اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 50
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل پنجاه:
«درد میکنه؟»
وقتی ریو سرش رو تکون داد و اشک تو چشمهاش حلقه زد، لیونل ترسید.
«دیشب خیلی بهت سخت گرفتم؟»
لیونل، دوشس رو روی تخت دراز کرد و بهش دلداری داد.
«بهتره الان کمی استراحت کنی، ریو.»
وقتی که لیونل بلند شد، ریو بالا تنهش رو تماشا کرد.
اون بدنی تندیس مانند و عضله های فرم گرفته خوبی داشت. دوک شبیه خدای جنگ بنظر میرسید.
«چرا وقتی به بدن من نگاه میکنی سرخ میشی، در حالیکه ما کارای بدتری انجام دادیم.»
ریو لب هاشو بهم فشار داد.
لیونل لبخند زد و بلند شد.
«دراز بکش، ریو.»
بعد از اینکه لیونل لباساشو پوشید، در اتاق دوشس رو باز کرد. اون خدمتکار رو صدا زد.
«یه ظرف صبحانه بیار که هضمش راحت باشه.»
«اوه، چرا دوک اتاق دوشس رو ترک میکنه؟»
خدمتکار گیج شده به سرعت وضعیت رو ارزیابی کرد.
«اوه، بله. غذای دوک رو هم بیاریم؟»
«بعدا.»
ریو میتونست صدای خدمتکار رو که به سرعت دور میشد رو بشنوه.
لیونل مدتی بعد سوپ و نان نرم آورد. با حالتی محبت آمیز، یه قاشق سوپ گرم برداشت و سعی کرد بهش غذا بده.
«بیا غذا بخور ریو.»
اون یه قاشق پر از سوپ نسبتا گرم رو به طرف دهانش برد. ریو از این کارش تعجب کرد و با احتیاط لب هاشو از هم فاصله داد.
بعد از قورت دادن سوپ، اون لب هاشو بهم فشار داد و به لیونل نگاه کرد.
«کیوت.»
این اولین بار توی عمر ریو بود که چنین چیزی رو میشنید. چشمهای ریو گشاد شدند.
این خوشحالی بود؟ تو این لحظه، این اتاق همانند بهشت براش محسوب میشد. ریو نمیتونست چشمهاشو از مرد خوشتیپ روبروش برداره.
لیونل تو اعماق قلبش بود.
بنظر میرسید ریو، اون رو بیشتر از قبل دوست داره.
بعد از صبحانه، لیونل به اتاق خودش برگشت.
ریو، که برای مدتی روی تخت استراحت کرده بود، دوباره به خواب رفت.
زمانی که ریو چشم هاشو باز کرد، کلودل و خدمتکاراش محتاطانه وارد اتاق شده بودن و مشغول تمیز کاری بودند. اونها دیدند که ریو بیدار شده.
«مادام، بیدار شدین؟»
اونها لبخند برلب داشتن و ریو نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده.
اون دلش میخواست توی سوراخی قایم بشه.
«مادام، تبریک میگیم.»
صورت ریو سرخ شد.
اون میخواست سرش رو بچرخونه که تکه های پاره لباس رو دید، که کلونل از روی زمین برداشته بود. این باعث شد بیشتر خجالت بکشه.
لباس خواب دیشبش بود.
کلودل خیلی عادی گفت:«مادام، شما باید یاد بگیرین که چطور بی شرم باشین. اینکه لباست رو پاره کنن، مهم نیست و اشکالی نداره.»
اونها زمین رو پاک و بعد اتاق رو ترک کردند. زمانی که اونها دوباره برگشتند، بسته هایی در دست داشتن.
«اینا چین؟»
«اینها هدیه های هستن که دوک برای شما فرستاده.»
«دوباره؟!»
ریو به رز هایی که لیونل روز قبل بهش داده بود، خیره شد.
این رزها هنوز پژمرده نشده بودند اما باز اون هدایای بیشتری براش فرستاده بود.
«اینها چیزهایی هستن که دوک برای شما به عنوان هدیه عروسی آماده کرده.»
«اوه، که اینطور.»
ریو هیچ ایدهای نداشت که اونها چی هستند، به همین خاطر فقط سرش رو تکون داد.<...
کتابهای تصادفی
