فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 30

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل سی ام.

باز هم زمان گذشت. ریو تا سه روز بعد از بیداری، از تخت بیرون نیامد. پزشک به ریو توصیه کرد تا مدت بیشتری استراحت کند ولی او دیگر نمیتوانست تحمل کند. اصلا نمیخواست با تنبلی گوشه ای بنشیند.

ولی چند دقیقه پس از اینکه از تختش بیرون آمد از تصمیم خود پشیمان شد:«اینا دیگه چیه؟»

ریو وقتی به آنهمه لباسهای باشکوهی که در برابرش قرار داشت نگاه میکرد زبانش بند آمد.

«اینها لباسهای جدید شما هستن.»

ریو فکر میکرد باید این پیژامه چیت که مدتی هست به تن دارد را عوض کند ولی ...

«این خیلی زیاده.»

برای ریو، که تنها یک لباس سیاه عزا به تن میکرد، لباسهای رنگ روشنی که فرم بدنش را نشان میدادند سنگین و ترسناک بودند.

-اینا اندازه من میشن؟

در مقایسه با لباس غول آسایی که به عنوان مادام کاتانا به تن میکرد، این لباسها انگار برای یک بچه آماده شده بودند.

«لطفا امتحانش کنین.»

«اینا اندازه من میشن؟»

با وجود نگرانی های ریو خدمتکاران اعتماد به نفس کامل داشتند.

«امتحانشون کنین. ما اینها رو سفارش دادیم. برای بلندی بازو پارچه اضافه گذاشتیم ولی الان بیشتر نگرانیم خیلی بزرگ باشن براتون.»

«این واسه من خیلی بزرگه؟»

ریو این را پرسید و با بی میلی یکی از لباسها را برداشت. یک لباس سبز روشن بود. برخلاف ترس خدمتکارها آستینهای لباس هم اندازه بودند. خدمتکارها بند روی آستین ها را اندازه زدند.

«این آستین ها خیلی کوتاه نیست؟ شونه هاش چی؟»

«همه چی خوبه.»

در واقع از آخرین باری که یک لباس مناسب بدنش می پوشید زمان زیادی گذشته بود. ریو بسختی میتوانست این را تحمل کند. خدمتکارها پس از بررسی دقیق لباس مشغول آماده کردن او شدند. موهای سیاهش را روی شانه ها انداختند و کمی پوست رنگ پریده اش را آرایش کردند.

ریو وقتی به زن تغییر شکل یافته درون آینه نگاه کرد احساس عجیبی داشت: این منم؟

موهای سیاه مواجش برق میزدند و پوست رنگ پریده اش می درخشید. این لباس اندام بلند و باریک ریو را بخوبی نشان میداد: باورم نمیشه این منم.

زیرپوش های ریو، لباس و کفشش آنقدر مناسب و اندازه بود که احساس عجیبی به او میداد.

«واقعا زیبا و برازنده شدین.»

خدمتکارها واقعا خوشحال بودند. وقتی آنجا را ترک کردند ریو روی یک صندلی نشست و با گیجی به درون آینه خیره شد.

-چطور این اتفاق برای من افتاده؟

او از چنگ خاندان سلطنتی خارج شده ولی حالا چطور باید این موقعیت را حل و فصل میکرد؟

از بس که مجبور شد لباس عوض کند جسمش خسته شده و میدانست که فرار از اینجا برایش سخت است.

«هاه.» ریو روی تخت نشسته و استراحت کرد.

تا هنگام عصر، ریو همه قدرتش را جمع کرد و قدم به درون راهرو گذاشت. فقط یک قدم از در فاصله گرفت. واقعا برایش سخت بود وقتی از کنار در دور میشد دیگر خورشید غروب کرده بود.

در این طبقه، از درون پنجره ای به سمت غرب، آسمان غرق نور خورشید دیده م...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب اغوای یک دوک بی‌احساس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی