پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 30
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سیام
جمعه شب بود و داشتم خودم رو واسه برنامهی ناخوشایند فردا آماده میکردم.
تو اتاقم مشغول خوندن ریاضیات بودم که یهو گوشیم زنگ زد.
تلفنم به ندرت زنگ میزنه، مگه اینکه اون یارو، هارومی، بهم پیام بده.
و وقتی که این کارو میکنه، معمولا یه پیام بیاهمیته.
احتمالا این بارم همینطوره.
با اینکه اینطور فکر میکردم، اما باز هم گوشیم رو چک کردم.
دوتا پیام بود.
پس این بارم هارومیه؟
«ها...؟»
«این شیزوکیه، امروز وقتی داشتم قفسهها رو تمیز میکردم، به طور اتفاقی کیسهای رو پیدا کردم که آیدی تو روش بود، برای همین به دوستام اضافه کردمت.»
«خیلی ممنون.»
آها، آره، یادم اومد.
کاملا فراموشش کرده بودم.
در واقع، فکر میکردم قبلا اون رو دور انداخته باشه.
خب، فکر نمیکنم زیاد با شیزوکی در تماس باشم، ولی خوبه که اطلاعات تماسش رو بدونم.
با این حال، اینجوری نیست که مثل دفعهی پیش دوباره یه وضعیت اورژانسی باشه.
اکانت شیزوکی رو به دوستهام اضافه کردم و بهش جواب دادم.
«سلام.»
حالا، بیا برگردیم سر درسمون.
احتمالا اونها تو جلسهی مطالعه سوالهای زیادی ازم میپرسن، پس من باید امروز تا اونجا که میتونم خودم رو آماده کنم.
{دینگ دینگ}
«همم...»
یه پیام دیگه.
شاید باز هم شیزوکی باشه.
من بعداً بهش نگاه میکنم، اگه بخوام هر دفعه بهش جواب بدم، نم...
کتابهای تصادفی
