خون کور: پانیشرز
قسمت: 41
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
#پارت۴۱
پوست کمرش آهسته ترک خورد و دو بال همانند فرشتهها بیرون زد. پرهای آن بیشتر سفید شفاف با نوکی سرخ بودند. میکایلا به نفسنفس افتاده بود. باید هر از گاهی پرواز میکرد تا درد را از بین ببرد. دندانهایش را روی هم فشرد و دو زانو نشست. کمی آن بالهای چروکیده را تکان داد تا صاف شدند. موج هوا شعلهی کمجان شمعها را خاموش کرد.
میکایلا پوزخندی دردناک زد. جرئت ترک شهر را نداشت. ممکن بود که کسی او را تعقیب کند و از هویتش خبردار شود. تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که در خانهاش و درون تاریکی کمی بالهای خاصش را تکان دهد. درد کمرش از بین رفته بود. بالهایش را صاف کرد. طول بالها به دوازده متر میرسید. میکایلا کمی بالهایش را تکان داد. موج قدرتمند هوا باعث شد که اسباب کموزن کمی تکان بخورند.
برگهای گلدانهای زاموفیلیا، بامبو و سانسوریا وحشیانه تکان خوردند. چیزی در درونش عطش پرواز داشت. میک...