من یه عنکبوتم، خب که چی؟!
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«فصل پنجم»
«دومین همکلاسی»
دارم مدتی رو تنها سپری میکنم.
سو به خونه مادرشون رفته.
از اونجایی که من و سو خواهر و برادر ناتنی حساب میشیم، برای همین من هیچ نسبتی با مادر سو ندارم؛ اگر بیشتر به این موضوع فکر کنید، مادر سو یکی از چندین همسر پادشاه هست، برای همین نمیشه گفت اون زیاد از من خوشش میاد! به همین دلیل وقتی سو با مادرش ملاقات کرد سعی میکردم فاصلم رو با اون حفظ کنم.
راستش رو بخواید، از این زمان تنهاییم لذت میبرم!
معمولا وقتی از اتاقم بیرون میام، <آنا> یا <کلیویا>، یا یکی دیگه از پیش خدمت هام من رو همراهی میکردن؛ ولی الان هیچکدوم این اطراف نیستن.
از دستشون عصبانی نبودم که بخوام تنبیهشون کنم؛ فقط مستقیما بهشون گفتم که میخوام تنها باشم.
آنا یک الف دورگه هست؛ یک استاد در هنر جادو.
کلیویا سابقا یک شوالیه بوده؛ با بدنی با ماهیچه های چنان قوی که در نگاه اول با یک مرد اشتباه گرفته میشه.
حتی اگر تلاش هم کنم، بازم نمیتونم کاری کنم که اون ها خم به ابرو بیارن!
با اینکه جادوی من همین الانشم از آنا بیشتره، اما طبق گفته های اون تا وقتی که نتونم به درستی از اون استفاده کنم، من برای اون اصلا رقیبی به حساب نمیام!
جادو تنها به وسیله کسی میتونه استفاده بشه که دید جادویی یا مهارت جادویی یا تکنیک جادویی داشته باشه.
از اونجایی که هنوز هیچ مهارت جادویی ندارم، پس نمیتونم از جادوهام استفاده کنم.
برای به دست آوردن مهارت های جادویی، یا باید امتیازهای مهارتیت رو خرج اونها کنی و یا باید با استفاده از وسیله یا سلاحی جادویی در اون تخصص پیدا کنی؛ مثلا استفاده از سنگ ارزیابی مهارت.
میتونم وقت رو تلف نکنم و از امتیازهای مهارتیم استفاده کنم ولی آنا بهم هشدار داد با اینکه میتونم یک مهارت جادویی رو از این راه کسب کنم ولی اصلا نمیتونم از اون استفاده کنم!
به بیان دیگه، من خیلی جوونم!!
به غیر از اینکه برای استفاده از مهارت جادویی باید خود جادو رو داشته باشه، باید قدرت بدنی و استقامت هم داشته باشی تا بدنت بتونه نیروی جادویی که ازش رد میشه رو تحمل کنه.
قدرت هام و جادوهم شاید برای یک نفر به سن من زیاد باشه، ولی در مقایسه با افراد بالغ و جنگجو های این قلعه، من خیلی هم ضعیف هستم!
شاید باورتون نشه، ولی جنگجو هایی که اینجا هستن، چنان قوی اند که یک فرد ضعیفی مثل من باید از چرخیدن توی خود قلعه هم ترس داشته باشه!!!
میگید خود قلعه یک مکان امن برای من حساب میشه؟ جواب نه هستش.
تا الان متوجه نبودم، ولی همیشه یک نفر توی تاریکی هست که حواسش به من باشه و مراقب من باشه.
همین الان در راه زمین تمرین داخل قصر، در راهرو های قصر قدم میزدم. فی روی شونه های من، مثل من برای شروع تمرین طاقت نداره.
اگر به تمریناتم ادامه بدم، مطمعنا به قدرتی که میخوام دست پیدا میکنم. درست همونطور که کاتیا موقع خوندن دایره المعارف میگفت، اگر به استفاده از مهارت های پایه ایم ادامه بدم، سطح اون ها هم افزایش پیدا میکنه.
بهترین و موثرترین روش برای افرزایش مهارت های بدنی، تمرین و ورزش های بدنی ساده هستش.
برای همین توی زمین تمرین به دو و وزنه برداری مشغول میشم؛ فی هم حرکات من رو تقلید میکنه! اینکه واقعا داره خودش رو تمرین میده یا فقط داره بازی میکنه، هنوز برای من سواله...!
فی خیلی باهوشه... پس حتما اون هم داره تمرین میکنه!
وقتی که تموم قسمت های بدنم رو ورزش دادم، به یک استراحت کوچک میرم. یکم از آبی که با خودم آوردم رو مینوشم.
ولی فی چیزی از این آب نمینوشه. من چیزی از آناتومی هیولاها نمیدونم، ولی تا حالا ندیدم فی آب بخوره!!
همینطور که استراحت میکنم، زیر زبون آهنگ میخونم.
این یک آهنگ ژاپنیه؛ یادم میاد هر دفعه که با کاناتا و کیویا به کارااوکه میرفتیم این آهنگ رو گوش میدادیم...
این آهنگ داره خاطراتی رو برام زنده میکنه...
+«من این آهنگ رو میشناسم»!
شاید این جواب به زبان ژاپنی بود که یکدفعه من رو شوکه کرد؛ آخه من و کاتیا حتی وقتی هم که تنها هستیم زیاد ژاپنی حرف نمیزنیم.
توی همین حالت شو شروع به گشتن به دنبال منبع صدا میکنم.
+من این پایینم!
همزمان با صدا، یک کششی رو توی آستینم حس میکنم.
پایین رو که میبینم، فی درحال کشیدن و گاز گرفتن آستینم به آرومی هستش.
_فی، یعنی تو شینوهارا هستی؟؟!!!
+درسته!
وقتی که بالاخره آروم شدم، شروع به گوش کردن به داستان آکا شینوهارا میکنم.
راستش رو بخواید، اون قادر به حرف زدن نیست بلکه از مهارتی استفاده میکنه که اون رو قادر میکنه به صرت تله پاتیک با من ارتباط برقرار کنه.
مثل اینکه اون وقتی این مهارت رو یادگرفت که داشت همراه با من به دایره المعارف مهارت ها نگاه میکردیم.
+آآآآ، اگر بخوای میتونی من رو فی صدا کنی.
_آهان، خیلی خب...
نمیتونستم جلوی این حس راحت نبودنم رو کنترل کنم...
آخه این هیولایی که تا الان به عنوان حیوون خونگی ازش نگهداری میکردم، همکلاسی منه!!!
+آآآآآ شان، باورم نمیشه که تو به عنوان یک شاهزاده تناسخ پیدا کردی، ولی باید اعتراف کنم که یکم از این ناراحت شدم!
_خیلی عذر میخوام، چی؟!! این حرف جالبی نیست که داری توی صورتم میگی!!
+نه منظورم خودم هستم! من به عنوان یک بچه اژدها تناسخ پیدا کردم، البته این رو هم نگم که حیوون خونگی یک شاهزاده هستم. فکر کنم از حالا به بعد با بزرگ شدنم بتونم تبدیل به یک شاهدخت بشم؟
_نه، فکر نکنم.
+آآآآ، بیخیال! یه دختر هم میتونه آرزو داشته باشه...!
_این آرزو به نظرم یکم زیادیه!
آخه چطور میتونم بدون آرزو و رویا به زندگیم ادامه بدم؛ اصلا نمیدونی تناسخ پیدا کردن به عنوان یک غیر انسان چه حسی داره!
اصلا حواسم به این موضوع نبود.
یادمه حتی وقتی که به عنوان یک بچه انسان تناسخ پیدا کردم، باز هم حسابی ترسیده بودم.
اصلا نمیتونم تصور کنم اون به عنوان یک غیر انسان چی کشیده!!!
_آره درستی میگی... باید من رو ببخشی؛ باید این مدت برات سخت گذشته باشه.
+همینطوره. وقتی که توی تخم بودم، میتونستم صداهای اطرافم روبشنوم. از این روش برای یادگرفتن زبان افراد اینجا استفاده کردم
_آره، دقیقا! من هم وقتی نوزاد بودم همین کار رو کردم... صبر کن ببینم! یعنی وقت هایی که مشغول مطالعه بودم و تو روی زانوی من نشسته بودی داشتی مثل من کتاب می خوندی؟!!!
+آره همینطوره! ههههههی، چقدر خوبه که دوباره میتونم با دوستم صحبت کنم...
یک دوست، آره؟!
_راستی، میدونستی کاتیا هم یک تناسخ یافتست!!
+چی؟؟! راست میگی؟؟!
_آره! اون کاناتا اوشیما هستش.
+داری باهام شوخی میکنی؟! اوشیما که یه پسر بود!
_درست میگی، ولی وقتی که تناسخ پیدا کرد، جنسیتش هم عوض شد.
+واقعا؟!! جدا که خنده داره!!!
_ولی فکر نکنم این موضوع برای اون خنده دار باشه.
+آره، به گمونم راست میگی؛ سعی میکنم نخندم... حداقل جلوی روش!
این حرف های شینوهارا برای من تازگی داره.
اون قبلا توی مدرسه یک دختر گردن کلفت بود که همش یک دختر دیگه به اسم واکابا رو اذیت میکرد.
حقیقت ماجرا این بود که شینوهارا روی یک پسر کلاس بالاتر، علاقه داشته ولی اون پسر واکابا رو دوست داشته؛ خود واکابا اصلا از این موضوع خبر نداشته. وقتی که شینوهارا علاقه خودش رو به پسره ابراز میکنه، پسره دست رد به سینه اون میزنه و علاقش رو به واکابا اعتراف میکنه.
واکابا خوشگل ترین دختر کلاس، نه، کل مدرسه بود. برای همسن هم همیشه در معرض حسادت بقیه بچه ها قرار داشت. و شینوهارا هم سردسته اون ها بود...
اون هر روز واکابا رو اذیت میکرد؛ وقتی که در تیررس اون بود، مستقیما حرف ای زشتی به اون میزد و یا وسایل شخصیش رو قایم میکرد.
واکابا اصلا نشونه ای از اذیت شدن از خودش بروز نمیداد، برای همین هم کسی به دنبال راه حل مشکل اون هم نبود. ولی با این حال باز هم این قلدری حساب میشد...
+تعجب کردی؟
افکارم باید روی چهرم نمایان شده باشن.
_آره یکم.
راستش رو بهش گفتم؛ به نظرم اینطوری بهتره.
+راستش رو بخوای، وقت زیادی رو توی اون تخم به فکر کردن به کارهام گذروندم. زیاد طول نکشید که بفهمم دیگه انسان نیستم؛ فکر کنم این تنبیه کارهایی که کردم باشه.
صحبت های فی، بدون اینکه بتونه کنترولشون کنه، به فکر من وارد میشن.
+ولی چه خوشم بیاد و چه نیاد، من الان یک حیوون خونگی ام! برای همین هم با به دنیا اومدنم تصمیم گرفتم به بهترین شکل ممکن به صاحبم خدمت کنم؛ اینطور نیست که سعی در آمرزش گناهانم داشته باشم، ولی انگار جور در میاد که ارباب من یکی از همکلاسی های مدرسم باشه.
_متاسفم که مجبوری وقتت رو با من سر کنی.
+ها ها ها! بهت برخورد؟ داشتم سر به سرت میذاشتم!
_به نظرم خیلی هم جدی میگفتی!
+خیلی خب خیلی خب بیخیال؛ بیا از حالا به بعد باهم دوست باشیم! باشه "ارباب" ؟!!
توی صحبت هاش خیلی سعی میکنه احساساتش رو مخفی کنه، ولی اینقدر توی حرف هاش عصبانیت و ناراحتی و ناامیدی وجود داره که من در جوابش فقط میتونم سرم رو تکون بدم...
و اینطوری شد که با دومین همکلاسیم هم ملاقات کردم.
بله، دومی!
وقتی با اولین همکلاسیم،کاتیا همراه شدم، یکسری شک و شبه هایی داشتم. ولی حالا تمامی شک هام به یقین تبدیل شدند.
مثل اینکه بقیه همکلاسی هام هم اینجا تناسخ پیدا کردند...!!!
«بخش 7»
«دارم تکامل پیدا میکنم!»
اووو پسر... هزارپاها ترسناک هستنا!! عجب! اصلا دلم نمیخواد اون ها دوباره تعقیبم کنن.
وای، حسابی خسته شدم.
پاهام دارن میلرزن؛ احتمالا به خاطر اینکه اینقدر دویدم که حتی خط زرد استقامتم هم نتونسته پا به پام بیاد...
الان دیگه موقع استراحته.
یکبار دیگه پشت سرم رو چک میکنم که یک وقت ارتش هزارپاها هنوز به دنبال من نباشن... خوبه، خبری نیست.
یکم تار روی زمین پهن میکنم تا یک لونه برای خودم بسازم.
به محض اینکه آخرین تار خونه رو بافتم، تمامی انرژیم تموم میشه و از حال میرم.
وای، فکر کنم هنوز توی شوک هستم!
شاید اون هزارپاها به صورت تکی خطری به حساب نیاند، ولی یک گروه به اون بزرگی یک مشکل اساسی حساب میشه!
اگر توی گروهشون گیر بیوفتم، فکر نکنم راه فراری داشته باشم.
به غیر از این، اون ها سم فلج کننده دارن؛ حتی اگر یک بار هم من رو نیش بزنن، کلا توانایی حرکتم رو از دست میدم! بعدش هم باید صبر کنم تا زنده زنده من رو بخورن... حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه مورمورم بشه!!!
باید زودتر فکرش رو میکردم که این هیولاها باید یک لانه بزرگ داشته باشند.
این همه نشونه جلوی روی من بود؛ مثلا اینکه هیچ هیولای دیگه ای غیر از اون ها اینجا نیست.
در دفاع از خودم باید بگم اول شک کردم که چرا با وجود این همه طعمه که به آسونی شکار میشن، چرا هیچ شکارچی اینجا نیست؛ ولی بعد به خودم گفتم شاید به خاطر اینکه شکارچی ها نمیخواند طعمه ای که توی بدنش سم فلج کننده داره رو بخورن؛ ولی توی دخمه ای این چنینی که پر از هیولاها و طعمه های سمی هستش، این دلیلم یکم منطقی نمیومد...
مثل اینکه این محوطه برای این از هیولاهای دیگه خالیه چون یا میدونند اینجا یک لشکر از هزارپایان وجود داره و از اومدن به اینجا خودداری میکنن، یا اینکه اتفاقی به اینجا میاند و توی لونه هزارپاها گیر میوفتن و خورده میشن.
با در نظر گرفتن اینکه یک هیولایی به سرعت من توی فرار از دست اون ها مشکل داشته، مطمعنا هیولاهای کم سرعت تر از من نمیتونن از دست گروه هزارپاها فرار کنن و خیلی زود خودشون رو وسط انبوه این حشرات میبینن و خیلی زود...
واییییییی، ترسناکه!!!!!
به نظرم منطقی میاد که حتی هیولاهای ضعیف تر هم راهی برای جبران نقطه ضعف هاشون داشته باشن.
مثلا خود من توی جنگ های رو در رو فوق العاده ضعیف عمل میکنم، اما اگر بتونم با کمک ارهام، دوشمن رو گیر بندازم، اون موقع میتونم حتی هیولاهایی قوی تر از خودم رو هم شکست بدم.
برای همین هم هست حتی اگر هیولای پیش روت ضعیف هم به نظر بیاد، تو به هیچ وجه نباید دفاعت رو پایین بیاری.
بهتره بگیم این مبارزه قبلی این نکته رو خیلی واضح اثبات کرد!
با این حال من تونستم زنده بمونم و تونستم چندتایی از اون هزارپاهارو هم خوراک خودم کنم. تازه، از این راه تونستم چندتایی هم لول بگیرم.
با اینکه پشت سر هم ارتقا سطح پیدا کردم، ولی هیچ تغییری توی اندازه بدنم احساس نمیکنم.
موجودات معمولا برای این پوست میندازن چون دارند بزرگ میشن، مگه نه؟
منظورم اینه که از لحاظ قدرت دارم بزرگ میشم ولی از لحاظ اندازه هیچ تغییری نکردم؛ اون مادر عنکبوتی بزرگم رو یادتون میاد؟ مطمعنم که بالاخره به اون بزرگی میشم...
ولی فعلا که خبری از بزرگ شدن نیست.
از اونجایی که سیستم لول پیدا کردن توی این دنیا وجودداره، پس باید سیستم تکامل پیدا کردن هم وجود داشته باشه.
اووو، حرف از لول پیدا کردن شد...
وقتی که اون ارتش هزارپاها رو ارزیابی کردم، سطح مهارت ارزیابیم هم افزایش پیدا کرد!
خیلی شانسی این اتفاق افتاد.
برای الان، از اونجایی که موقع فرار از اون هیولاها وقتش رو نداشتم، حالا به ارزیابی خودم مشغول میشم...:
» +«تراتکت کوچک ضعیف بی نام؛ وضعیت: ضعیف.
_منظورت چیه "وضعیت ضعیف" ؟ این حرفت خیلی مبهمه!!!
از این گذشته، همش داری من رو ضعیف صدا میکنی... تا الان خودم متوجه این موضوع شدم ولی خواهشا تو دیگه این رو همش تکرار نکن!!
اینکه خود صدای الهی من رو ضعیف صدا میکنه نشون میده که در مقایسه با دیگر هیولاها و موجودات این دنیا چه قدر اختلاف وضعیتی دارم.
ولی هرچی که باشه، من تارهام رو دارم.
تا وقتی که از تارهام استفاده کنم، توی هر نبردی پیروزم! فکر کنم!
اگر از دید دیگه ای به این موضوع نگاه کنید، میبینید که من خیلی هم قوی هستم!
منظورم اینکه درسته که قدرت هام ابتدایی هستن، ولی خوب میدونم چطور باید ازشون استفاده کنم...
من میتونم برای هیولاها تله بزارم، توی تله هام دست بالا رو داشته باشم و وقتی که طعمه ام گیر افتاد، با نیش سمیم کارش رو یکسره کنم...!
آره، اعتراف میکنم یکم ناجوانمردانه میجنگم، ولی با این همه ضعفی که توی نبرد رو در رو دارم، از هر چیزی برای پیروزیم استفاده میکنم.
فقط باید حواسم به این باشه که همه چیز طبق نقشه ام پیش بره...
اووو پسر، اگر همه چیز همینطور پیش بره، من اصلا به مشکلی بر نمیخورم!
هااااااممممم، خیلی خستم؛ دیگه وقت خوابه.
الان بیدارم.
حس نمیکنم که خستگیم رفع شده ولی یک چیزی باعث شد تا چشمام باز بشن.
این دیگه چه حسیه؟ چیزی نمیبینم، ولی حس ششمم میگه توی بد دردسری افتادم!
سریع بلند میشم و تارهای بیشتری به لونم اظافه میکنم.
اونجا بود که اون رو دیدم...:
+«بالادورادوی اِلِروئی لول9 : وضعیت غیر قابل خواندن است.»
اون یک مار غول پیکره.
این قدر بزرگه که میتونه بدون هیچ مشکلی یک آدم رو درسته قورت بده. طول بدنش به 10 متر میرسه.
خلاصه بگم، اون به نظر قوی میاد؛ این رو هم اشاره نکنم که لول اون 9 هستش!
تا الان قویترین هیولایی که شکست دادم لول 4 بوده؛ پس این جهش بزرگی به حساب میاد.
حتی اگر از لحاظ تفاوت گونه ای هم حساب کنیم، نتیجه معلومه! اگر عادلانه وارد جنگ رو در رو بشیم، کار من ساختست...
عرق سرد روی پیشانیم جمع میشه. انگار من یک غورباقم که طعمه مار شده، ولی این بار به جای غورباقه، یک عنکبوتم.
بدنم خشکش زده، ولی نمیدونم چطوری اما هر طوری هست اون رو وادار به حرکت میکنم تا یک فاصله ای بین من و مار ایجاد بشه.
ولی انگار مار نقشه های دیگه ای داره.
بدون هیچ مشکلی، از توی تارهای خونم رد میشه و صاف به طرفم میاد.
با اینکه تونست تارهام رو پاره کنه، ولی هنوز نتونسته خودش رو کامل رها کنه.
تارهایی که خونم رو تشکیل داده بودند الان مثل یک تور به دور مار پیچیده شدند.
خودشه! این موقعیتیه که دنبالش بودم!
با یک حرکت خودم رو به بدن درحال تکون خوردن مار میچسبونم.
در لحظه ای که به مار چسبیدم، سریعا نیشم رو به بدنش فرو کردم؛ نیشم از پولک های محکم مار رد میشه و من با تمام قدرت شروع به پمپ کردن سم به بدن اون میکنم و همزمان از پشتم تارهای بیشتری روی بدن اون میریزم.
بدن درحال تکون خوردن مارحالا وحشیانه تر به این طرف و آن طرف میره.
حالا که داره بیشتر توی تارهام گیر میوفته، بیشتر هم خودش رو تکون میده.
بدن مار من رو چندین و چند بار به دیوار و کف غار میکوبه ولی من با همه قدرتی که دارم، خودم رو چسبیده به اون نگه میدارم.
خط زرد استقامتم داره به آخر میرسه و خط سبز جانم هم با هر ضربه ای که میبینم، کمتر و کمتر میشه.
و هر دفعه هم که تار تولید میکنم، یکم از سطح قرمز استقامت هم کاهش پیدا میکنه.
اگر خط قرمز استقامتم تموم بشه، فکر نکنم بتونم تار بیشتری تولید کنم.
اگر اینطور بشه، چیزی طول نمیکشه که مار از بندهاش رها بشه...
باید قبل از اینکه این اتفاق بیوفته این هیولا رو از پا در بیارم؛ برای همین هم تمام انرژی باقی ماندم رو صرف پمپ کردن سم به بدن اون و تولید تار میکنم.
حرکات مار شروع به کند شدن میکنه.
وقتی که خط زرد استقامتم خیلی وقته تموم شده و از خط قرمز استقامتم فقط 10 درصد مونده، بدن مار بالاخره از حرکت می ایسته.
_این بلا سرت نیاد وقتی که یک موجود ضعیف رو دست کم میگیری...!!!
+«امتیازهای تجربی به حد نصاب رسید: شخصیت تاتکت کوچک ضعیف از لول 8 به 9 رسید.»
» +«تمامی مهارت های پایه افزایش سطح پیدا کردند.
» +«امتیازهای تخصصی جدید کسب شدند.
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [نیش سمی_سطح]5 به [نیش سمی_سطح6] رسید.»
+»تخصص به میزان مورد نیاز رسید:مهارت [دید در شب_سطح9 ]به [دید در شب _سطح10] رسید.»
+«شرایط مورد نیاز محیا شد: مهارت [میدان دید وسیع_سطح1] از زیر مجموعه مهارت [دید درشب_سطح10] به دست آمد.»
+«امتیازهای مهارتی جدید کسب شدند.»
+« قابلیت [مقاومت در برابر درد_سطح]1 به [مقاومت در برابر درد_سطح]2 رسید.»
وای، حسابی چیز جدید به دست آوردم.
مثل اینکه شکست دادن یک دشمن که از و سر تر باشه خیلی رویلول پیدا کردن تاثیر داره!
این باعث شد به جای یکی، دوتا لول بالاتر برم!
این مار یک دشمن سر سخت بود؛ اگر رو در رو باهاش مبارزه میکردم مطمعنا شانسی نداشتم.
اون هم حمله قوی و هم دفاعی قوی، باتوجه به پولک های زره مانندش، داشت. اون حتی سرعت بیشتری از من داشت ولی چون از توی تارهام رد شد خودش رو گیر انداخت.
از این ها هم گذشته، مار مساوی با زهر هستش؛ مسلما اون مار حملات سمی هم داشته!
رک و پوسکنده بگم، این جنگی که باهم داشتیم، اینکه اون توی تار گیر افتاده بود و من هم پشت سر هم بهش سم تزریق میکردم، همش پنجاه_ پنجاه بود.
تمامی زخم هام وقتی که افزایش لول پیدا کردم، ترمیم شدن؛ ولی اون واقعا نبرد تنگاتنگی بود! آخر های مبارزه، من فقط یوم استقامت برام مونده بود و جونم هم به مقدار خطرناکی کم شده بود.
ولی همه اون ریسک کردن ها نتیجه دادن.
وقتی که مشغول شکار هزار پاها بودم، میدونستم که چیزی نمونده به لول 8 برسم؛ ولی اصلا فکرش رو نمیکردم که یک نبرد من رو 2لول بالاتر ببره!
از اینکه لول پیدا کردم خوشحالم، ولی همش این نیست؛ مهارت هام هم افزایش سطح پیدا کردند!
این صد در صد چیز خوبیه که نیش سمی مقاومت به درد رو در مواقع مورد نیاز، پشت دستم داشته باشم.
اگر نیش سمیم افزایش سطح پیدا کرده، به این معنیه که حملاتم هم قدرتمندتر شده.
متاسفانه استفاده از نیش هام تنها روش حملات من هستش و چیز دیگه ای ندارم که با اون به دشمن آسیب وارد کنم.
اینکه همش روی نیش هام حساب میکنم ممکنه در آینده به ضررم تموم بشه! چون احتمالا قراره با یک هیولا که مقاومت به سم زیادی داره رو به رو بشم.
از میان همه این مهارت ها، دید در شب چیزیه که نظرم رو جلب کرده.
وقتی فکرش رو میکنم، به نظر منطقی میاد که این مهارت رو داشته باشم.
برای همینه که این دخمه برای من فقط یکم کم نوره اونم وقتی که هیچ منبع نوری در اینجا وجود نداره.
حالا که سطح این مهارتم بالا رفته، میزان دید من هم فوق العاده بهتر شده!
به همین خاطر فکر میکنم سطح 10 باید آخرین سطح یک مهارت باشه.
مگر اینکه فقط مهارت دید در شب تا سطح 10 بیشتر نمیره!
علاوه بر این، من مهارت دید وسیع رو در نتیجه رسوندن مهارت دید در شب به سطح 10 به دست آوردم؛ ولی بدی این مسئله اینه که اصلا نمیدونم این مهارت چه تغییری در دید من ایجاد کرده...!
اینطور که از اسمش پیداست، باید میدان دیدم رو بیشتر کنه، ولی به نظر میاد کارایی دیگه ای داشته باشه.
خب، این اولین باری نیست که فقط با دیدن اسم یک مهارت، هیچ اطلاعاتی از اوم دستگیرم نمیشه!
خیلی خوب میشد اگر میتونستم اسم این مهارت ها رو ارزیابی کنم، ولی مثل اینکه این کار از دستم برنمیاد.
یکی از شرایطی که مهارت ارزیابی برای درس کار کردن بهش احتیاج داره، اینکه چیزی که قراره ارزیابی بشه باید وجود داشته باشه!
از اونجایی که یک مهارت رو نمیشه با چشم نشون داد، برای همین راهی ندارم که اطلاعاتی هم از اون ها به دست بیارم.
شاید بپرسید" پس چطور اسمامی داخل ذهنت رو تونستی ارزیابی کنی؟!"؛ در جواب باید بگم اون ها اسامی یا اطلاعاتی بودن که از ارزیابی کردن وسایل جلوی روم به دست اومده بودند! برای همین میشه گفت اون ها وجود خارجی دارند...!
تا به الان، تمامی چیزهایی که درباره مهارت هام میدونم، اطلاعات و حرف هاییه که صدای الهی بهم گفته.
ولی شاید اگر به لول دادن مهارت ارزیابیم ادامه بدم، اون موقع اسامی مهارت هام توی پنل وضعیتم ظاهر میشن و اون موقع میتونم درموردشون اطلاعات به دست بیارم.
فعلا کاری نمیشه کرد؛ برای الان، این مهارت ها یک راز باقی میمونند.
حالا که اینچنین شکار بزرگی رو صاحب شدم، به نظرم فکر خوبیه که شروع به خوردن کنم!
قبل از اون، خونم رو دوباره بازسازی میکنم تا هیچ هیولایی درحال خوردن غذا مزاحمم نشه.
از اونجایی که بدن این مار خیلی بزرگه، نمیتونم همش رو یکجا بخورم؛ واسه همین تا یک مدتی توی این ناحیه میمونم تا بتونم همه بدن اون رو ببلعم!
برای همین هم لونه موقت جدیدم رو یکم با دقت تر از معمول درست میکنم.
+ تخصص به حد نصاب رسید: مهارت تارعنکبوتسطح6 به تارعنکبوتسطح7 رسید.
مثل اینکه امروز روز شانس منه!!
مهارت تارهای عنکبوتیم که خیلی وقت بود افزایش سطح پیدا نکرده بود بالاخره زیاد شد.
شاید به خاطر اینکه از این مهارت موقع نبردم با مار، حسابی استفاده کردم.
به هر حال، دوتا از اصلی ترین و پرکاریرد ترین مهارت هام یعنی نیش سمی و تارهای عنکبوتیم، لول پیدا کردند.
راستش رو بخواید، این دوتا مهارت خیلی بیشتر از مهارت های پایه ایم به دردم میخورن!
الان حالم خیلی خوبه و آماده غذا خوردنم.
اوه، ولی اول باید از شر این پولک ها خلاص بشم؛ اون ها زیادی سفت هستن!
اووووو، خیلی خب، پولک گیری تموم شد! خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم طول کشید. حالا دیگه خیلی خیلی گرسنمه!!
چونکه کندن پولک های این مار کار سخت و طولانی بود، خط قرمز استقامتم که تازه پر شده بود حالا دوباره به مقدار زیادی پایین رفت.
ولی حالا بدون هیچ مشکلی میتونم اون رو میل کنم! پس بدون هیچ حرف دیگه ای، غذا خوردن رو شروع میکنم.
اَاَاَاَیییییی!!! چقدر بد مزه است!!!!!!!!!!!!!!
حسابی تلخه! شاید نشونه این باشه که گوشتش سمیه!
گوشت تلخ این دوستمون نشون میده که سم مهلکی توی توی بدنش داشته؛ اگر حتی یک بار از اون نیش میخوردم، نمیدونم چه عاقبتی در انتظارم میبود...
+«تخصص به حد نصاب رسید: قابلیت مقاومت در برابر سمسطح5 به [مقاومت در برابر سم_سطح]6 رسید.»
چند روزی از شکار مار میگذره.
حداقل این چیزیه که فکر میکنم؛ آخه اینجا هیچ تصویری از خورشید نیست.
در هر صورت، تا یک مدتی کار من فقط خوردن و خوابیدن بود.
هنوز هم نتونستم تموم بدن مار رو تموم کنم و همزمان هم طعمه های دیگه ای توی تار هام گیر میوفتن. تصمیم داشتم یک استراحت کوتاه داشته باشم ولی انگار تصمیماتم داره عوض میشه!
کم کم دارم به طرز زندگی قبلیم به عنوان یک گوشه نشین برمیگردم!
به پشت سرم که یک کوه از طعمه هایی که در این چند روز شکار کردم، نگاه میکنم.
آره، یک کوه... کوه...
کوه به ژاپنی میشه یامادا.
حالا که فکرش رو میکنم، من یک همکلاسی به اسم یامادا داشتم.
حالا هرچی؛ مطمعنم دیگه الان مهم نیست.
همینطور که میگفتم، این کوه از غذا نتیجه عملکرد سیستماتیک من در شکار کردن و انبار کردن طعمه هاست.
قبلا به محض اینکه طعمه ای رو شکار میکردم، بدون وقت تلف کردن اون رو میخوردم؛ ولی حالا تا وقتی که خوردن این مار رو تموم نکنم سراغ غذای دیگه ای نمیرم!
تا حالا به دشمنی برنخوردم که مثل این مار بتونه از تارهای لونم رد بشه؛ برای همین توی کشتن اون ها مشکلی نداشتم.
یکی از اون ها که به نظر قوی میاومد، یک هیولای لول6 بود، ولی حالا جزیی از کوه غذای منه...
خب، یک هیولای لول6 به این معنی نیست که حتما باید قوی باشه.
مثلا من الان لول9 هستم، درست مثل این مار؛ ولی اون مار از لحاظ قدرت بدنی و قابلیت های جنگی خیلی از الان من سر تر بود!
راستش رو بخواید بدون تارهام اصلا نمیتونم یک هیولای لول پایین تر از خودم رو شکست بدم!
کم کم دارم به این نتیجه میرسم که نژاد و گونه یک موجود در این دنیا به اندازه مقدار لول اون هم اهمنیت داره. مثلا اگر دو هیولا در یک سطح و لول باشند، هیولایی برنده نبرده که از نژاد برتر باشه.
مثلا اگر مادر عنکبوتیم که بزرگترین هیولایی هست که تا الان دیدم، لول 1 باشه، من باز هم قادر به شکست دادنش نخواهم بود.
بدون در نظر گرفتن لول یک رقیب، دشمنی به اون بزرگی به راحتی میتونه من رو له کنه.
برای همین به غیر از تفاوت در مقدار لول، تفاوت در مهارت ها و قابلیت های نژادی هم باید در نظر گرفته بشن.
غیر از این ها، من تا الان سه_چهارم از مار رو خوردم و هنوز یک کوه از غذا هم برام مونده؛ بهتره که سریعا بدن این مار رو تموم کنم و به سراغ غذا هایی که جمع کردم برم.
این همه غذا یکجا، مطمعنا قبل از اینکه بتونم سراغشون برم، شروع به گندیدن میکنن!
ولی از طرفی هم من مقاومت در برابر غذاهای گندیده رو دارم؛ پس این موضوع نباید زیاد اذیتم کنه.
حالا که فکرش رو میکنم، بهتره که یکم از این غذاهای درحال فاسدشدن بخورم تا مقاومتم افزایش سطح پیدا کنه...
میپرسید چطور مزه ش رو تحمل میکنم؟
تا الان اینقدر از این هیولاهای سمی و بد مزه خوردم که مطمعنم غذای گندیده زیاد فرقی با طعم های قبلی نمیکنه.
خیلی خب؛ همونطور که گفتم، تا وقتی که خوردن این همه غذا رو تموم نکنم، از این ناحیه خارج نمیشم. قسمت سخت ماجرا فقط همین بدن مار هستش؛ بقیه طعمه ها اونقدر بزرگ نیستن، برای همین خیلی زود میتونم به راهم ادامه بدم.
از طرفی هم اگر خودم رو مجبور نکنم که همه این ها رو یکجا تموم کنم، حتما به وضعیت زندگی گوشه نشینیم برمیگردم!
همینطور که به خوردن ادامه میدم، حس میکنم چیزی تکی تارهام گیر افتاده.
اوه پسر، حالا حتی بیشتر غذا برام اومده...!
اصلا فکرش رو نمیکردم توی موقعیتی گیر بوفتم که غذای های زیادی برام مشکل ساز بشه!!
به هر حال، میرم سراغ تارهام تا ببینم چی گیرم اومده.
با توجه به این همه تکون و موجهایی که حس میکنم، باید یک چیز بزرگی گیر انداخته باشم!
امیدوارم اینطور نباشه؛ آخه واقعا الان توی موقعیت خنده داری گیر افتادم.
+«راندانِل اِلروئی: وضعیت غیر قابل خواندن است.»
+«راندانِل اِلروئی: وضعیت غیر قابل خواندن است.»
+«راندانِل اِلروئی: وضعیت غیر قابل خواندن است.»
انگار سه تا هیولا رو هم زمان گیر انداختم! سه تای این آقایون رو هم همزمان توی خونه قبلیم شکار کرده بودم.
یعنی اینها همیشه توی گروه های سه تایی سفر میکنند؟!!
الان وضعیت خیلی بد تر از گیر انداختن یک هیولای بزرگ هست! چون الان گوشت خیلی بیشتری برای خوردن دارم!
قبل از اینکه از اینجا تکونشون بدم، تار بیشتری بهشون اضافه میکنم.
این یک روش ابدائی خودم هست.
به جای اینکه هر دفعه تار یک قسمتی از خونت رو بکنی، تار جدید به خود طعمه اضافه میکنی!
هر سه رو همزمان به سمت انبار غذاها میبرم.
آخخخ، کمرم! فکر کنم بهتر بود دونه دونه میاوردمتون!
مثل اینکه به خاطر بلند کردنتون یکم از مقدار جونم کم شد...!!!
لعنتی! همش تقصیر شماست!! خوبه که میتونم عصبانیتم رو سرتون خالی کنم!
گاز، گاز، گااازززز...!
+«امتیازهای تجربی به حد نصاب رسید: عنکبوت تاراتکت کوچک ضعیف از لول9 به لول10 رسید.»
+«تمامی مهارت های پایه افزایش پیدا کردند.»
+«امتیاز های تخصصی جدید قابل دسترسی میباشد.»
+«امتیازهای مهارتی کسب شدند.»
+«شرایط برای تکامل مهیا شده.»
چ...چیییی؟؟؟؟!!!!!!!!
یعنی چی میتونم تکامل پیدا کنم؟؟!!!
یعنی مثل بازی های ویدئویی میتونم کاراکترم رو کاملا تغییر بدم؟؟!!!!
+«شما برای عمل تکامل چندین گزینه دارید؛ لطفا یکی را انتخاب کنید:
#تاراتکت ضعیف
#تاراتکت کوچک
وااااای!!! خیلی خب خیلی خب، یکم به وقت بده...
این یکی از اون لحظاتیه که میتونه زندگی یک آدم رو تغییر بده... البته من عنکبوتم نه یه آدم!
در هر صورت، من نمیتونم این تصمیم رو سَرسَری بگیرم.
تکامل، هان!! از اونجایی که اینجا یک دنیایی هست که مثل یک بازی ویدئویی هستش، زیاد از موضوع تکامل سورپرایز نشدم؛ اگر بخوام اتفاقات این دنیا رو به یک بازی کامپیوتری نسبت بدم، حالا حالا ها به صحبت ادامه میدم!
اگر دارم تکامل پیدا میکنم، پس یعنی قدرت هام هم تغییر میکنن؟! پس نباید انتخابم رو به شانس بسپارم.
پس کدوم رو انتخاب کنم؟ تاراتکت ضعیف یا تاتکت کوچک؟!!
اگر بخوام بر اساس اسم هاشون تصمیم بگیرم، تفاوتی در " ضعیف" یا " کوچک" نمیبینم.
شاید اگر از مهارت ارزیابیم استفاده کنم، اون موقع صدای الهی توضیحاتی در اینباره به من میده!!
بزار اول یک حدسی بزنم...!
اگر تاراتک ضعیف رو انتخاب کنم، اون موقع صفت " کوچک" رو از من حذف میکنه؛ اون موقع هست که یک عنکبوت بالغ حساب میشم.
حالا ار تاراتک کوچک رو انتخاب کنم و صفت " ضعیف " رو حذف کنم، اون موقع یک نژاد برتر حساب میشم؟!
ولی با این حال اگر هنوز صفت کوچک کنار اسمم باشه، اون موقع است که یک نابالغ حساب میشم.
فکر کنم این تفاوت بین این دوتا گزینه هستش.
اگر اینطور باشه، پس بهترین گزینه باید "ارات کوچک" باشه، مگه نه؟
دلم نمیخواد یک نژاد پست تر باقی بمونم؛ از اون گذشته، مطمعنا تکامل های دیگه ای بعد از این مرحله وجود داره تا بالاخره صفت کوچک هم از من حذف بشه و نهایتا به اسم " تاراتکت" برسم!
تا حالا تکامل پیدا نکردم و نمیدونم چه اتفاقی قراره بیوفته، اما مطمعنا قراره قوی بشم! پس بهترین گزینه اونیه که به پیشرفتت کمک میکنه.
با انتخاب گزینه "تاراتک ضعیف" هم شاید بتونم بعدا هم تکامل پیدا کنم، ولی دلم نمیخواد بر اساس یک احتمال این نتیجه گیری رو انجام بدم.
تکامل به سمت بلوغ به این معنیه که اندازم هم بزرگ تر میشه.
نمیشه گفت به محض انتخاب این گزینه، به چندین برابر این اندازه فعلیم بزرگ میشم، ولی از این بابت هم نمیشه مطمعن بود!
اینجا یک دنیای خیالی هست! پس نمیشه روی چیزی صد در صد حساب کرد؛ ممکنه با انتخاب این گزینه، یکدفعه صدای الهی بگه :" شما تکامل پیدا کردید! پووووووف! حالا یک عنکبوت غول پیکرید!"
اگر چنین احتمالی وجود داره، به ریسکش نمی ارزه!
مطمعنا اندازه غول پیکر پیدا نمیکنم، ولی اگر حتی یکم زیادی بزرگ بشم، اون موقع هست که توی راهرو تونل گیر میافتم و توی بد دردسری می افتم...
من اون "هیولای فینجیکوت" رو یادم میاد... اینقدر بزرگ بود که عرض 3متری راهروی غار رو پر کرده بود.
شک نکنید که با اون اندازه این طرف و اون طرف رفتن کار مشکلیه!
حدسم اینه که اون هیولا توی ناحیه بزرگ تری زندگی میکنه و از شانس بدش مجبور شده از اون راه رد بشه.
پس گیر افتادن توی راهرو های این غار یک امر ممکن هستش که اصلا دوست ندارم بهش گرفتار بشم! این یکی دیگه از دلایلی هستش که میخوام گزینه " تاراتک کوچک" رو انتخاب کنم.
خیلی خب پس، من انتخابم رو کردم! میخوام به یک " تاراتک کوچک" تبدیل بشم!!!
+تاراتک کوچک ضعیف به تاراتک کوچک تکامل پیدا میکند.
خیلی خب، مثل اینکه تکامل من شروع شد!
صدای الهی همیشه میره سر اصل مطلب، ولی امیدوارم اینبار وقت این رو بهم بده که از نظر روحی برای این تکامل آماده بشم!
آخه این اولین... تکاااامل... من... هستششش...!!!
+«تکامل کامل شد.»
+«تاراتک کوچک ضعیف به تتراتک کوچک تکامل پیدا کرد.»
+«تمامی مهارت های پایه افزایش پیدا کردند.»
» +«امتیاز تخصصی جدید تکاملی کسب شد.
+«شرایط به حد نصاب رسید: مهارت [حرام_سطح]1 به [حرام_سطح2] رسید؛ مهارت [جادوی کافر_سطح1] به [جادوی کافر_سطح]2 رسید؛ قابلیت [مقاومت در برابر غذاهای گندیده_سطح1] به [مقاومت در برابر غذا های گندیده_سطح2] رسید؛ مهارت [سکاندا_سطح]1 به [سکاندا_سطح]2 رسید.»
+«امتیازهای مهارتی کسب شدند.»
چی...؟! چی شده؟؟!!!!
الان یکدفعه ای خوابم برد؟؟!!!
نه، باید ناخداگاهم برای یک لحظه کنترلم رو از من گرفته باشه...
احتمالا این از تاثیرات تکامل هستش.
_خیلی ببخشید صدای الهی، اگر قراره بیهوشم کنی لطفا قبلش یک اخطاری بهم بده!!
هان؟ تکامل تکمیل شد؟!
تا اونجایی که من میبینم، تغییری در من صورت نگرفته.
خیلی خب، وقتشه که خودم رو ارزیابی اطلاعات کنم...:
+«تاراتک کوچک لول1 بی نام؛ وضعیت: ضعیف.»
اووووو!!!! اسم نژادم تغییر کرده! پس مثل اینکه تکامل موفقیت آمیز بوده!
لولم به 1 برگشته؟؟!!! مثله اینکه لول مهارت هام پایین نرفته ولی لول خود کاراکترم به لول 1 برگشته؛ مثل اینکه هر دفعه که تکامل پیدا میکنی، دوباره به لول 1 برمیگردی تا اینکه دوباره با رسیدن به لول10 دوباره تکامل پیدا کنی...
ولی آخه چرا وضعیتم هنوز روی " ضعیف" مونده؟!!!
چیزی که الان بیشتر تز همه نگرانم میکنه اینه که نوار قرمز رنگ استقامتم تقریبا به صفر رسیده!
برای همینه که اینقدر خسته و گرسنه هستم؛ باید حتما کلی انرژی صرف تکاملم کرده باشم...
از اقبال خوب من، خیلی وقته که دارم غذا انبار میکنم!!!
با اینکه تکامل من موفقیت آمیز بود، ولی این کار کاملا ریسکی بود! چراکه از نه تنها از حال رفتم، بلکه سطح انرژیم هم تقریبا به صفر رسید.
اگر شانس این رو پیدا کرد...
کتابهای تصادفی


