من یه عنکبوتم، خب که چی؟!
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«فصل هشتم»
«اِلف خدمتکار»
پدرم من رو احضار کرده.
هم من و هم کاتیا. البته که هر وقت صحبت از من میشه، کاتیا هم درگیره.
بنا به دلایلی باید فِی رو هم با خودم ببرم.
هر سه ما هنوز نمیدونیم موضوع از چه قراره...
+تو که فکر نمیکنی که قراره موضوع ازدواج رو پیش بکشن؟!
_چی؟ ازدواج کی؟
+خب، آااااممم... میدونی... تو و من...!!!
این حرف کاتیا من رو شکه کرد!
_نه، مطمعنم اینطور نیست.
++چی شده؟ نکنه کاتیا تو گلوت گیرکرده؟!!
_اولاً نه، دوماً اگر به کسی چنین علاقهای داشته باشم، اون کاتیا نیست! آخه به ما نگاه کن... دوتا جوان همسن که از یه خونواده هستن. درسته که ما با همدیگه کنار میایم ولی واقعا غافلگیر میشم اگر خونوادههامون چنین پیشنهادی رو بدن...!
وقتی از این زاویه بهش نگاه کنی، مسئله ازدواج ما چندان هم دور از انتظار نیست...
هرچی باشه، من یکی از اعضای خانواده سلطنتی ام و کاتیا، دختر محترمترین دوک کشور.
وقتی اینطور به قضیه نگاه کنید، ما انتخاب عالی برای همدیگه هستیم.
_آاااا، اون موقع تو مشکلی نداری؟!
+ معلومه که نه! اصلا نمیتونم ازدواج با یه مرد رو تصور کنم! ولی کاریش نمیشه کرد و دیر یا زود این اتفاق باید بیوفته؛ برای همین هم دارم خودم رو آماده میکنم.
_تعجب کردم که فکر همه چییش رو کردی!
+اِهم، خیلی ببخشیدا ولی توی انتخاب بد از بدتر، ترجیح میدم با تو ازدواج کنم تا یه مردی که اصلا نمیشناسم، تازه تو قضیه تناسخ من رو هم میدونی... از اون گذشته، این کار درستی نیست، ولی میتونیم بعد از ازدواج هروقت که خواستیم از هم جدا بشیم.
یعنی میشه همچین کاری رو کرد؟!
من تا به الان اصلا به فکر ازدواج نیوفتاده بودم، ولی از اونجایی که من یکی از اعضای مجرد و جوون این خانواده اشرافی ام، مثل اینکه دیر یا زود باید باهاش رو به رو بشم.
در این صورت، بهترین انتخاب من مسلماً کاتیائه، چون بعد ازدواجمون میتونیم دوباره کارهای عادی همیشگیمون رو انجام بدیم، بدون هیچ... کار اضافه ای...!!!!!
البته این نقشه یه مشکل کوچولویی هم داره.
+اووو راستی، خواهرت رو میخوای چیکار کنی؟!
_آاااا...
درسته.
خواهرم سو عمراً بزاره از این موضوع قصر در برم.
حتی شده که دیدم سو به فِی چشم غره میره! آخر چطور کسی میتونه از یه حیوون خونگی فقط به خاطر اینکه ماده هست، متنفر باشه!!
خیلی دوست دارم دلیل این کارش رو بپرسم، ولی راستش رو بخواید میترسم!
میترسم که جوابش یه چیزی مثل " خب چرا که نه!" باشه...!!!
سو همین الانش هم میخواد سر به تن کاتیا نباشه؛ حالا فرض کنید خبری از وصلت ما بشنوه...! اون موقع اصلا معلوم نیست ممکنه دست به چه کارس بزنه.
+صحیح، اون به احتمال زیاد منو میکشه.
_بیخیال، به نظرم داری یکم زیادی شلوغش میکنی...
+اووو جداً، فکر میکنی دارم شلوغ میکنم؟!!
++باید اعتراف کنم خواهرت از اون کساییه که اینکارها ازش برمیاد.
درسته که سو یکم اذیت میکنه، ولی دیگه اونها هم دارن مبالغه میکنن.
همینطور که به گفتوگو ادامه میدیم، دو نفر دیگه وارد اتاق میشن... یه مرد و یه دختر بچه.
من، کاتیا و فِی هرسه از ورود این تازهواردها شکه شدیم...
گوشهای اونها خیلی بزرگتر از گوشهای عادی آدمهاست...
+_درود بر شما دوستان من؛ اسم من پوتیماس هَریفِناس هست و من سفیر اِلفها هستم که با خوش نیتی به امپراطوری زیبای شما اومدم. این من بودم که خواستار ملاقات با شما شدم. از دیدار با شما خیلی خرسندم.
این یارو، پوتیماس، با تن صدایی خودش رو معرفی میکنه که انگار اصلا علاقهای به بودن در اینجا نداره.
این اولین باریه که یه اِلف رو ملاقات میکنم.
من میدونستم که این نژاد در این دنیا وجود داره، ولی دیدن یکی از اونها از نزدیک داره بیشتر و بیشتر این حس بودن در یه دنیای فانتزی رو بهم منتقل میکنه.
+_ هممم، پس شما اون رو اوردید...
از این مدل خیره شدن پوتیماس به من اصلا خوشم نمیاد.
+_خیلی خب اوکا، این دوتا انسان و این جانور همون چیزی رو دارن که دنبالش بودیم، پس من بقیه قضیه رو به خودت میسپارم.
_+خیلی خیلی خب، متوجه شدم.
+_پس من دیگه راهی میشم...
_+خییییلی ممنون بابت کمکت!
پوتیماس بدون هیچ حرف دیگهای اتاق رو ترک میکنه، انگار نه انگار که ما اصلا وجود داشتیم.
تنها کاری که من و کاتیا تونستیم بکنیم این بود که مثل احمقها به همدیگه نگاه کنیم.
بدون اینکه بدونم قدم بعدی چیه، توجهم رو به سمت دختر بچه میبرم.
_+خیلی خب خیلی خب، چطوره با یه معرفی شروع کنیم؟! اسم رسمی من فیلیموس هاریفِناسه. از دیدنتون خیلی خیلی خوششششحالم.
من و کاتیا بهم خیره میشیم.
آخر چطور باید به چنین معرفی از یه دختر کوچولو جواب بدیم؟!
_+میدونید، به نظر من وقتی معلمتون خودش رو معرفی میکنه، مودبترین کار اینه که بهش جواب بدید، مگه نه؟!!! و شما باید کی باششششید؟!!!
_آهام، بله، عذر میخوام؛ من چهارمین شاهزاده این پادشاهی، شلِین زاگان آنالیِت هستم.
+و من، دختر بزرگ دوک آنابالد، کارناتیا سِری آنابالد هستم.
من و کاتیا هر دو جلو میریم تا خودمون رو معرفی کنیم.
_+که اینطور، که اینطور؛ یه شاهزاده و یه دختر که قراره شاهزاده خانم بشه... وااااای چقدر نااااز!!!
طرز حرف زدن اون داره یکسری خاطراتی رو برام زنده میکنه...
طرز رفتار و صحبتهای اون به نظر خیلی آشنا میاد.
حالا فهمیدم اون من رو یاد کی میندازه...
هر دو چشمهای من و نادیا از تعجب گرد شدن.
این غیرممکنه... خانم اوکا!!!!!!
_+شما نباید به معلمتون اسممستعار بدید، ولی با این حال درست حدس زدید.
پیش چشم ما، معلم دبیرستانمون خانم کانامی اوکازاکی یا همون خانم اوکا خودمون ایستاده!
این خانم معلم که هممون با اسم مستعار صداش میکردیم، یه آدم واقعا بدشانسه...
اینطور که شنیدم، اون در دوران دبیرستانش تن صدای کاراکتر مانگای مورد علاقش رو تقلید میکرده؛ اون قدری که دیگه همیشه همینطوری حرف میزنه!
اون به خاطر علاقه شدیدش به مانگا به دانشگاه رفت و مدرک تاریخ در رابطه با تاریخچه مانگا گرفت. در آخر هم به خاطر این معلم شد تا بتونه با یکی از شاگردهاش ازدواج کنه...
این واقعا بدترین دلیل برای معلم شدنه!
با این حال، این کارهای اون باعث محبوبیتش میون دانشآموزها شده.
_+خیلی خب، شما چطوووور؟! شمایی که خودت رو یه حیوون خونگی جا زدی!!!
++هاااااا؟؟!!! از کجا حدس زدی؟؟!!!
_+راستش رو بخوای خیلی واضحه!! میدونی، تو تا الان باید فهمیده باشی ا اونجایی که تو رو همراه با این دو نفر دعوت به ملاقات کردم.
فِی به نظر حسابی ناراحت میاد؛ راستش اون همیشه توی کلاس خانم اوکا بد رفتاری میکرد، اونقدری که چندین بار به خاطر کارهاش از کلاس اخراج شد.
شاید به خاطر همینه که یکم به نظر سر به زیر میاد.
++آااااام... من فِیرون هستم.
_+آهان، بله بله خیلی هم عاااالی!
معلم سر فِی رو نوازش میکنه.
فِی یکمی از خجالت خودش رو جمع میکنه.
_خب، نگفتید خانم اوکا، شما اینجا چیکار میکنید؟
_+اینجا چیکار میکنم؟! خب معلومه دیگه، چون میدونستم هر سهتای شما اینجائید! هیچ میدونستید شما دوتا حسابی سر زبونها افتادید! همه دارن درباره اعجوبههای خاندان آلانیِت صحبت میکنند!
از اونجایی که بعد از این همه مدت دوباره تونستیم با معلممون صحبت کنیم، از وسطهای مکالمه شروع کردین به ژاپنی صحبت کردن.
چیزی نگذشت که به معلممون اسامی خودمون در زندگیهای قبلی رو گفتیم.
اون لحظهای که اسم اصلی کاتیا رو شنید، چشمهاش گرد شد و یه چیزی مثل " واااای چقدر بانمک" گفت...!
+پس شما فقط برای دیدن ما به اینجا اومدید؟
_+درررررسته!
++خیلی خب، متوجهم که چطور تونستی این دوتا کلهکدو رو پیدا کنی، ولی قضیه من رو از کجا فهمیدی؟! فکر میکردم خیلی خوب به عنوان یه حیوون خونگی خودم رو مخفی کردم!
_+پس مثل اینکه هنوز متوجه نشدی چقدر عجیب هستی عزززززیزم! خبر داری که شایعاتی پشت سرت هست؟؟ اینکه حیوون خونگی شاهزاده درست مثل خودش یه اعجوبه است...!
++چی؟؟!! واقعاً؟!!!!
_+دررررسته؛ یه هیولای معمولی به هیچ وجه به فرمانهای یه فردی که مهارت [کنترل حیوانات] رو نداره رو اجرا نمیکنه... حالا بماند که تو به غیر از اینکار، حتی همراه با صاحبت تمرین میکنی!
++فکرکنم درست میگی... چقدر ساده به این کارهام نگاه میکردم...
واقعا نگرانکنندست که اطلاعات چقدر راحت از قصر خارج میشه، ولی خب مثل اینکه جلوی خبرچینی رو نمیشه گرفت.
_+ولی عزززززیزلنم، این تنها دلیلی نیست که من پیش شما اومدم؛ خودتون خوب میدونید که من هنوزم یه معلم هستم!درسته که هممون تناسخ پیدا کردیم، ولی این وظیفه منه که امنیت دانشآموزانم رو تامین کنم!
اون یکجورایی به شوخی این حرف رو زد، ولی من میدونم که اون از این حرفش کاملا جدیه...
راستش رو بخواید اصلا به اینکه سر بقیه افراد کلاس چی اومده فکر نکردم. از وقتی که چشم به این دنیا باز کردم، فقط سلامت خودم برام مهم بوده.
شک داشتم که ممکنه بقیه همکلاسیهام هم از اینجا سر در آورده باشند، ولی اصلا به فکرم خطور نکرد که به دنبال اونها بگردم.
_+خودتون خوووووب میدونید که این دنیا خیلی خطرناکتر از ژاپنه! اگر کاری برای تامین امنیت شما از دستم برمیاد، خوشحال میشم براتون انجام بدم...
واقعا از خودم تعجب میکنم.
تا الان فکر میکردم چون خودم در جایی امن هستم، بقیه دوستام هم وضعیت من رو دارن... چقدر من بیفکرم.
باید زودتر متوجه میشدم؛ حتی فِی به من گفته بود که چطور تا لبه مرگ رفته، ولی داستان اون برای من غیر قابل باور بود...
_خب، پس شما اینجائید که از ما محافظت کنین؟
_+اووو وای خدای من، نه اصلا!!! با مقامی که شما دارید به سختی میتونم شمارو حتی برای چند لحظه جایی ببرم... ولی اگر خودتون دوست داشته باشید، ولی اگرمیل داشته باشید میتونید مهمان روستای اِلفها باشید.
+پس شما بقیه بچهها رو هم پیدا کردید؟!!
_+اوووو بله! درست یازدهتا از همکلاسیهاتون توی روستای ما هستند؛ تازه، من تونستم با ششتای دیگه هم ارتباط برقرار کنم، از جمله شما سهتا! به تازگی جای دو نفر دیگه رو هم پیدا کردم. بعد از ملاقات با شما قرار به دیدن اونها برم.
توی کلاس ما، 25 نفر دانشآموز داشته.
این یعنی جای شش نفر هنوز نامعلومه.
نمیخوام اینجور آدمی باشم، ولی اگ نیمه پر لیوان رو ببینیم، فقط شش نفر پیدا نشدن.
توی دنیای به این بزرگی، پیدا کردن افراد خیلی سخته، مخصوصا اینکه چهرشون هم اونطور نباشه که یادت میاد.
_مثل اینکه شما در تموم این مدت مشغول پیدا کردن ما بودید!
_+خب به عنوان یه معلم، این طبیعته منه. از اون گذشته، بیشتر بچهها توی سکونتگاههای انسانها بودن، پس پیدا کردنشون اونقدرها که فکر میکنید سخت نبوده!
++بیشترشون؟!...
فِی از اسن حرف معلم یکم شوکه شد.
_نگران نباش.££ این تنها جملهای بود که تونستم برای آروم کردنش بگم.
برخلاف حرفها و تعارفهای خانم اوکا، واضح بود که اون تا حالا سخت مشغول پیدا کردن همه بوده.
دوباره به نشانه تشکر به خانم اوکا تعظیم میکنم.
_+خییییلی خب، کلی حرف برای گفتن داریم، ولی من الان دارم میرم با مسئول مدرسه قصر صحبت کنم... پس بعداً سر کلاس میبینمتون.
چییی... من و کاتیا قرار بود که خیلی زود توی این مدرسه شرکت کنیم!
از اونجایی که اجازه داریم حیوونهای خونگی خودمون رو بیاریم، پس من فِی رو هم با خودم میبرم.
در افق، یه زندگی کاملاً جدید در انتظارمونه...
بخش12
جنگی صد متر بالاتر
آااااه... خیلی خستم؛ دیگه نمیتونم چشمام رو بیشتر از این باز نگه دارم.
داشت یادم میرفت یه کمپ ساده بدون درست کردن لونه چقدر دردسر داره.
فکر میکردم می تونم بدون خواب کافی، یکم بیشتر به راهم ادامه بدم، ولی انگار اگر هرچه زودتر راهی برای داشتن یه خواب کافی پیدا نکنم، خیلی زود خودم رو توی موقعیت سختی قرار میدم!
ولی خب اگر کار من به همین راحتی بود اون موقع مجبور نبودم انقدر به خودم فشار بیارم تا خستگی من رو از پا در بیاره.
به احتمال زیاد اژدهای زمینی این طرفها پیداش نمیشه، ولی فعلا اون مشکل من نیست؛ مشکل من این ناحیه است که تا خرخره پر از هیولاهای قویه! معلوم نیست، امکانش هست یکی از این هیولاها با یه حمله ساده بتونه از تارهای لونم رد بشه!
این حرفها به این معنی نیست که باید شروع به ساختن یه لونه محکم و مقاوم درست کنم.
اصلا دلم نمیخواد اینجا مستقر بشم؛ باید هرچه زودتر از منطقه خارج بشم؛ اصلا منطقی نیست بیشتر از این اینجا بمونم.
پس نتیجه میگیریم درست کردن یه لونه ساده بیشتر با عقل جور در میاد، ولی از طرفی نمیدونم آیا این لونه به اندازه کافی در برابر این هیولاها مقاوم هست یا نه...
ای بابا، همش دارم به این موضوع لونه درست کردن فک میکنم... دوباره و دوباره؛ انگار توی یه حلقه فکری گیردافتادم!
دارم زیادی از مغز خستم کار میکشم.
اصلا میدونید چیه... یه لونه ساده خیلی هم کار آمد هست، اگر ازش درست استفاده کنم، درست میگم؟!
مثلا به جای اینکه همینطوری وسط زمین درستش کنم، میتونم توی یه قسمتی که دسترسی به اون سخته بناش کنم.
سنگهای دور و اطرافم خیلی تیز و زاویه دارند، اما هیچکدوم موقعیت مناسبی برای خونم فراهم نمیکنن.
یک دقیقه صبر کن ببینم... شاید اصلا نیازی به مخفی شدن نباشه!
تا وقتی که دست هیولاهای دیگه به من نرسه، میتونم لونه رو هرجایی که بخوام بسازم، مگه نه؟
پس در این صورت یه جای عالی رو برای این کار سراغ درم.
پس یه راست میرم اونجا. منظورم از اونجا، سقف این غاره! پس باید شروع با بالا رفتن کنم...
هووو... اوووو پسر، اینجا به طور ترسناکی مرتفعه؛ یعنی میتونم یه خواب راحت داشته باشم؟!
تا به الان که هیچ هیولای پرنده یا هیولایی که بتونه از دیوار بالا بره رو ندیدم.
البته به جز حلزونهای حشرهای!
از وقتی توی این ناحیه بزرگ اومدم هیچ زنبوری رو ندیدم؛ برای همین پیش خودم گفتم بهتره روی سقف لونه رو بسازم.
پس بدون وقت تلف کردن، شروع به ساختن خونه میکنم.
اووووو پسر، اینجا جدی جدی خیلی بالائه! ارتفاع اینجا صدمتری میشه!
اگه بیوفتم مرگم حتمیه!
راستش قراره به خودم یه طناب نجات ببندم، ولی با این حال هنوزم خیلی ترسیدم!
زود باش [مقاومت در برابر ترس]... زودباش به یه دردی بخوررررر...!
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [مقاومت در برابر ترس_سطح5] به [ مقاومت در برابر ترس_سطح6] رسید.»
اِهِم... ببخشید، یکم زود قضاوت کردم!
خیلی خب خیلی خب، نمیخواد بگید من ترسواَم؛ فقط یکم حواسم پرت شد...!
حالا هرچی... فعلا تونستم چهارچوب لونه رو کامل کنم.
همممم... موقعیت لونم کاملا برای افراد روی زمین واضحه، مگه نه؟!
اگه صدمهای از یه حمله از راه دور ببینه، حتما فرو میریزه، درست میگم؟!
بهتره که یکم بیشتر سعی در مخفی کردنش کنم.
شاید بتونم از سنگهایی که روی زمین ریخته یه استفادهای بکنم.
خودم رو با تار، کمی پایین میارم... نه، این سنگها زیادی بزرگ هستن.
یعنی میتونم تیکه تیکشون کنم؟ شاید مهارت تاربراّنم بتونه کمک کنه.
سریع یه تکه تار درست میکنم، مهارت تار براّن رو فعال میکنم و یه ضربه محکم به تکه سنگ می زنم...
تونستم یکم روی اون ترک بندازم ولی توی تکه کردن راهی به جایی نمیبرم.
صبر کتم ببینم، شاید بتونم مثل اره باهاش کار کنم... آره، مثل اینکه داره یه اتفاقاتی میوفته!
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [تاربراّن_سطح3] به [تار براّن_ سطح4] رسید.
همینطور که سطح مهارتم بالا میره، کارم هم سریعتر پیش میره.
خیلی خب، الان ما یه تکه سنگ تراش خورده داریم!
شاید بتونم با چسبوندن اون به تارهای لونم، از اون به عنوان استتار استفاده کنم.
اول از همه، چندتا تار محکم به سنگ وصل میکنم و خودم رو صد متر بالا میبرم.
حالا تنها کاری که باید بکنم اینه که بکشمش بالاااا...اووووف!!!
اووو پسر، چقدر سنگینه! آاااه بیخیال، زودباش تو میتونی...
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت پایهای [قدرت_سطح2 ] به [ قدرت_سطح3 ] رسید.»
همزمان قدرتم هم زیاد شد؛ ولی با این حال بازهم بالا آوردنش خیلی سخته!
اوووو پسر، نوارهای سبز و قرمز استقامتم هردو دارن کمتر و کمتر میشن... عجب دردسری شد.
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت[ سرعت عمل و عکسالعمل_سطح1 ] کسب شد.
+ تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت[ تحمل_سطح1 ] کسب شد.»
چندتا مهارت جدید به دست آوردم ولی فعلا وقت بررسیشون رو ندارم.
زوووود باااااش... بکشششششش...!!!
هففف، هففف... هی!
بالاخره، تونستم بذارمش اونجایی که میخوام.
حالا که دقت میکنم، نوار قرمز رنگ استقامتم تموم مقدار انرژی که مهارت پرخوری بهش داده بود رو مصرف کرده.
برای همینه که کلی درد کشیدم.
عجب! نقشم این بود که با درست کردن لونه، بتونم به خودم خواب کافی برسونم، ولی حالا که فکرش رو میکنم، انگار زحمت بیشتری برای خودم درست کردم!
اووو پسر، داری شوخی میکنی!! این همه انرژی فقط برای همین یه کار؟!!!
...هیییی، حالا هرچی.
حالا که نتیجه کار رو میبینم، انگار که زحماتم کار ساز بوده؛ این سنگ بزرک تونسته لونم رو خیلی خوب مخفی کنه.
حالا، عقط باید جای خوابم رو درست کنم و... تموم شد!
آخیش! این شد یه چیزی!!
هاااه، این ابریشمهای دور و اطرافم بهم احساس امنیت میدن... بدون اینها نمیتونم خواب راحتی داشته باشم.
اووو راستی، بهتره قبل از خواب اطلاعات اون مهارتهای جدید رو بررسی کنم.
+ «[سرعت عمل و عکسالعمل] : به اندازه مقدار لول این مهارت، به استقامت افزوده میشود.»
+ «[تحمل] : به اندازه مقدار سطح این مهارت، به استقامت افزوده میشود.»
هممم، مثل اینکه اینها بوسترهای( کمک کنندههای) استقامت هستن.
میزان نوارهای استقامتم که 40 بود الان هرکدومشون به 41 رسیده. استقامت همیشه به کارم میاد، پس این پیشرفت خوبیه.
خب، حالا که همه چیز رو بررسی کردم، دیگه وقتشه خستگی رو از تنم بیرون کنم!
از اونجایی که خیلی وقته نتونستم یه خواب درست داشته باشم، از این موقعیت استفاده میکنم و تا جایی که دلم بخواد میخوابم!!!
پس شب بخیر...
هااااه، اوووو پسر، عجب خواب خوبی رفتم!
صبر کن ببینم، این طبیعی نیست...
حالا دیگه چی شده؟؟!!
دلم میخواست یکم بیشتر بخوابم، ولی پس چرا اینقدر احساس بیداری میکنم؟!
هممم... انگاری موهای بدنم سیخ شده... این خبر خوبی نیست!
سرم رو از پشت لونم بیرون میارم و از کنار سنگ به پایین نگاه میکنم.
+«اَنوگورَچ سطح3: وضعیت ناخوانا.»
+« اَنوگورَچ سطح6: وضعیت ناخوانا.»
+«اَنوگورَچ سطح5: وضعیت ناخوانا.»
+«اَنوگورَچ سطح8 : وضعیت نیمه خوانا.»
جان: 168/165 (سبز) ذخیره جادو: 38/38 (آبی)
استقامت: 127/127 (زرد) 118/109 (قرمز)
مهارتها ناخوانا میباشند.
یک گروه از اون میمونهای بدترکیب درحال موقعیتگیری برای حمله هستند... فکر کنم یه پنجاهتایی میشن!!!
هییی... حتما شوخیت گرفته..!
این بچهها از وجود من کاملا آگاه هستن.
ولی آخه چرا؟!
فکر میکردم خیلی خوب پنهان شدم؛ من خودم حتی روی زمین رفتم تا از مخفی بودنش اطمینان پیدا کنم.
با یه نگاه سطحی، اینجا فقط یکسری سنگ میبینی که از سقف بیرن زده.
پس چرا؟!
تنها چیزی که میتونم به اونها ربط بدم، اون میمونی هست که شکستش دادم.
یعنی چی کاری کردم؟ مثلا رد بویی از خودم به جا گذاشتم یا چیز دیگهای؟؟
اصلا نمیدونم.
هرچی که هست، این میمونها روی زمین منتظر من هستن.
حتی بعضیهاشون هم آماده بالا اومدن از دیوار هستن... مثل اینکه همسن الانش هم بعضیهاشون دارن این کار رو میکنن!!!
ای لعنتی.
مثل اینکه بالا اومدن از یه دیوار صاف سنگی حتی برای این میمونها هم سخته، از اونجایی که بالا اومدنشون به کندی انجام میشه.
مثل اینکه تا اولین برخوردم چند دقیقهای وقت دارم. بهتره تا وقتش رو دارم یه کاری انجام بدم.
بهترین کار اینه که تا وقتش رو دارم از روی سقف فرار کنم.
صد در صد غیر ممکنه بتونم به تنهایی چنین گروه بزرگی از هیولاها رو شکست بدم.
خیلی خب، وقتشه که سر به بیابون بزارم!
عجیبه، رنگ سقف این قسمت فرق میکنه... صبر کن ببینم، چرا اینجا اینقدر لیزه؟؟!!!
تارهای من به سختی میتونن خودشون رو بچسبونن.
...اوه نه...
فقط چند متر جلوتر از لونم، جنس سنگهای سقف به شدت تغییر میکنه. اینقدری صاف و لیزه که حتی چسبناکترین تارهام هم نمیتونن خودشون رو به درستی بچسبونن.
خب، انگار گزینه فرار از روی سقف حذف میشه!
مثل اینکه باید شانس فرارم رو روی دیوارها امتحان کنم.
با اینکارم به احتمال زیاد اونها رو وادار میکنم که من رو دنبال کنن؛ اون موقع فقط تحمل و استقامته که سرنوشت شکارو شکارچی رو معلوم میکنه...
خیلی خب بزن بر... پاااااانک.. هااان!!! دارن بهم سنگ پرتاب میکنن!!!
اصلا خوب نیست، این جونو...
کتابهای تصادفی

