اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل هجدهم
ریو مانند یک توپ در خود پیچید.
بعد برای یک لحظه رویایی دید.
این احتمالا همان روزی بود که به عنوان خدمتکار ملکه سلینا انتخاب شد. او تازه به کاخ رسیده بود. خدمتکاری خجالتی و بی دست و پا بود. هرچند روزی چشمهایی روی او متمرکز شدند.
ملکه ریو را احضار نمود.
با دیدن اندام لاغر و قد بلند ریو درون لباس سیاه، ملکه گفت:«مثل یه چوب لاغری، قدت بلنده و پوست خوبی داری. از اون دخترهایی هستی که شوهرم خوشش میاد.»
ملکه دندان بهم سایید:«چند سالته؟»
«چهارده سال.»
«خیلی جوونی، با اینکه الان خیلی ترسناکی ولی بزودی رشد میکنی و شکوفه میزنی.»
در حقیقت، ملکه از آندسته افراد بود که نمیتوانستند زیبایی خدمتکارانشان را تحمل کنند.
«کنت کاتانا تو رو با مبلغ خیلی زیادی فروخته. اونطور که شنیدم همه پولهاش رو توی قمار باخته؟ با این همه تمام حقوق تو رو در اختیار ما قرار داده.»
بدین شکل زندگی ریو تحت مالکیت خاندان سلطنتی درآمده بود. ملکه سلینا پچ پچ کنان جوری که انگار در خلسه ای عمیق افتاده به ریو گفت:«باید از چیزیکه الان هستی زشت تر باشی تا شوهرم و پسرها حاضر نباشن حتی نگاهت کنن.»
ندیمه ملکه ریو را وادار کرد آن لباس سیاه بزرگ و پف دار را بپوشد. ریو با پارچه های سیاه و بزرگی پوشیده میشد. آن لایه های پنبه روی هم می افتادند جوریکه هیچ کسی نمیتوانست بگوید ریو بدنی لاغر دارد.
«تو مادام کاتانا هستی. فراموش کن کی بودی.»
خدمتکاران ملکه به ظاهر همچون دلقک ریو نگاه کردند و خندیدند.
«تو به عنوان زشت ترین دختر این کاخ شناخته میشی. هیچ وقت لباست رو در نمیاری و هرگز به این فکر نکن که به ظاهر اصلیت برگردی. تو باید تا عمق وجودت یه هر*ه زشت باقی بمونی.»
با شنیدن خنده کسی، ریو چشمانش را باز کرد.
بنظر میرسید برای مدت کوتاهی خوابش برده وقتی بیدار شد، در سرش احساس سنگینی میکرد.
«خاطرات روزی که مادام کاتانا شدم، خیلی وقت بود از یادم رفته بودن...»
از روزی که مادام کاتانا خوانده شد از یاد برد چه کسی ست.
«اه.»
همه اینها پس از زمانی بود که او مرد و دوباره به زندگی برگشت. به ملاقات دوک سنتورن رفت. آیا اینها همه بخاطر این بود که دوک ظاهر حقیقیش را دیده ؟
«ها؟»
ریو عرق سرد روی چهره اش را پاک کرده و از تختخوابش بیرون خزید. بعد صدای نزدیک شدن کسی و تق تق آرام در را شنید. ریو لباس مادام کاتانا را عوض نکرده بود پس نیاز نداشت کار خاصی بکند.
وقتی در اتاقی که خودش را در آن حبس نموده بود باز کرد خدمتکار اِل را با چهره ای غیرمعمول و رنگ پریده دید.
«چرا اینجا هستی اِل؟»
«مادام کاتانا، شاهزاده خانم شما رو احضار کرده، دنبالم بیا.»
ریو احساس شومی داشت:«شاهزاده؟ چرا؟ من سرما خوردم.»
«چرند نگو.»
«خ-خیلی بد میشه اگه شاهزاده سرم...
کتابهای تصادفی


