پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 19
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل نوزدهم
«هاسومی کون، یه کم نون میخوای؟»
«نه ممنون، گرسنه نیستم.»
به شیزوکیای که تو آشپزخونه بود، از روی کاناپهی اتاق نشیمن پاسخ دادم.
چند لحظه بعد، شیزوکی با یه بسته نون و دو فنجان چای تو دستش پیش من برگشت، اونها رو روی میز گذاشت و با کمی فاصله کنار من نشست.
«گزارش آب و هوا رو نگاه کردی؟»
«نه. اما طبق چیزی که تو اینترنت نوشته، انگار یه رگبار شدیده. و قرار نیست تا چند ساعت دیگه بند بیاد.»
«که اینطور. پس خوبه...»
خوبه؟
حدس میزنم بیشتر از دو ساعت قراره تو این وضعیت بمونیم.
آخرش شیزوکی تونست من رو از رفتن منصرف کنه.
اون چیزهایی مثل «اینجوری سرما میخوری.»، یا «اگه الان بری خطرناکه.» گفت.
در نهایت اون حتی گفت «اگه اتفاقی برات بیفته، من احساس مسئولیت خواهم کرد.» و همونطور که انتظار میرفت من دیگه نتونستم مقاومت کنم.
توی این حالتش، نسبت به حالت زرق و برق داری که تو مدرسه نشون میده، متواضعتر و خاکیتره.
«من میتونم زیر سقف یه جایی پناه بگیرم، بهتره که بیشتر از این مزاحمت نشم.»
بعلاوه، بخاطر اتفاقی که کمی پیش افتاد یکم معذبم.
[مترجم: منظورش پریدن شیزوکی تو بغلش وقت رعدوبرقه.]
«نه، تو نمیتونی! بیرون سرده. چی میشه اگه سرما بخوری؟»
«نمیخورم...»
«نه! تو! نمیتونی!»
شیزوکی با عصبانیت این رو گفت و یه تیکه نون طعمدار رو از پاکت برداشت.
خدایا... ا، گاهی وقتها شک میکنم که اون اصلا چیزی به اسم حس احتیاط داره یا نه.
دیگه تسلیم شدم و تصمیم گرفتم بدون فکر کردن به چیز دیگهای وقتم رو بگذرونم.
با بیخیالی، تصمیم گرفتم برنامهای که تو تلویزیون پخش میشد رو نگاه کنم.
اوه... حالا...
کتابهای تصادفی
