اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 28
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیست و هشتم
روز بعد لیونل از اتاق مادام کاتانا دیدن کرد.
خدمتکاری که وضعیت مادام کاتانا را چک میکرد با دیدن ظاهر لیونل از جا پرید.
«دوک، شما اومدین؟»
لیونل تنها یک پیراهن و شلوار بهمراه جلیقه به تن داشت و چهره اش نسبت به همیشه خشن تر بود. خدمتکار به مادام کاتانا نگاهی انداخته و ترسید.
«بنظر میرسه هنوز خوابه.»
«همینطوره.»
«خیلی خب، برو بیرون .» با شنیدن حرفهای لیونل خدمتکار از اتاق بیرون دوید.
درون اتاق خالی فقط لیونل و مادام کاتانا مانده بودند. لیونل به مادام کاتانا که هنوز ساکت و بی حرکت بود نگاهی انداخت.
«.........»
حالات لیونل همینطور عجیب تر میشدند. سوالات بی پاسخ زیادی در سرش به چرخش درآمدند: چرا این زن نجاتم داد؟
میدانست زندگی خودش به خطر می افتد؟ یا بخاطر این بود که میدانست حتی اگر او را نجات ندهد هم جانش به خطر می افتد؟
بطور واضح، مادام کاتانا از همان ابتدا از او خواست که بجای ماریان انتخابش کند ولی چرا؟
چه چیزی در او مادام کاتانا را جذب کرده بود؟ این جذابیت همان غریزه بود. آن شب، لیونل در حالت نرمال قرار نداشت اما کاملا هم گیج و منگ نبود. ترکیبی از سم و تب سراسر جسمش را پر کرده بود.
پس از عبور از لحظات خلسه آور و طوفانی، بیاد می آورد چگونه نگاهش میکرد و اینکه ریو با چهره ای نگران به او خیره شده بود.
او دستش را جلو آورده و چیزهایی را زمزمه کرده بود. لیونل نمیتوانست سخنانش را بیاد بیاورد ولی لحظه ای که ریو لمسش کرد درمان شد. انگار جادویی یکباره تمام دردش را ناپدید کرد. نوری مرموز درون جسمش جذب شده بود.
-چرا همچین حسی داشتم؟
حتی اگر مادام کاتانا قدرتهایی مرموز داشت برای لیونل مهم نبود:«ریو.»
لیونل زیر لب نامش را گفت و دست ریو را گرفت. ماریان قبلا دراینباره گفته بود. دستان خشک ریو بخاطر سالهای کار و تلاش زشت و خشن بودند. دستانش نسبت به زنان معمولی پینه بسته تر و بزرگتر بودند.
لیونل درحالیکه دستش را نوازش میکرد زیر لب گفت:«دستای منم خیلی زشتن. پس یه چیز مشترک داریم. اولیویا دِ کاتانا.»
به عنوان یک سرباز، بخاطر تمرینات نظامی دستانش زبر و خشن بودند.
«زودتر بیدار شو، من منتظرم.»
لیونل به آرامی صورت ریو را نوازش کرد:«ریو بیشتر از اولیویا بهت میاد.»
آخرین جایی که دستان لیونل آن را لمس کردند لبهای غنچه شده ریو بود. او به لبهای گوشتالویش خیره ماند.
مادام کاتانا، ریو، روز بعد بیدار شد.
***
باد از لای پنجره باز شده گذشت و پرده های سفید را کنار زده و درون اتاق می پیچید. نسیم ملایمی وزید و نوک بینیش را غلغلک داد. ریو میتوانست بوی خوش گلها و عطر چمن ها و علفهای تازه را احساس کند. بیرون پنجره پرنده ها با شادی جیک جیک میکردند.
ریو چشمانش را باز کرد. چقدر خوابیده بود؟ در سرش احساس سنگینی میکرد.
-من کجام؟ چرا اینجام؟
ریو متوجه شد روی یک تخت خوابیده و پتوی نرم و درخشانی بدنش...
کتابهای تصادفی
