فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل سوم

آنا فکر میکرد ریو شوخی میکند:«فکر کنم هنوز بیدار نیستی، جلوی شاهزاده ماریان از این چیزا نگو.»

«میدونم.»

آنا آهی کشید، او مسئول لباسهای شاهزاده ماریان بود. حتی پیش از آمدن ریو، او مسئولیت کمد لباسها را بر عهده داشت و بخاطر شخصیت زود جوش و زیرکش خیلی سریع با همه خدمتکار ها کنار می آمد.

او خیلی با ریو صمیمی نبود اما او هم اغلب توسط ماریان فراخوانده شده و مورد توهین کلامی قرار میگرفت.

«شاهزاده توی اتاق نقره ایه. من باید برم اتاق لباسها بعد میام.»

آنا سریع رفت تا کلاه ماریان را بیاورد، ریو نیز به طرف اتاق لباسها راه افتاد، که نام عمومیش اتاق نقره ای بود. اِل که جلوی در اتاق مانند نگهبان ایستاده بود بلند اعلام کرد:«شاهزاده، بانو کاتانا اینجان.»

«بزار بیاد داخل.»

ماریان لباس سبز زیبایی به تن داشت که از پشت با روبان بزرگی بسته شده بود. یک سگ پشمالوی سفید را محکم در آغوش گرفته بود. ماریان صورت عروسک وارش را بالا گرفت و به ریو خیره شد.

برای سن و سالش زیادی جوان بود، با آن چشمان خرگوشی درشت، بینی استخوانی، لبهای قلوه ای و دست و پاهای ظریف و بدن لاغر و لطیفش مثل بچه بنظر میرسید. ماریان لبهای سرخ خود را جمع کرده و اخم نمود.

غرغر کنان گفت:«دیر کردی ریو، دیگه چرا به خودت زحمت اومدن دادی؟ از بس منتظرت موندم حس و حالم خراب شد.»

ریو به سخنان تلخش واکنشی نشان نداد. خنده دار اینکه ماریان هیچ وقت از شر ریو خلاص نمیشد حتی اگر با سخنان نیشدار به او کنایه میزد، بهرحال ریو توسط مادرش ملکه سلینا برایش فرستاده شده بود.

ماریان متنفر بود از اینکه با ریو ارتباطی داشته باشد.

«اگه بهت دست بزنم بدشگونیت بهم سرایت میکنه.»

«.........»

«فکر نمیکنم اگه بزارم بقیه شوالیه ها هم کتکت بزنن فایده داشته باشه.»

ماریان همیشه به سختی در فکر اذیت کردن ریو بود:«خب، چطوری باید مجازاتت کنم؟!»

در این لحظه، ماریان دستش را سفت کرد، سگ کوچک درون دستانش به سر و صدا افتاده و پیچ و تاب خورد، تقریبا بدنش را خراشید.

«عاه!»

ماریان از روی مبل برخاست و سگ را روی زمین انداخت، سگ با صدای تلپی روی زمین افتاده و درحالیکه پارس میکرد به زمین ضربه میزد، ریو از شنیدن ناله رقت انگیزش خود را به عقب کشید.

ماریان جیغ بلندی کشید:«تو لباسمو خراب کردی! لعنت بهت! این ارباب خودشم نمیشناسه، میدونی این لباس چقدر گرونه؟ سگ کثیف!»

ماریان با خشم لبه های لباسش را بلند کرد، با پاشنه پا لگدی به سگ زد:«گمشو!»

سگ از روی درد ناله ای کرد و گوشهای ریو تیر کشید. ریو چشمانش را بست تا نگاه نکند با وجود احساسات درهمش خودش را وادار کرد تا آرام بماند.

مدتی طولانی پس از آشوب ماریان—

«پرستار، پرستار، خدمتکارها، همین الان این چیزو از اتاق من ببرین!»

«شاهزاده ماریان لطفا آروم باشین.»

سگ کوچک از خیلی وقت پیش دیگر تکان نمیخورد. بی حرکت کف زمین افتاده بود. چنان ساکت افتاده بود که انگار هیچ فرقی با دیگر بالش های پف پفی اتاق ندارد. این سگ هم یکی دیگر از حیواناتی بود که توسط ماریان کشته میشدند.

هنگام غروب، ریو در گوشه باغ سلطنتی برای سگ یک قبر ساخت، قبری کوچک در همسایگی دیگر حیوانات کوچکی که قبل تر آنجا خفته بودند، حیواناتی در اشک...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب اغوای یک دوک بی‌احساس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی