من یه عنکبوتم، خب که چی؟!
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«فصل 3»
«جوجه کوچولو»
من و سو با تعجب به اون نگاه میکنیم.
درست روبه روی ما یک تخم عظیم الجثه قرار داره.
تقریبا یک متری ارتفاع داره!
یادم میاد که توی دنیای قبلی، بزرگ ترین تخم، تخم شترمرغ بود؛ ولی این یکی حسابی بزرگتر از اونه!!!
همه این ها به خاطر اینه که توی این تخم، یک هیولا قرار داره.
بر خلاف بازی های ویدئویی، هیولاهای این دنیا همینجوری توی هوا ظاهر نمیشن...
اون ها هم مثل بقیه موجودات، تولید مثل میکنن.
این تخم هم بچه یک پدر و مادر هیولاست!
همون گفته شده که این تخم از سرزمینی به اسم هزارتوی بزرگ اِلروئی اومده و اینکه اون یک هدیه به مناسبت مراسم تعیین سطحمونه...
تخم یک هیولا به نظر یک هدیه خطرناک به حساب میاد، اما طبق شواهد، اگر یک هیولا از زمان تولد توسط یک انسان بزرگ بشه، در نهایت به انسان وابسته و به اون خدمت میکنه.
و این هیولای به خصوص هر لحظه ممکنه که از تخم بیرون بیاد...
«تو میتونی!!» سو زیر لب به اون انگیزه میداد.
از وقتی که چندتا ترک روی سطح تخم بوجود اومده، موجود بیچاره داخلش با تمام قدرت سعی میکنه اون رو بشکنه.
اولین ترک ها و شکستگی ها چند روز پیش دیده شدن؛ پس موجود بیچاره واقعا باید در فشار و تکاپوی زیادی باشه!
تا به الآن، ترک ها تموم سطح تخم رو پوشوندن.
تخم به نظر میاد هر لحظه ممکنه از هم بپاشه.
من و سو تمام مدت نفس هامون رو نگه داشته بودیم.
خیلی دوست داشتم به اون بچه بیچاره کمک کنم از تخم بیرون بیاد، ولی آنا با من مخالفت کرد.
طبق گفته اون، بچه هیولا باید خودش بدون هیچ کمکی از پس این کار بر بیاد وگرنه به موجود قوی و سالمی تبدیل نمیشه!
«نگاه کنید!!»
قسمتی از تخم شکسته شد و یک چیزی مثل پنجه از اون بیرون اومد!
پنجه با تمام توان سعی در شکستن بقیه دیواره های تخم رو داشت.
سپس ناگهان، از داخل تخم هیولایی مارمولک مانند با پولک هایی به سیاهی جوهر بیرون اومد.
برای یک لحظه باهم چشم تو چشم شدیم؛ چشمای اون به نظر من لبریز از شادی و رضایت بود.
«اون... اصلا چهره بامزه ای نداره!!!»
با شنیدن حرف سو، دهان بچه هیولا باز موند؛ انگار که از حرفهای سو ناراحت شده!
یعنی اون حرف های آدم ها رو متوجه میشه؟
«واقعا اینطور فکر میکنی؟ به نظر من که به نوبه خودش خیلی هم بامزست!»
توی دنیای قبلی، کلی اختلاف نظر بین خزنده دوست ها و اون هایی که ازشون متنفر بودن وجود داشت.
با گذشت زمان، من سعی کردم بیشتر دوستشون داشته باشم تا اینکه ازشون بدم بیاد.
وقتی بچه بودم عاشق اینجور مارمولک بودم... یا بهتره بگم اژدها!!
آنا بعد از بررسی اژدها گفت: «تبریک میگم، ایشون یک بچه اژدهای زمینی سالم و سلامت هستن!!»
آنا یک اِلف دورگست؛ برای همین سن اون خیلی بیشتر از اونیه که نشون میده و در نتیجه اون اطلاعات خیلی زیادی درباره موجودات این دنیا داره.
طبق حرف های اون، این اژدها یک اژدهای زمینیه.
یک اژدها! به زبان آوردن اسمش کافیه تا من رو به وجد بیاره!!
تا اونجایی که من شنیدم، حتی اژدهاهای زمینی بالغ هم نمیتونن پرواز کنن، ولی هرچی که باشه یک اژدها یک اژدها هستش!
این هیولا کوچولو قراره یک روزی به یک اژدهای بزرگ و قدرتمند تبدیل بشه...
از همین الان خودم رو سوار بر یک اژدهای بالغ تصور میکنم... باید خیلی باحال باشه!!
مثل اینکه اگر یک اژدها به اندازه کافی بزرگ بشه و به لول خاصی برسه، به یک ناگا تبدیل میشه.
یعنی من میتونم اون رو تا به اندازه ناگا بزرگ کنم؟فکر نکنم.
«اگر اون رو نمیخوای، خوشحال میشم اون رو خودم بزرگ کنم... ایرادی که نداره؟»
«هرچی تو بگی برادر عزیزم.»
آه، خدا رو شکر! پیش خودم گفتم الانه که کلی سر سرپرستی بچه اژدها باهم دعوا کنیم! ولی انگار به خیر گذشت! بهتره که به روش نیارم...!
بچه اژدها رو توی بغلم میگیرم؛ توی دست هام خیلی آروم و مطیعه...
وقتی سرش رو نوازش میکنم، با ناز خودش رو به من میماله.
«باید یک اسم براش انتخاب کنیم»
«یک لحظه اجازه بدید...»
آنا برای چند لحظه بچه اژدها رو از من گرفت و شروع به لمس کردن نیم تنه اون کرد؛ بچه اژدها از روی غریزه برای حفاظت از خودش، بدنش رو به سمت داخل جمع میکنه، ولی آنا اونقدر محکم نگهش داشته که نمی تونه خودش رو کامل بپوشونه.
«اون یه دختره.»
وقتی آنا به یقین رسید، اون رو بهم برگردوند.
وقتی اون رو دوباره توی دست هام گرفتم، یک چهره ناراحت و ناراضی روی صورتش بود.
«یه دختر خانم، آره؟! چه اسمی باید روی تو بذارم...؟!»
اگر اون یک پسر بچه بود، مطمعنا یه اسم خفن و باحال روی اون میزاشتم ، ولی یک دختر باید یک اسم قشنگ داشته باشه.
«آهان فهمیدم!»
توی ذهنم چندتایی اسم رو بررسی کردم و بلاخره آخری رو انتخاب کردم.
«اسمت رو میزارم «فِی رون» یا فِی برای اختصار.»
این اسم یک منطقه بزرگ توی بازی ویدئویی بود که قبلا بازی میکردم.
اون منطقه یک بیابان پهناور بود که انگار تا بینهایت ادامه داره؛ وسط اون بیابون یک اژدها به عنوان غول مرحله آخر اون منطقه بود که اگر اون رو شکست میدادی میتونستی قفل یک منطقه سرسبز رو باز کنی...
اون منطقه سرسبز، زیبا ترین منطقه بازی مخصوصا توی شب بود که همه بازی کن ها اونجا از کاراکتر هاشون عکس و اسکرین شات میگرفتن.
اونجا مثل یک بهشت وسط ناکجا آباد بود.
پولک های سیاه اون من رو به یاد شب های اونجا می اندازه، برای همین این اسم به نظرم مستحق یک اژدهای زمینیه.
«از آشنایی با شما خوشبختم فِی!»
فِی در پاسخ به حرف من، با صدایی نازک کو کو میکنه.
«بخش پنجم»
«اولین نبرد»
پاهام دارن سنگین میشن. قسمتی از خستگیم به خاطر اینکه خیلی وقته دارم میدوم، اما توی شوک بودنم علت اصلیه! من خونه عزیزم رو از دست دادم.
مردنم و تناسخم به یک عنکبوت هیولا و خوردن غذاهای بدمزه اون هم هر روز، یک ذره هم روی دل سنگم رو آشفته نکرد؛ ولی با از دست دادن خونم، یک سوراخ بزرگ توی قلبم درست شده.
آآآ... میدونستم دیر یا زود مجبور میشم خونم رو ترک کنم، ولی حالا که این اتفاق افتاده باعث شده توی شوک شدیدی برم!!
همش فکر میکردم وقت بیشتری دارم؛ همین باعث شد همه چیز بدتر از اونی که باید بشه...
ای کاش حداقل تا وقتی که به لول 10 میرسیدم خونم سرجاش میبود!
«بسههههههههه دیگههههههه...!!!»
این همه ناله و زاری کافیه؛ دیگه باید فراموشش کنم.
اول از همه باید برای قدم بعدیم تصمیم بگیرم:
1_میتونم یک خونه جدید در یک منطقه جدید بسازم.
2_بدون هیچ هدف و مقصدی توی این دخمه بگردم.
3_خروجی دخمه رو پیدا کنم.
این همه چیزیه که به ذهنم میاد.
از لحاظ ایمن بودن، گزینه اول به نظرم بهترین گزینست، ولی یک حسی بهم میگه باید این فکر رو از سرم دور کنم.
داشتن یک خونه، علاوه بر اینکه من رو در امنیت نگه میداره و آب و غذای من رو تامین میکنه، اصلا نیازی نیست از سرجام هیچ تکونی بخورم! تا دلتون بخواد میتونم دلیل بیارم که چرا این گزینه بهترین انتخابه.
با این حال، اگر همینطور به خوردن و خوابیدن ادامه بدم، به یک سبد گنده گوشتی بیچاره تبدیل میشم!!! هم از لحاظ بدنی و هم از لحاظ ذهنی...
اگر به این طرز شکار ادامه بدم، شکاری که از طریق خونم به آسونی به دست میاد، اون موقع است که دیگ هیچ قابلیت در شرایط بهرانی نخواهم داشت.
شرایط الانم یک مثال واضحه...!!!
با قابلیت هایی که الان در اختیارم هست، اگر یک دشمن یا هیولایی بتونه از تارهای خونم رد بشه، اون موقع تنها کاری که میتونم بکنم فرار کردنه.
تا وقتی که اینقدر از از بین رفتن خونم ناراحت میشم، این گزینه، گزینه خوبی نیست!
همین الانش هم حس میکنم خاکستر های خونم توی دلم میخواد زبانه بکشه...!
دیگه نه! دیگه اصلا و ابدا نمیزارم چنین کاری با من بی جواب بمونه.
خیلی خیلی عصبانیم.
دلم به ا...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب من یه عنکبوتم، خب که چی؟! را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی
