فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه عنکبوتم، خب که چی؟!

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
«فصل دوم» «بخش اول: زندگی دوباره»   درپادشاهی آنالیِت، پسری زندگی میکرد به نام شلِین زاگان آنالیِت. همین طور که از اسم اون پیداست، این پسر یکی از اعضای خاندان سلطنتی بود. او پسر یکی از همسران پادشاه بود و لقب چهارمین شاهزاده را بر دوش میکشید. ولی این پسر خاطراتی از زندگی قبلی خودش به یاد داشت. در زندگی قبلی، اسم او شون سوک یامادا بود. بهتره باهاتون رک باشم؛ این پسر من هستم! آخرین خاطرم از زندگی قبلیم این بود که در کلاس ادبیات کلاسیک ژاپن، نشسته بودم. اون موقع بود که متوجه شکاف معلق در هوا در بالای کلاس شدم؛ بعد از اون همه چیز به سیاهی فرو رفت. در کره زمین، شکاف های فضا_زمانی چیز عادی نبود! پس هر اتفاقی که اون موقع برام افتاد، باعث مرگ من هم شد. این طور شد که به طور غیر قابل توضیحی با خاطراتی از اون زندگیم، دوباره متولد شدم. و اینطور شد که در دنیایی به دنیا اومدم که مثل یک بازی کامپیوتری، مهارت ها و لِوِل ها وجود دارن. چطور همیچین واقعیتی میتونه در جایی به غیر از یک بازی کامپیوتری وجود داشته باشه! خیلی وقته که دیگه به جواب این سوال فکر نمیکنم. به جاش متوجه شدم که زندگی در این جا خیلی بیشتر کیف میده اگه به جنبه های مثبت فکر کنی. تمرین باعث میشه قابلیت های جدیدی رو به دست بیارم! تا مدتی از اینکه میتونستم اینطوری قابلیت ها رو کسب کنم، لذت میبردم. البته این دنیا چیزهای غیر قابل توصیفی هم داره. مثلا اینکه نمیشه سطح و قدرت های افراد رو توی یک صفحه، مثل توی بازی دید. این قضیه «کسب مهارت و امتیاز» وجود داره، ولی باید یکسری شرایط فوق العاده سختی رو پشت سر بگزاری یا کار های خیلی عجیبی رو به ثمر برسونی تا بتونی به اون ها دسترسی پیدا کنی. میدونید، یک مهارتی وجود داره به اسم «مهارت ارزیابی محیط». با این مهارت میتونید سطح و قابلیت های بقیه رو ببینید ولی هرکسی این مهارت رو نداره... برای کسب این قابلیت، درست مثل کسی که میخواد قاضی یا جواهرشناس بشه، باید یکسری تحصیلات رو پشت سر بگزاری که بهت یاد بدن چه طوری ارزش چیزها رو بفهمی و چطور به این قدرت دست پیدا کنی که فقط با نگاه کردن بتونی ساختار و مواد تشکیل دهنده هر چیزی رو بفهمی. کسب این قابلیت کار هر آماتوری نیست. تازه، حتی اگر بتونی همچین قابلیتی رو به دست بیاری، ارتقای سطح اون کار بسیار مشکلیه؛ حالا بماند که هر کسی حتی اون رو نداره! حالا همه این حرف های قلمبه سلمبه به کنار، تنها کاری که نیازه انجام بدی تا اون رو انتقال بدی، اینه که اون رو استفاده کنی! همین! ولی فکرنکنین که همه چیز به همین سادگیه؛ وقتی که این قابلیت رو دارا میشی، دیگه فقط اون رو داری و بس! هر دفعه که از مهارت ارزیابی استفاده میکنی، تخصصت هم با اون بالاتر میره؛ وقتی که تخصصت به حد مناسب برسه، سطح مهارت ارزیابی هم ارتقا پیدا میکنه. این رو بدونید که استفاده از اون قسمت مشکل کار نیست چون که اصلا استفادش به انرژی یا جادو احتیاج نداره! میدونم که الان دارید با خودتون میگید «خب نمیتونی همیشه و هر وقت ازش استفاده کنی تا سریعا لِوِل اون بالا بره؟!»؛ خب به این راحتی هم نیست...! نکتش اینجاست؛ هر وقت که مالک قابلیت سعی کنه از اون استفاده کنه، با حس سردرد شدید و حالت مستی رو به رو میشه. میزان این حالت بین افراد مختلف متفاوته؛ ولی در بد ترین موارد، افراد بعد از یکبار استفاده از اون بیهوش میشن. حتی افرادی خیلی ماهر هم نمیتونن بیشتر از دو چیز رو همزمان بررسی کنن. از اون جایی که استفاده از اون اینقدر سخته، استفاده دوباره و دوباره از این قابلیت برای ارتقای اون خیلی زجر آوره. از همه این ها گذشته، خود قابلیت هیچ ارزشی نداره تا وقتیکه به سطح های بالاتری از اون دست پیدا کنی. برای همین هم هست که تعداد خیلی کمی به خودشون زحمت یاد گرفتنش رو میدن. در واقع تعداد خیلی کمی از خانواده ها هستن که از این راه معاش دارن و این قابلیت رو به نسل های آیندشون یاد میدن. خب اگه براتون سواله که مردم چه طوری سطح و مهارت هاشون رو متوجه میشن، جوابش «سنگ های مهارتی» هست. سنگ مهارتی یک وسیله جادویی هست که به مالکش این اجازه رو میده که برای مدت کوتاهی بتونه از این قابلیت استفاده کنه. لول قابلیت سنگ بستگی داره به کیفیت سنگ؛ یعنی هر چه سنگ باارزش تر و کم یاب تر باشه، لول ارزشیابی سطح اون سنگ هم بیشتر هست. تعداد سنگ هایی که قابلیت سطح 10 ارزشیابی مهارت رو در اختیار دارن، به تعداد انگشتانه دسته که این سنگ ها هم فقط در اختیار خاندان سلطنتی قرار میگیره... صد البته شما نیاز به دلیل موجهی دارید تا بتونید از این سنگ ها استفاده کنید؛ یعنی فقط نجیب زاده هایی که به خاندان سلطنتی نزدیک هستن میتونن شانس استفاده از اون ها رو داشته باشن. از اونجایی که من عضو خود خاندان سلطنتی هستم، دسترسی به این سنگ رو هم دارم. ولی این طور نیست که هر وقت که دلم خواست این کار رو انجام بدم. من هر دفعه پیشخدمت آنا رو در مورد سنگ اذیت میکنم، ولی اون بهم میگه فقط وقتی که به اندازه کافی که بزرگ شدم میتونم از اون استفاده کنم. راستش تازه فهمیدم که استفاده از سنگ برای اولین بار یک مناسبت خیلی مهمیه! برای همین نجیب زاده ها برای بار اول استفاده از سنگ یک مراسم بزرگ و با شکوهی رو ترتیب میدن. و من این مراسم رو تجربه کردم!! علاوه بر اینکه در این مراسم، مهارت ها و سطحت رو متوجه میشی، فرد بالاخره وارد جامعه میشه. در مراسم، ارزش و مهارتت برای همه نمایان میشه و همه اون ها رو مورد بررسی و قضاوت قرار میدند. من مهارت های بیشتری نسبت به متوسط افراد داشتم، برای همین میدونستم مشکلی برای من پیش نمیاد. ولی انگار اگه مهارت هات از مقدار خاصی پایین تر باشه، خانوادت ممکنه تورو پس بزنند...! فقط این بود که من رو میترسوند. به هر حال، من و خواهرم "سو" ، بچه یکی دیگر از همسران پادشاه که تقریبا هم زمان با من متولد شد، قرار شد که در این مراسم عمومی شرکت کنیم. من و سو لباس های مراسم رو به تن کردیم و چندین و چند بار درباره ترتیب کارهای مراسم، گوش زد شدیم. پادشاه کنونی، به بیان دیگه پدرمون هم در این مراسم شرکت میکنه. از اونجایی که قرار بود فامیل های مادری هم که خودشون اشراف زاده و نجیب زاده هستن در مراسم حضور داشته باشن، پس من نباید مرتکب هیچ اشتباهی می شدم... با اینکه هنوز یک بچه هستم، ولی با این حال جزو خاندان سلطنتی حساب میشم! قرار بود که من اول از همه وارد مراسم بشم، پس شرف خاندان بر دوش من بود. این واقعا یک وظیفه خیلی سنگینی برای من بود؛ کسی مثل من که قبلا یک رعیت زیر خط فقر توی زندگی قبلش بوده... ولی وقتی دیدم که خواهرم چه طور با وقار کنار من حرکت میکنه، عظم و اراده پیدا کردم تا خودم رو مشتاق مراسم نشون بدم. «سرورم، آماده اید؟» در جواب آنا سرم رو تکون میدم. «پس لطفا شروع کنید» آنا هر دو ما رو به طرف سالن هل داد و من و سو در کنارهم از در سالن وارد شدیم. به محض اینکه از در ورودی رد شدیم، بزرگی سالن مراسم تازه به چشم اومد. یک فرش قرمز از در ورودی به سمت ایوان مراسم پهن شده بود؛ ایوانی که در اون یک مرد منتظر ایستاده بود... یک لشکر از مردم کنار دیوار به تماشای ما ایستاده بودن. تک تک اون افراد از اشخاص والا منصب دربار بودند. من و سو بدون هیچ حرفی کنار هم روی فرش راه رفتیم. هر قدمی که بر میداشتیم حساب شده بود؛ تک تک این قدم ها رو بارها برای این روز تمرین کرده بودیم... میتونستم نگاه تند نجیب زاده ها رو پشت سرم حس کنم،ولی بهترین سعیم رو کردم که بهشون توجه نکنم. بالاخره من و سو به ایوان رسیدیم و مقابل پادشاه زانو زدیم. در ایوان، پادشاه، پدرمون ایستاده بود؛ «مِیجِز دِرا آنالیت» «مراسم ارزیابی اکنون آغاز میشود»؛ صدای شاهانه اون در سالن می پیچید... بااین که اون پدر من هست، ولی چند بار پیشتر اون رو ملاقات نکرده بودم. برای من، اون بیشتر شبیه به یکی از فامیل های سلطنتی به نظر میرسید تا پدرم! همین قضیه باعث شد که بیشتر استرس بگیرم. تمام مدتی که من زانو زده بودم، پادشاه مشغول صحبت بود ولی چیز زیاد از حرف هاش سردر نیاوردم... «اکنون، شلِین زاگان آنالیِت، میتوانی برخیزی». «بگزاریدارزیابی صورت گیرد». بعد به جلو رفتم و روی چهارپایه ایستادم... بدون چهارپایه، قدم به اندازه کافی بلند نبود!! در تخت مقابل من، یک سنگ سیاه قرار داشت. این سنگ همون سنگ ارزیابی بود... ولی کوچک تر از اونی بود که انتظارش رو داشتم! اگه سن یک فرد بالغ رو داشتم، اون سنگ به راحتی کف دستم جا میشد... همین طورکه تعجبم رو مخفی میکردم، دستم رو روی سنگ قرار دادم. درست همون طور که بهم یاد داده بودن، بعد از لمس سنگ به کلمه «ارزیابی» فکر کردم. مهارت هام بدون هیچ زحمتی نمایان شدند...:   [نژاد: انسان] [سطح: 1] [نام: شلِین زاگان آنالیِت] [وضعیت: مقدار جان: 35/35 (در منطقه سبز) // مقدار جادو: 348 (در منطقه آبی) // مقدار توان: 35/35 (در منطقه زرد) متوسط توان در دفاع: 20 {جزئیات} متوسط توان در حمله: 20 {جزئیات} متوسط توان در استقامت: 299 {جزئیات} متوسط مهارت های جادویی:314 {جزئیات} متوسط سرعت : 20 {جزئیات}] [تعداد امتیاز های مهارتی: 100,000 ] [لقب ها: {چیزی موجود نیست}] [مهارت ها و قابلیت ها:   [دید جادویی_سطح8] [توانایی در استفاده از جادو_سطح8] [حملات جادویی_سطح3] [سرعت بازیابی جادو_سطح7] [شمشیر زنی_سطح3] [مقدار توانایی در نابودی_سطح2] [تمرکز_سطح5] [دقت در حملات_سطح1] [قدرت شنوایی_سطح7] [قدرت بویایی_سطح2] [مقدار جان_سطح5] [مقدار واندازه جادو_سطح8] [قدرت بدنی_سطح5] [آمادگی جسمانی_سطح5] [سرعت_سطح5] [قدرت حملات جادویی_سطح6] [انرژی اهداشده_سطح1] [جادوی اهدا شده_سطح5] [مهارت در استراتژی_سطح2] [مهارت استفاده کم از مقدار جادو_سطح2] [مهارت گریز از خطر_سطح1] [میدان دید_سطح4] [قدرت لامسه_سطح1] [قدرت چشایی_سطح1] [سرعت عمل_سطح5] [مقاومت_سطح5] [کیمیاگری_سطح8] [مهارت در حفاظت_سطح7]   [حفاظت الهی] بالاخره میتونم قدرت هام رو ببینم...! همزمان وضعیت قدرت هام روی یک صفحه روی دیوار ظاهرشد. این صفحه از سنگ ارزیابی نشأت میگرفت تا اطلاعاتم رو کامل نشون بده. مثل اینکه توی این دنیا چیزی به اسم اطلاعات شخصی وجود نداره... توی ذهن من، اطلاعات سنگ به زبان ژاپنی ظاهر شد ولی روی صفحه به زبان مردم این کشور نوشته شده بود. نمیدونم اگه اطلاعات روی صفحه هم به زبان ژاپنی بود چه اتفاقی می افتاد ولی مثل اینکه سیستم برای این چنین موقعیت هایی آمادگی داره... پچ پچ افراد داره سالن رو پر میکنه. پادشاه سعی میکنه با بلندکردن صداش، جمعیت رو آروم کنه ولی کاری از پیش نمیبره. قدرت و نیروهام باید خیلی غیر عادی باشه که این چنین آشوبی میان مهمان ها برپا کرده!! راستش رو بخواید، میدونستم همچین اتفاقی میوفته. مهارت های مربوط به جادوی من نسبتا زیاد و قوی هستن؛ این موضوع رو آنا بهم خاطر جمعی داده بود. قدرت های بدنیم در مقایسه با سنم، نرمال به نظر میرسیدند. خب البته از متوسط افراد بالاتر بود، ولی این قدرت های جادوییم بود که خیلی به چشم میومد. یعنی قدرت هام خیلی نا میزان بود! درباره مهارت هام هم اطلاع داشتم؛ چون هر موقع که مهارت جدیدی یاد می گرفتم یا یکی از مهارت هام ارتقا پیدا میکرد، صدایی به نام «صدای الهی» من رو از اون ها با خبر میکرد. ولی با این حال من از دوتا از قابلیت هام بی خبر بودم! اولی به نام «حفاظت الهی» و دومی حروف های اسمش انگار به هم ریخته و خراب هستن! یعنی این قابلیت دوم چنان سطح بالاست که حتی یک سنگ ارزیابی لول10 نتونست اون رو معنی کنه!!!!!! در باره اولی هم سعی کردم به جزئیاتش نگاهی بندازم. [حفاظت الهی: شما توسط بهشت محافظت شده اید، این یعنی در کارها و اعمالتان راحت تر به نتایج دلخواه دست پیدا میکنید] «یعنی چی؟» حفاظت الهی مهارت فوق العاده جالیبه؛ صد در صد از اون قابلیت هایی هست که استفاده از اون توی بازی تقلب حساب میشه!!! البته جمله «راحت تر به نتایج دلخواه دست پیدا میکنید» یعنی اینکه کارا همیشه اوجوری که میخوام پیش نمیره! ولی نباید خیلی به این قابلیت متکی بشم... تنها چیزی که متوجه نمیشم، اون یکی مهارته که نوشته های درهم و برهمی داره. این موضوع که سنگ ارزیابی به این کم یابی نتونست اون رو معنی کنه واقعا قضیه مرموزیه!... اگه این سنگ نمیتونه درباره این قابلیتم چیزی بهم بگه، پس حتما هیچ چیز دیگه ای نمیتونه این کاررو انجام بده... واقعا نمیفهمم چرا! «دقیقا همین اتفاق برای دختر دوک هم نیافتاد؟؟!!» «آره؛ اون دختر اعجوبه...» «ولی پسر اعلاحضرت به همون اندازه اعجوبه هستند... نه! حتی بیشتر از اون!!!» همین طورکه نجیب زاده ها به حرف هاشون ادامه میدادند، اسم دختر دوک هردفعه توی صحبت هاشون تکرار میشد. یعنی کس دیگه ای هم هست که قابلیت هایی مثل من داشته باشه؟ تصور میکردم فقط من و سو توی این مراسم شرکت کردیم... «سکوت!» به خاطر این پاسخ نسبتا بلند پادشاه، هیاهوی مهمان ها کمی آرام گرفت. پادشاه تکه کاغذی رو به دستم داد. توی اون تمام اطلاعاتی که روی صفحه نمایش بود به طور جادویی روی کاغذ چاپ شده بود. با نهایت احترام، برگه رو از پادشاه قبول کردم وسپس با تعظیم به کنار رفتم. با این حرکتم، مراسم ارزیابی من به پایان رسید. حالا نوبت سو بود... نیازی به توضیح نیست؛ فقط اینکه یک هیاهوی دیگری در سالن به پا شد چرا که سو هم نتایجی شبیه به من داشت! البته مهارت های اون به اندازه من بالا نبودند و خبری هم از قابلیت حفاظت الهی یا نوشته های به هم ریخته نبود... بعد از این هیاهوی کوتاه، مراسم تقریبا بدون هیچ حادثه ای به پایان رسید. مهارت های نسبتا بالا و قوی ما تنها عامل تعجب میان افراد نبود... با قدرت شنوایی پیشرفتم تونستم بعضی از گفت و گو های نجیب زاده ها رو متوجه بشم؛ فهمیدم که معمولا کسب امتیازهای مهارتی تنها موقعی اتفاق می افته که شخص ارتقای درجه(لول) پیدا کنه... پس کسی مثل من که 100,000 امتیاز اون هم توی سطح1 (لول1) داره یک مورد فوق العاده غیر عادی...!!! شنیدن این موضوع من رو به یاد این انداخت که سو در صفحه ارزیابیش، هیچ امتیاز مهارتی نداشت! به این نتیجه رسیدم که این مسئله به خاطر این هستش که من تجدید زندگی پیدا کردم؛ یعنی قبل از این، زندگی دیگه ای داشتم... این مسئله وقتی برام جالب شد که فهمیدم دختر دوک هم درست وضعیتی مشابه من داشته... اون هم مثل من با امتیازهای مهارتی به دنیا اومده... مثل اینکه مراسم ارزیابی اون درست چند روز قبل انجام شده... و اون هم درست مثل من دارای مهارت ها و قابلیت هایی بود که برای شخصی به اون سن غیر عادیه...   مثل اینکه دختر دوک هم اون نوشته آشفته و درهم و برهم رو داشته! یه شک قوی توی من بوجود اومد. اگه شک من حقیقت داشته باشه، پس باید به هر قیمتی که شده دختر دوک رو ملاقات کنم... شانس ملاقات با اون زودتر از اونی که فکر میکردم به دست اومد. بعد از مراسم ارزیابی، یک مراسم دید و بازدید در سالن دیگری شروع شد. پادشاه، من و سو رو در میان سالن قرار داد تا با صفی از اشراف زادگان و نجیب زادگان ملاقات کنیم. تمامی این افراد با فرزندانشون همراه بودند که اون ها هم سن من یا کمی بزرگ تر بودند. خلاصه بگم، این مراسم برای این ترتیب داده شده تا من و سو با نجیب زاده های هم سن خودمون ملاقات و گفت و گو کنیم. این جا بود که من بالاخره با اون ملاقات کردم. «از ملاقات با شما بسیار خرسندم؛ من اولین دختر دوک هستم؛ اسم من کارناتیا سری آنابالد هست.» اون دختر زیباییه؛ با موهایی به قرمزی آتش با چهره ای جدی که نشان از شخصیت قوی اون داره. تنها چهره اون کافیه که نظر من رو جلب کنه اما علاوه بر اون، با مهارت تشخیص جادوم متوجه نیروی جادوی قوی اون دختر شدم. جادوی اون تقریبا به اندازه من و سو هست!!! از طرف دیگه، دوک آنابالد از قدرتمند ترین اشراف زاده های کشور به حساب میاد.

خانواده دوک نسل های پی در پی هست که جایگاه مهمی در اداره امور کشور داره، و شجره نامه اون ها از تبار قهرمان های قدیم و خانواده سلطنتی نشات میگیره...

افرادی که در خانواده دوک متولد میشوند، مجبورن تحصیلات سختی رو پشت سر بگذارند و به گونه ای پرورش پیدا میکنند که بتونن از پس اداره کشور و حمایت اون بربیان.

با تمامی این موارد، باز هم این دختر دارای قدرت های جادویی زیادی رو در اختیار داره!

جادوی اون حتی از مرد مو قرمز کنار اون هم بیشتره که البته حدس میزنم اون مرد، پدر او باشه...!

«حالتون چطوره؟ من شلین زاگان آلانیت هستم؛ یوروشیکو.» توی این گفت وگو ، سعی کردم روی کلمه آخر تاکید کنم که به معنی «از آشنایی با شما خوشبختم» به ژاپنی میشه. چشمای دختر دوک برای یک لحظه باز و دوباره خیلی سریع به حالت اول برگشت. با توجه به واکنش اون، حدسم به یقین تبدیل شد. «پدر ممکنه با این دختر خصوصی صحبت کنم؟» «هممم؟» این جواب پادشاه نشون میداد که کمی از این حرف من ناراضیه... البته این حال اون طبیعیه، باتوجه به همه این نجیب زادگان و فرزندانشون که پشت سر دوک و دخترش ایستادند که این دو هم اولین نفرات صف هستند! با این حال اصلا نباید عقب بکشم. «ایرادی توی کارم هست؟» «اهم.» اون یک نگاهی به من و سپس به دوک و دخترش و افراد داخل صف کرد و جواب داد: «خیلی خب، ولی زیاد طول نده و سریع برگرد» «بله قربان! خیلی ممنونم...!» مثل پسر بچه ها، دست دختر دوک رو گرفتم و شروع به دویدن کردم. می تونستم عصبانیت سو رو پشت سرم حس کنم، ولی لازم نیست الان نگران اون باشم. خیلی سریع سالن رو ترک کردم و خودم رو به یکی از اتاق های انتظار رسوندم. اشراف زاده ها کار همیشگی شونه که بعد از مهمانی، برای صحبت درباره مسائل مالی و اداری کشور به اتاق های خصوصی برن؛ برای همین اتاق های مثل این همیشه خالی هستن. اتاق عایق صداست و یک نگهبان هم جلوی درقرار داره تو از مزاحمت بقیه جلوگیری کنه؛ میشه گفت اتاق یک مکان امنیه. «فیییییو؛ فکر نکنم دیگه مشکلی باشه!» حالا دیگه کاملا به زبان ژاپنی صحبت میکنم. «اصلا باورم نمیشه! پس شاهزاده هم یک تناسخ یافته هست...!» دختر دوک به زبان ژاپنی پاسخ داد. «خدای من... خیلی وقته که نشنیدم کس دیگه ای غیر از من ژاپنی حرف بزنه! راستش الان یکم احساساتی شدم!» همین الان هم چهره اون جدی و مصمم هست، ولی نت صدای اون کمی لطیف تر شده... «خب اگه از سوالم ناراحت نمیشین، اسم دبیرستان هِیشین چیزی رو به خاطرتون نمیاره؟» اسم دیبرستانی که قبلا روی کره زمین میرفتم رو پرسیدم. « بله یادمه... پس تو واقعا درست مثل من از دبیرستان به اینجا تناسخ پیدا کردی...» درست همون طور که حدس میزدم، این دختر هم کلاسی من هستش. اون هم مثل من توسط اون شکاف مرموز به این دنیا کشیده شده. «اسم واقعی من شونسوکه یاما...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب من یه عنکبوتم، خب که چی؟! را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی