فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 27

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل بیست و هفتم

کلودل مسئولیت این عمارت که اصولا مهمانی نداشت را بر عهده گرفته بود. او مستخدم دوشس قبلی بود و الان مسئولیت سرپرست خدمتکاران را داشت. لیونل بابت انجام وظایفش خیالش راحت بود زیرا از کودکی او را میشناخت.

«مادام کاتانا رو بهت میسپرم تا مراقبش باشی.»

«ممنونم ارباب.»

لیونل روی تخت نشسته و به مادام کاتانا که به سختی نفس میکشید خیره ماند. او چهره ای رنگ پریده و نحیف داشت ولی شرایطش نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود.

«وقتی بیدار شد خبرم کن.»

«حتما.»

لیونل کمی می لغزید، رامبو که پشت سرش بود پرسید:«حالت خوبه؟»

«آره.»

«تاثیر جانبی ؟»

«هیچی.»

«بی نظیره.»

رامبو که برای چند ساعتی او را ندیده بودند سرش شلوغ بنظر میرسید. او رو به لیونل گفت:«من داروها و سم های مارکیز رو بررسی کردم. یه کسایی بخاطر استفاده نامناسب از این داروها جونشونو از دست دادن هرچند الان تو حالت خوبه ولی ممکنه اون داروها یه تاثیراتی روی تو داشته باشن.»

«فکر نمیکنم اینطور باشه.»

لیونل سالم بنظر میرسید ولی رامبو به خوب بودن سلامتیش شک داشت. در واقع رامبو دقت خیلی زیادی بخرج میداد زیرا میدانست مارکیز کوئیل قصد داشته به لیونل آسیب بزند. او در نهایت صداقت آرزوی مرگ لیونل را داشت.

«مارکیز کوئیل میگفته که میخواد نامزد شاهزاده باشه. صدها نفر هستن که شنیدن این حرفو بزنه. خیلیا شنیدن که میخواسته حساب دوک سنتورن رو برسه. مشخصا این موقعیت خوب برای نابود کردن زندگی تو رو از دست نمیده.»

این اولین قتل مارکیز کوئیل نبود فقط اینکه دوک شانس آورد که نمرد.

«من فقط فکر میکنم خیلی شانس آوردم که بدون هیچ مشکلی هنوز زنده م رامبو.»

«خوب بهش فکر کن دوک، اون شب چه اتفاقی افتاد؟»

«کوئیل سعی داشت منو بکشه.»

لیونل حرفهایی که مارکیز کوئیل به او میگفت را خوب بیاد داشت. آن شب، او مقدار زیادی سم به لیونل خورانده بود. هرچند ذهن لیونل بهم ریخته بود ولی حرفهایش را بخوبی بیاد داشت باتوجه به درد شدیدش، واقعا احساس میکرد چیزی به مردنش نمانده است.

اگر مادام کاتانا نیامده بود الان او اینجا حضور نداشت. بنظر میرسید او بدنش را درمان کرده است.

-اون یه توهم بود؟

در خیالاتش میدید که مادام کاتانا یک نور سرخ عجیب ساطع میکند که وارد جسمش میشود. مقداری که آن قدرت با خود جذب نمود میزان تب و ضربان قلب بالای او را آرام نمود. همان موقع بود که لیونل فهمید هنوز هم شانسی برای زنده ماندن دارد.

-نکنه ریو کاتانا قدرتهای عجیبی داره؟

چه ریو قدرت داشت و چه نداشت مشخصا او را نجات داده بود. لیونل نمیخواست بگذارد که او بمیرد.

«به چی فکر میکنی دوک؟»

«مادام کاتانا منو نجات داده.»

رامبو به لیونل شک داد. او مرگهای زیادی را بخاطر سموم و دارو های مارکیز کوئیل دیده بود.

«با این وجود بهتره که مطمئن شیم.»

رامبو یک بطری شیشه ای کوچک به لیونل داد:«فعلا این پادزهری که من برای سم توی بدنت آماده کردم رو بگیر. حتما جواب میده.»

لیونل بطری داروی آبی رنگی که رامبو در اختیارش گذا...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب اغوای یک دوک بی‌احساس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی