با شما خرسندیم، خانم اوکا.»
هر دو اونها دارن ژاپنی حرف میزنن.
تازه دارم متوجه میشم منظور کاتیا و خانم اوکا چی بود.
این دو هم درست مثل ما تناسخیافته هستن!
فیلیموس: «من هم از دیدن شما خی... لی خوشحالم، ناتسومی و هاسِبی!»
خانم معلم اسامی واقعی اونها رو بهمون میگه.
ناتسومی سرپرست و رهبر گروهی از پسرهای داخل مدرسه قبلیمون بوده.
راستش هیچوقت از این پسر خوشم نمیاومد!
تا اونجایی که یادم میاد، اون همیشه بدن ورزیده و ورزشکاری داشت؛ با اینکه به بقیه زور نمیگفت ولی همیشه دوست داشت قدرت و هیکلش رو به همه نشون بده، خودنمایی کنه و همیشه با چشم حقارت به بقیه نگاه کنه.
همه پسرهای کلاس تلاششون رو میکردن که یا وارد گروهش بشن یا تا اونجایی که میتونن ازش فاصله بگیرن... من جزء دسته دوم بودم.
«هاهاها، خانم اوکا همیشه بدن کوچولو موچولویی داشت؛ حالا حتی کوچولوتر هم شده! خیلی خندهداره!»
«ناتسومی...!»
این دختر که همش درحال اخم کردن و امرونهی کردن به ناتسومیه، اسمش یویکی هاسِبی هست؛ کسی که همیشه نیمکت کناری من مینشست.
برخلاف ناتسومی، هاسِبی هیچ حرکتی از خودش نشون نمیداد که نشوندهنده خوب بودن یا بد بودن شخصیتش باشه.
بین دخترهای مدرسه، دختری که مثل مو توی شیر معلوم بود، آکامِرِی شینوهارا بود که الان همون فِی خودمونه! درست برعکس اون، هاسِبی جزء دخترهای ساکت کلاس و مدرسه بود؛ درست مثل تِماریکاوا و فوروتا.
با اینحال، درسته که فِی قبلا یه دختر دردسرساز بود، ولی همیشه فعال و یه دانشآموز نمونه بود. ولی در تمام اون سالها هاسِبی هیچ کار خاصی نکرده بود که من رو به این فکر بندازه که کسی مثل اون پتانسیل قدیس شدن رو میتونه داشته باشه!
«اولا، من الان دیگه یه اِلف هستم و کاریش هم نمیتونم بکنم، دوماً، خودت هم اونقدرا از من قد بلندتر نیستی ناتسومی...!»
«یکم دیگه صبر کن میبینی چه رشدی قراره بکنم! بگذریم، تو شاهزاده کشور هستی، درسته؟ بگو ببینم کی توی این بدنه؟!»
ناتسومی مثل یه شکارچی که به شکارش نگاه میکنه من رو برانداز میکنه. چشمهاش بهم میگن که اون هر لحظه ممکنه شمشیرش رو بکشه و حمله کنه. یادمه این آدم شوخیبرداری نبود، ولی همیشه چشمهاش انقدر ترسناک بوده؟
-: «شانسوکی یامادا.»
بعد از جواب دادنم، کاتیا سریع جلو میاد تا خودش رو معرفی کنه.
«و من هم کاناتا اوشیما؛ خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم...»
«ها؟ اوشیما؟!»
«آره دقیقاً؛ سوپرایز! مثل اینکه باید به عنوان یه خانم تناسخ پیدا میکردم...!»
هاسابی با شوک و تعجب به کاتیا نگاه میکنه.
بعد از چند لحظه یخ جمعمون آب میشه و شروع به صحبت کردن میکنیم.
ناتسومی نگاهش رو از روی من برمیداره. ممنونم کاتیا!
شاید اسم ناتسومی به هوگو بِینت رِکساندِت تغییر کرده باشه، ولی من درست مثل زندگی قبلیم اصلا دوست ندارم هیچ رفتوآمدی با اون داشته باشم...
«میان پرده»
دختر دوک و معلمش
«عذر میخوام خانم معلم، ولی دلیل اومدنت به آکادمی چیه؟!»
«چرا؟! خب معلومه، تا دوباره جوونیم رو تجربه کنم!»
«متوجه هستی دارم جدی میپرسم؟!»
«با... شه، دستم رو خوندی! میخوام حواسم جمع شما اشرافزادههای کوچولو باشه؛ شمایی که اینقدر مقامتون بالاست که نمیتونم زیر بال و پر خودم بگیرمتون.»
«حدس میزدم.»
«اوه جداً! چقدر زود حدس زدی!»
«البته حدسم تا یه حدی درست بود. از اونجایی که شما بیشتر تناسخیافتهها رو توی یه آکادمی آوردی حدس زدم... البته اصلا نمیدونم چطور تونستی این کار رو بکنی! فکر کنم شما اِلفها یه جور مهارت خاصی توی مذاکره دارین!»
«درسته؛ ولی راستش رو بخواین، بودن هاسِبی توی این آکادمی تماماً از روی شانس بوده!»
«پس قبول داری که برای درس خوندن به اینجا نیومدی؟»
«بله بله... بهت اعتراف میکنم چون میدونم نمیتونم گولت بزنم خانم باهوش!»
«خیلی خب، حالا که اینقدر باهوشم، بذار یه سوال دیگه بپرسم... به نظرت ششتای دیگهای که پیدا نشدن هنوز زندهن؟!»
«خب... ما صد در صد مطمئن هستیم که چهارتای اونها کشته شدن؛ اون دوتای دیگه هم که هنوز زنده هستن رو فعلا به هیچوجه بهشون دسترسی نداریم.»
«خدای من... حدس میزدم...!»
«خیلی متاسفم عزیز دلم.»
«نه خانم، شما اصلا نباید عذرخواهی کنی... شما که مقصر نبودی! میشه لطف کنی اسم اونهایی که فوت شدن رو بهم بگی؟»
«البته... کوتا هایاشی، هیرو واکابا، نااُفومی کوگوره و ایسِی ساکورازاکی.»
«هوم که اینطور... پس برای همین هم هست که شما وقت کافی برای شرکت تو آکادمی رو داری؛ چون که دیگه نیازی به پیدا کردن بقیه نیست...»
«درسته، ولی فراموش نکن دو نفر دیگه هستن که به من احتیاج دارن و باید پیدا بشن.»
«خب، حالا مگه اونها به چه موجوداتی تبدیل شدن که دسترسی بهشون غیر ممکن شده؟!»
«این دیگه یه را... زه!»
«خانم دارم جدی صحبت میکنم.»
«منم همینطور؛ جداً باید این موضوع رو یه راز نگه دارم.»
«دلیل راز بودنش به این ربط داره که هنوز بقیه تناسخیافتهها رو بهمون نشون ندادی؟»
«نه، اون یه موضوع کاملا متفاوته.»
«خب، حال اونها چطوره؟!»
«اونها حالشون خوبه خوبه! نگران نباش.»
«و اسم اونها چیه؟»
«این رو هم نمیتونم بهت بگم!»
«آخه برای چی؟»
«راستش دیر یا زود خودت ملاقاتشون میکنی، ولی فعلا نمیتونم اونها رو معرفی کنم.»
«این حرفتون با عقل جور در نمیاد!»
«متاسفم ولی فعلا وضعیت همینطوره. از اینها گذشته، من یه اخطار برات دارم...»
«چی؟!»
«لطفاً سعی کن مهارتهات رو زیاد قوی نکنی...!»
«چی؟ آخه برای چی؟!»
«همین که گفتم.»
«سرکار خانم، نمیدونم شما چی توی اون دنیای بیرون دیدی که اینقدر نگرانت کرده، ولی باید این رو هم بدونی که برادر شان همون قهرمان معروفه! من همه داستانهای اون رو از زبون شان شنیدم؛ اینکه چطوری تونست یه تنه گروهی از هیولاها که به یه روستا حمله کرده بودن رو از بین ببره و یا اینکه چطور تونست یه شیطان رو بعد از اینکه مجبورش کرد سم بنوشه رو شکست داد...!»
«خب، منظورت چیه؟»
«این دنیا جای فوقالعاده خطرناکیه؛ ولی با این حال من و شان یه نقشی تو این دنیا داریم که باید بهش عمل کنیم؛ احتمالا بعداً باید میدون نبرد با شیاطین شرکت کنیم! درسته که من یه زن هستم و احتمال این اتفاق برای من کمه، ولی در هر صورت ممکنه همینطور بشه! از طرف دیگه، شان وارث تاج و تخت نیست، چون که برادرهای بزرگتر اون توی صف هستن؛ پس اون هم به احتمال زیاد به جنگ فراخونده میشه. این حرف شما که میگی مهارتهامون رو تقویت نکنیم یعنی داری میگی بهتره خودکشی کنیم!»
«معلومه که نه!»
«پس با کمال احترام خانم، نمیتونم بدون دلیل موجه به این حرفتون عمل کنم.»
«مثل اینکه حق با توئه...»
«متاسفم... نباید این طوری باهاتون حرف میزدم.»
«نه، نه؛ حق با توئه، این منم که دارم کلی راز ازتون مخفی میکنم...»
«و حدس میزنم این هم که شما همه این رازها رو نگه داشتی هم یه رازه!»
«خیلی متاسفم...»
«این ماجراها ربطی به اِلفها داره؟»
«هوم؟!»
«پس ربط داره! هوم... ولی چرا اِلفها باید به ما تناسخیافتهها کمک کنن؟! مثل اینکه ماجرا رو براشون توضیح دادی... ولی یعنی واقعاً میشه بهشون اعتماد کرد؟ اونها که به زور شمشیر شما رو مجبور به همکاری نکردن، کردن؟!»
«چی؟! نه اصلا! باید این بار بدون چون و چرا بهم اعتماد کنی!»
«با این همه باز از من میخوای بهت اعتماد کنم؟»
«امیدوارم!»
«برعکس شان، من نمیتونم فقط بر اساس حس ششمم تصمیم بگیرم. بد برداشت نکن! من خیلی دوست دارم بهت اعتماد کنم، ولی با این همه رازی که نگه داشتی و سوالهایی که از جواب دادنشون طفره میری، متاسفانه نمیتونم این کار رو بکنم.»
«هه، به نظر من تو داری بهترین کار ممکن رو میکنی؛ هرچی باشه، شان زیادی به همه اعتماد میکنه!»
«آره، موافقم. گاهی وقتها فکر میکنم اون بدون من توی همه کارهاش به مشکل میخوره!»
«اوه! هاها! درسته که شما با همدیگه دوست هستین، ولی مثل اینکه میخوای یکم رابطهت رو با شان جلو ببری! هوم، عجب پیشرفت خو... بی!»
«ها؟! چی؟! خانم معلم، حالا که شما دیگه مثل یه دختر جوون شدی، این نیشخندهات هم خیلی ترسناک شده! میشه لطفا اینجوری بهم نگاه نکنی؟!»
«این دفعه دیگه نوبت منه که یه درس درست حسابی بهت بدم...!»
«چی؟! او... ی!»
《بخش سوم》
شروع بازی در طبقه میانی!
رسیدم به طبقه میانی؛ هورا...!
کتابهای تصادفی