اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل دوم
«میخوام زنده بمونم ... میخوام زندگی کنم.»
ریو هرگز نمیخواست از شاهزده ماریان انتقام بگیرد. انتقام وقت تلف کردن بود. او میخواست از این شاهزاده شیطانی رها شده و به عنوان ریو کاتانا زندگی آرام و صلح آمیز داشته باشد.
اگر او شانسش را داشت وقتی زنده بود زندگیش را تغییر میداد و میگفت:- میخواهم زندگی کنم، شاد باشم ، از جلوی چشمهای شاهزاده ماریان دور شوم و زندگی خوشی برای خود بسازم.-
اما ریو مرده بود.
او مینالید و اشک میریخت.
«من نمیخوام اینطوری بمیرم. نمیخواستم کشته بشم. میخواستم زنده و شاد باشم.»
ریو در تمام زندگیش هرگز شاد نبود.
«من نمیخواستم اینطوری بمیرم میخواستم شاد باشم.»
در این زمان نوری از حلقه یاقوت سرخی که در دستش بود درخشید. نور سرخ تمام جسمش را در بر گرفت.
«این چیه؟ چه اتفاقی داره میفته!؟»
فرشته مرگ روبروی ریو ایستاده و میخندید:«جادوگر، میتونی با اون حلقه رویای خودت رو به واقعیت تبدیل کنی.»
جادوگر؟ حلقه؟ ریو هیچ چیزی نمیفهمید. اما فرشته مرگ با چهره اسکلتیش راضی بنظر میرسید:«میتونی یه شانس دیگه داشته باشی ولی این موقته.»
«منظورت چیه!»
«فعلا زنده میمونی ولی سرنوشت تو اینه که دوباره در همین روز و همین زمان بمیری.»
«این حرفا یعنی چی؟!»
روح ریو به جسم خودش دمیده شد که در آن لحظه روی زمین سوخته و از بین رفته بود. بعد زمان به شکلی معکوس چرخید. شعله ها اطراف جسم مرده اش از نو روشن شدند. ریو وحشیانه درون شعله ها تقلا میکرد.
ناگهان سیاهچال خالی شد. عقربه های ساعت درون کاخ خلاف جهت شروع به چرخش کردند. آسمان بی وقفه از شب به روز جا به جا میشد. آنقدر این جا به جایی پیش رفت تا جایی که زمان به نیمه سال قبل برگشت آنگاه ساعت متوقف شد.
او از بیرون صدای جیک جیک پرنده ها را میشنید.
ریو چشمهایش را باز کرد، پرنده ای از پنجره وارد اتاق شد. سرمای صبحگاهی وارد اتاقش میشد. ریو خودش را دید که مانند یک جسد روی تخت خوابیده است.
با گیجی گفت:«هاه؟! چرا من اینجام؟!»
نمیدانست آنچه شاهدش بود تنها رویایی وحشتناک بوده یا واقعا تجربه دنیای پس از مرگ را داشت.
سعی میکرد آنچه در رویا دیده را بیاد بیاورد. او توسط الی خدمتکار ماریان به حد مرگ سوخته بود. بعد فرشته مرگ ظاهر شده و به او شانس دوباره ای داد. ریو نیز جیغ های گوشخراش میکشید و میخواست زنده بماند و با آن مرگ دلخراش نمیرد.
«این واقعا یه رویا بود؟!»
کابوسی ترسناک بود که واقعی بنظر میرسید. حتی اگر همه ش رویا بود که مُرده و دوباره زنده شده است همه چیز آنقدر واضح بود که برای یک رویا زیادی مینمود. او شکم برآمده شاهزاده ماریان را دیده، در سلولی به دام افتاده، روزها هیچ نوری را ندیده و دست و پاهایش از شدت سرما کرخت شده بودند.
درد وحشتناک سوزانده شدن در آن سیاهچال را بیاد داشت. آن لحظات را نمیتوانست فراموش کند.
«عق!»
یادآوری آن خاطرات دردناک وحشتناک بود. ریو متوجه شد پشت دست چپش میسوزد، او چیزی را محکم گرفته بود.
یک علامت روی دست چ...
کتابهای تصادفی


