من یه عنکبوتم، خب که چی؟!
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«فصل هفتم»
«شاهزاده دوم»
سو و کلِویا دربرابر هم، روبهروی من در حال تمرین شمشیر زنی هستن. کلِویا از ریز اندامی سو به نفع خودش استفاده و حمله سو رو به راحتی دفع میکنه. سو به حملاتش ادامه میده ولی دفاع دقیق کلِویا، همه اونها رو به کنار میزنه. دختر ریز اندام با تمام قدرتش مبارزه میکنه، ولی شمشیرزنی این زنِ قوی هیکل، درست مثل یک رودخانه ظریف و روانه.
هم از نظر ظاهری و هم از نظر تکنیکهای مبارزهای، این دو حریف کاملا بر عکس یکدیگر هستن. سو ابداً ضعیف نیست، ولی مهارت اون در برابر تجربیات بسیارِ کلِویا در جنگهای واقعی، ناچیزه...
این مسئله غافلگیرانهای نیست، چونکه ما میدونیم که کلِویا مهارت استاد شمشیرزنی سطح7 رو داره، مهارتی پیشرفتهتر از مهارتی که فقط بشه اون رو شمشیرزنی دونست.
مهارت شمشیرزنی سو در سطح6 بود؛ با یه محاسبه ساده میشه گفت 11 لول از کلِویا پایینتره!!
واقعا تا حالا نابرابری فاحشتر از این ندیده بودم!
ولی با این حال، خیلی وقتها حتی یه مقدار بهتر بودن در مهارتهای دیگه، باعث شده که خیلی از نبردها طولانیتر از حد معمول بشن!
سو داره همزمان هم از جادوی نبرد و هم از ذهنیت نبرد خودش استفاده میکنه...
این دو مهارت خیلی سریع، جادو و استقامت رو مصرف میکنن، ولی در عوض میزان لول مهارتهای پایهای مثل قدرت و سرعت رو زیاد میکنن.
مقدار جادوی سو خیلی زیاده، از این رو مهارت جادوی نبرد اون حسابی بهش قدرت میده!
از اون گذشته، با تمرینهایی که سو داشته، به تازگی خود مهارتهای پایهای سو هم بالا رفتند... همه اینها باعث شده که همه اون رو توی مبارزات، جدی بگیرند.
کلِویا از استفاده از مهارت ذهنیت نبرد خودش پرهیز میکنه تا مبارزهای عادلانه با سو داشته باشه. اگر از مهارتش استفاده میکرد، این نبرد خیلی وقت پیش تموم میشد...!
با این حال حتی بدون قدرتهای کمکی، به احتمال زیاد کِلویا برنده این مبارزست.
شاید قدرت و مهارتهای الان سو بیشتر از کلِویا باشه، ولی همه اینها در برابر تجربیات کلِویا هیچه...
سو شانس برگردوندن برگ برندش رو از دست داده.
درست همونطور که تصور میکردم، سو خودش رو با حملات پشت سر هم خسته کرد و در آخر کلِویا اون رو با ضد حملات پی در پی شکست داد.
با یه مشت محکم توی شکم، سو روی زمین افتاد.
خیلی سریع خانم آنا خودش رو به اون میرسونه و باز جذب جادو روی اون انجام میده.
سو، از جای خودش بلند میشه و گرد و خاک نبرد رو از شونه هاش میتکونه... شکست رو توی صورت اون میشه دید.
++اگر توی این سن، این چنین میتونید مبارزه کنید، مطمعن هستم که خیلی زود من رو در مبارزه شگفت زده میکنید، پرنسس!
+«ممنون، ولی نیازی به تمجید نیست.»
همینطور که خواستم به کنار خواهر عبوسم برم، یهدفعه صدای دست زدن رو از کنارم شنیدم...!
_._«به نظر من اون اصلا یک تمجید معمولی نبود؛ تو واقعا خوب مبارزه کردی.»
همه افراد حاضر در سالن، درست مثل من چشماشون از تعجب باز موند.
نه تنها من و سو، بلکه کلِویا و آنا هم متوجه حضور اون نشدن.
حتی با اینکه اون درست کنار من ایستاده بود، ولی من هیچ احساسی از وجود اون نداشتم!!!
_«جولیوس!!!»
_._هی، غافلگیرتون کردم؟!!
جولیوس، شاهزاده دوم، طوری پوزخند میزنه که انگار با اینکارش سر به سر ما گذاشته.
_«تو کی برگشتی؟؟!!!»
_._«درست دیروز، ولی مجبور بودم اول ملاقاتی با پدر، برادر بزرگتر و چند نفر دیگه داشته باشم، برای همین نتونستم زودتر یه سلامی با شما داشته باشم!»
جولیوس، برادر بزرگ منه و سن اون خیلی از من بیشتره. اون درحال حاضر روی چندین کار در خارج از امپراطوری مشغول هست.
برای همین خیلی کم پیش میاد که به خونه برگرده.
سو، هر دفعه که چشمم رو ازت برمیدارم، با استعدادتر از قبل میشی! سرعت پیشرفتت همیشه باعث تعجب من میشه.
با اینکه جولیوس از سو تعریف میکنه، ولی با این حال خواهرم با اخم بهش جواب میده؛ نمیدونم چرا، ولی سو خیلی از جولیاس خوشش نمیاد.
شخصا، من خیلی اون رو دوست دارم، چون اون نسبت به دوتا برادرهای بزرگتر من خیلی مهربون تره.
مهمتر از همه، من برای اون احترام قائلم.
راستش رو بخواید، تنش بین برادری که برای اون ارزش قائلم و خواهری که دوستش دارم، واقعا من رو اذیت میکنه.
_«سو، بهتر نیست این رفتارت رو با برادر بزرگترت کنار بگذاری؟!»
_._«هاها ها... نه، مهم نیست! سو توی سنی هست که این رفتارها عادیه!»
اگر سن زندگی قبلیم رو هم حساب کنید، من باید بزرگتر از جولیوس باشم، ولی با این حال جولیوس از لحاظ فهم و شعور خیلی از من بالغ تره.
_._بگو ببینم شان، تو چطوری؟ هنوز دلت میخواد مثل گذشتهها باهم تمرین کنیم؟!!!
_«چی؟!!! معلومه که آره!!!»
تمرین با برادر جولیوس... واقعا چی از این بهتر!
_._«خیلی خب، اگر اجازه بدید من این رو ازتون قرض میگیرم.»
++«ب...بله، البته.»
جولیوس شمشیر تمرین رو از دست کلِویا میگیره. کلِویا خیلی سریع خودش رو کنار میکشه. تا حالا اون رو اینقدر مضطرب کنار کسی ندیده بودم!
البته هرکسی دیگهای هم که جای کلِویا باشه همچین حسی رو داره!
_._«خیلی خب، هر وقت که گفتی من آمادم؛ هر وقت که خواستی حمله رو شروع کن.»
_«باشه پس...!»
من در یه لحظه، همزمان جادوی نبر و ذهنیت نبردم رو فعال کردم.دلیلی نداره که جلوی خودم رو بگیرم.
بعد به سمت جولیوس حمله ور شدم... با تمام قدرتم رو روی شمشیرم متمرکز میکنم و از پایین، یه ضربه مورب به جولیوس وارد میکنم.
برادرم بدون کوچک ترین تلاشی، ضربهای رو که تموم قدرت و توانم رو روی اون گذاشته بودم رو نگه میداره، اون هم فقط با یه دستش!!!
ولی من انتظار این رو داشتم؛ هیچ وقت نشده که اون نتونه حملهای رو دفع کنه.
سریعا، شمشیرم رو عقب میکشم و آماده وارد کردن ضربه دوم میشم.
ولی درست مثل دفعه قبل، حمله ام رو به کنار میزنه.
راستش رو بخواید خیلی بهم خوش گذشت!
با اینکه داشتم با تمام وجود میجنگیدم، نتونستم حتی خراشی به اون وارد کنم.
اصلا مهم نبود چقدر محکم ضربه میزدم؛ اصلا مهم نبود چه تکنیک پیچیدهای رو انجام میدادم... همه اونها بی فایده بود.
حتی نمیدونستم چطور میتونم از گاردش بگذرم!
من خودم رو خوش شانس میدونم که میتونم با کسی با چنین مهارتهایی وقت بگذرونم!
این تجربه فوق العادهای بود!!!
گرچه، با اینکه میخواستم تمرینمون تا ابد ادامه داشته باشه، ولی پایان کار رسید...
جادو و قدرت ذهنیم هردو تموم شدند.
با نفسی سنگین، به زانو افتادم.
_._«خیلی عالیه! مهارت شمشیرزنیت خیلی دقیق و قویه! انگار محدودیتی در استعداد و توانایی هات وجود نداره!»
_«خی... لی... مم...نون...!!!»
با اینکه من روی زمین درحال نفس نفس زدن بودم، ولی هیچ تغییری در نفس کشیدن یا حالات صورت اون دیده نمیشد!
اون یه جنگجوی فوق العاده ایه!
البته تعجبی هم نداره، چونکه اون یه قهرمانه!
قویترین مرد دنیا...!!!
یعنی روزی میرسه که به سطح و اندازه اون برسم؟!!
اگر آرزویی در این دنیا داشته باشم، اون رسیدن به مقام جولیوسه.
الان نمیتونم درجه خودم رو با اون مقایسه کنم، ولی مطمعن باشید که یه روزی میرسه که این من هستم که جولیوس رو به دوئل دعوت میکنم.
این هدف اصلی منه...
«میان پرده»
«قهرمان و پادشاه»
_«بفرمائید. این برای شماست. این یه نوشیدنی محلی از نواحی بولدیره.»
+«اووو، خیلی عالیه! تا حالا یکی از اینها رو نداشتم. مشتاقم امتحانش کنم!»
اینجا با اینکه اتاق تمیزیه، ولی پر از برگهها و پروندههای مختلفه.
درست توی همین اتاق، نوشیدنی که برای پدرم هدیه آوردم رو به اون دادم.
پدر من یک میخوار قهاره؛ اونقدری که این موضوع به یه رازی تبدیل شده که بیشتر دربار از اون خبر دارند، ولی حرفی ازش نمیزنند.
برای همین هم هست که هردفعه که از سفرهم برمیگردم، یه بطری از نوشیدنیهای کمیاب برای اون سوغاتی میارم.
پدر من، به عنوان یه پادشاه، تمیتونه هروقت که بخواد قصر رو ترک کنه؛ بزای همین همیشه از سوغاتیهای من خوشحال میشه.
اینقدری این کار ما تکرار شده که دیگه همیشه به رسم عادت، یه لیوان نوشیدنی باهم میخوریم.
_«پدر، شما الان نباید مشغول کار باشید؟!»
+«آه، نگران نباش، اصلا چیز مهمی نیست؛ من همیشه میتونم یه مقداری از خوابم رو کم کنم تا کارم رو تموم کنم، ولی همیشه که نمیتونم یه ملاقات با پسر عزیزم داشته باشم!»
تنها پاسخی که به حرفهای پدرم میتونم بدم، یه لبخند خشک و خالیه...
مطمعن باشید که کم پیش میاد کارهای یه پادشاه اهمنیت نداشته باشه.
+«تازه، سیلیس به تازگی خیلی در انجام امورات، خبره شده؛ مطمعن باش حتی اگر اتفاقی هم برای من بیوفته، پادشاهی به دست فرد لایقی میرسه...»
_«پدر، شکی نیست که برادر بزرگ من در سیاست خیلی با استعداده، ولی پادشاهی هنوز به شما احتیاج داره. پس لطفا دیگه منفی بافی نکنید.»
پدرم دو لیوان از قفسهای مخفی بیرون میاره و در هر دو رو پر میکنه.
+«هممم، رایحه جالبی داره!»
_«دقیقا! راستش رو بخواید من از عمد این مدل نوشیدنی رو انتخاب کردن، چون خود من هم از این بو خوشم میاد. مطمعن بودم مورد پسند شما هم قرار میگیره...»
یک بوی دلپذیر اتاق رو پر میکنه.
بعد از زدن لیوان هامون به هم دیگه، هر کدوممون با یه جرئه لیوانها رو خالی کردیم.
+«هممم، عجب طعم فوق العادهای داره؛ من میتونم تمام روز اینجا بشینم و از این نوشیدنی بخورم!!»
_«شنیدم که این مدل نوشیدنی در بین خانومهای اونجا هم معموله. گفته شده اگر این رو با میوه سرو کنید، مزه نوشیدنی چند برابر میشه؛ برای همین هم اینها رو هم با خودم آوردم...»
من میوههایی که با خودم آورده بودم رو به پدرم دادم؛ اون خیلی زود، یه گاز از میوه رو با نوشیدنی همراه کرد.
+«درست همونطوره که گفتی! من معمولا نوشیدنیهای قویتر رو ترجیح میدم، ولی چشیدن این مدل، برای تنوع مناسبه.»
_«بله، موافقم.»
خوشبختانه، مثل اینکه پدرم از سوغاتیهای من خوشش اومده.
از اونجایی که اون نوشیدنیهای قوی رو ترجیح میده، نگران بودم از این هدیه ام خوشحال نشه.
مثل اینکه نگراتی من بی مورد بوده.
هر دوی ما، در یه سکوت نسبی، به نوشیدن ادامه دادیم.
در اون موقع، یک لبخند کوچک به صورتم نشست وقتی که به یاد مراسم بعد از ظهر افتادم.
هر دو خواهر و برادرم چنان پیشرفتهایی رو نشون دادند که حتی قهرمانی مثل من رو هم به تعجب انداخته!
+«چیزی شده؟!»
_«نه، چیز خاصی نیست؛ فقط اینکه دوباره به یاد تمرین بعد از ظهر سو و شان افتادم؛ فقط همین.»
شاید باورتون نشه، ولی وقتی که داشتم با شان تمرین میکردم، به سختی خودم رو عادی جلوه میدادم!!!
نباید با یه دست جنگیدن ، اینطوری خودنمایی میکردم...!
باید حواسم باشه که دفعه بعد از هر دو دستم استفاده کنم!
+«متوجهم... نظرت درباره اونها چیه، جولیوس؟»
_«به نظر من هردوی اونها به شدت با استعداد اند، مخصوصا شان.»
اگر اون یکم زودت به دنیا اومده بود، این شان بود که لقب قهرمان رو به دوش میگرفت!
این نظر واقعیه منه.
راستش رو بخواید، از نظر استعداد خالص، شان و سو خیلی از من بالاتر هستند.
باور کنید چیزی که بهم در برابر اونها برتری داده، لقب [قهرمان] و مهارتهایی که به خاطر اون به دست میاد.
به احتمال زیاد، بدون این لقب باز هم من نسبت به اونها برتر هستم، ولی تعجب هم نمیکنم اگر اینطور نباشه!
اونها استعدادش رو دارند.
با تمام قدرتهایی که به عنوان یه قهرمان دارم، غافلگیر نمیشم اگر روزی برسه که اون دو به سطح و قدرت من برسند.
البته امیدوارم اینطور نشه؛ چون به عنوان برادر بزرگتر، غرورم نابود میشه!
شان یه نگاه دیگری به من داره؛ اون من رو الگوی خودش میدونه. پس اگر بفهمه بیشتر قدرتهایی که دارم به خاطر لقب [قهرمان] هست، اگر بفهمه که من اون الگویی که تصور میکرد نیستم، حسابی داغون میشه...!
این یه مسئله جدی ایه! باید تمرینات خودم رو بیشتر کنم تا برادر و خواهرم نتونن من رو شکست بدند... آره، همین کار رو میکنم.
+«درباره چی داری زیر لب حرف میزنی و سرت رو تکون میدی؟!»
_«آااااا... داشتم فکر میکردم که چقدر سخته غرورم رو به عنوان برادر بزرگتر نگه دارم. حالا که فکرش رو میکنم، شان هم یه مقدار غرور به عنوان برادر بزرگتر سو داره.»
سو اینقدر به شان وابسته هست که حتی نسبت به علاقه شان به من هم حسودی میکنه!
سو مطمعنا بزرگ میشه و دست از این اخلاق بچگانش برمیداره، ولی فعلا اون من رو به عنوان یه تهدید در رابطه برادر خواهری خودش و شان به حساب میاره.
+«من با اون دوتا اونقدری که باید، خوش رفتاری نکردم.»
افسوس و پشیمانی، صورت پدرم رو دربر میگیره.
اون دو،درست بعد از کشته شدن آخرین قهرمان به دنیا اومدند؛ درست موقعی که من لقب قهرمان رو به دست آوردم.
مرگ قهرمان قبلی هنوز نامعلومه... طرز ناپدید شدن اون و کشته شدنش هنوز یه معما است...!
با قهرمانی من، فعالیتهای نیروهای شیطانی هم افزایش پیدا کرد.
با این همه گرفتاری که بر سر پدرم اومد، با اینکه عاشق خانوادش هست، ولی مجبور بود به وظایف خودش به عنوان یه پادشاه عمل کنه. برای همین هم نتونسته به اندازه کافی با فرزندانش وقت بگذرونه.
این موضوع پدرم رو اذیت میکرد.
_«این اصلا تقصیر شما نیست! اون موقع اینقدر اوضاع به هم ریخته بود که هیچکار دیگهای جز دفاع از پادشاهی نمیشد کرد!»
+«ولی با این حال هیچ کدوم از اونها من رو حتی یه بار هم در آغوش نگرفتند؛ میدونستم که اینطور میشه...»
_«ایرادی نداره؛ من مطمعن هستم اونها بالاخره شما رو درک میکنند.»
+«امیدوارم همینطور بشه...»
پدرم با چهرهای عبوس، به نوشیدن ادامه میده.
+«بذار بی پرده حرف بزنم... مدتیه به بازنشستگی فکر میکنم. فقط اون دوتا بچه نیستن که به توجه من احتیاج دارن؛ جولیوس، من حتی نسبت به تو هم کم لطفی کردم! من اصلا دلم نمیخواست که لقب قهرمانی به تو برسه؛ من مجبور شدم به عنوان یه پادشاه، تو رو به وظایف قهرمانیت مشمول کنم. من شاید تا الان یه پادشاه لایق بوده باشم، ولی به عنوان یه پدر، شکست خوردم...»
بعد از اعتراف احساساتش، پدرم یه آه بلند میکشه.
_«پدر، لطفا چنین حرفهایی رو از طرف من نزن! من خیلی هم خوشحالم که لقب قهرمان رو دارم. بدون این لقب، من هیچی نیستم!!»
+«این اصلا قیقت نداره.»
_«ولی این چیزیه که من احساس میکنم. من مثل برادر بزرگم در مسائل سیاسی تحصیل نکردم، یا اعتماد به نفس لِستن رو ندارم و یا مثل خواهرم، یه اتحاد قدرتمند از طریق ازدواج با ملت همسایه ایجاد نکردم. من تنها کاری که بلدم اینکه شمشیرم رو بکشم و از طرف مردم پادشاهی و حتی مردم دنیا با شیاطین به نبرد تن به تن برم. من اینطوری میتونم قهرمان باشم. پس پدر، نگران من نباش؛ من فقط دارم وظیفه خودم رو به عنوان یکی از اعضای این خانواده انجام میدم.»
+«طوری با من حرف میزنی که انگار داری بالِستن جر و بحث میکنی...!»
_«آره، فکر کنم درست میگی.»
من و پدر همزمان به زیر خنده میزنیم و تا چند دقیقه همینطور ادامه میدیم.
از نظر من، تو چیزی بیشتر از یه پدر فوق العاده هستی.
برای همینه که به سختیهای وظایف قهرمانیم تن میدم تا اینکه تونسته باشم ذرهای کمک به شما کرده باشم.
«بخش 11»
«هنوز درگیر این طبقه ام!»
بعد از طی کردن تنها راهروی طبقه پایینی، بالاخره به یه سه راهی رسیدم!
صبر کن ببینم... این که سه راهی نیست!
هممم.
روبه روی من یه فضای فوق العاده عظیم قرار داره.
حالا که دقت میکنم، میبینم که راهرو به دو راه چپ و راست تقسیم میشه و اینقدر این دو راه از هم فاصله میگیرند تا اینکه یه فضای بزرگ میون خودشون ایجاد میکنند.
میپرسید چقدر بزرگه؟! خب فقط اینرو بدونید که چشمهای من در تاریکی کامل هم به خوبی میبینند، ولی با این حال نمیتونم انتهای این فضای غار مانند رو ببینم.
خیلی حب، حالا باید چیکار کنم؟
من تا الان هیچ مشکلی با راهی که میاومدم نداشتم ولی این یکی... اصلا دلم نمیخواد وارد چنین فضایی بشم! اینجا به من حس بودن در صحرا رو میده، وقتی که راهت رو گم کردی و هیچ جهتی رو نمیشناسی.
میدونم اگر وارد اینجا بشم، فقط دور خودم میچرخم!
اووو پسر، ندونستن راه درست یه جورایی ترسناکه!
میدونید چیه، نگرانی من درباره گم شدن بی خود و بی جهته به خاطر این که من الان حواس عنکبوتی دارم! پس این سناریوی «گم شدن» احتمال کمی داره...!
ولی هنوز هم نمیدونم کدوم طرف باید برم.
اگر پیش خودتون میگید که بهتره از سنگها به عنوان نشانه استفاده کنم، باید بهتون بگم که بیشتر اونها شبیه به هم هستند.
دور و اطرافم پر از حشرات حلزونیه، ...
کتابهای تصادفی

