پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل نهم
شکایت کردن و احساس ناراحتی
«صبح به خیر یوگا.»
یه روز، حدود دو هفته بعد از اینکه من شروع به صحبت کردن با شیزوکی هنگام تحویلها کرده بودم، رو صندلیم نشسته بودم و داشتم نونم رو میخوردم که یهو هارومی، که خیلی هیجانزده بود، بهم حمله کرد.
برنامه داشتم که امروز برای خودم استراحت کنم.
هارومی رو صندلی جلویی من که خالی بود نشست و کوفته برنجیهایی که از مغازه خریده بود رو روی میز من گذاشت.
«جلبک دریایی رو نریز.»
«همچین چیز بیادبانهای رو نگو.»
«...»
«همونطور که از یوگا انتظار میرفت. جلبک دریایی کلمهی بدیه.»
«خوب، امروز چه خبر شده؟»
به طور اتفاقی، امروز شیزوکی توسط گروهی از دخترهای زرقوبرقی احاطه شده بود.
البته، اون تو حالت گال معمول خودش بود، بدون کوچکترین نشونهای از حالت معمولیش.
«در مقایسه با دخترای اطرافش، شیزوکی سان لطافت خاصی داره.»
«خب... شاید اینطور باشه.»
جدیداً، اتفاقای زیادی رخ داده که باعث شده من همچین احساسی داشته باشم.
«اوا؟ خورشید از کدوم طرف در اومده که یوگا با حرف من موافقت میکنه؟»
«هیچی نشده، فقط فکر کردم تو درست میگی.»
«همم؟»
هارومی با حالتی مشکوک به صورتم نگاه کرد که باعث شد بیاختیار روم رو برگردونم.
مهم نیست چجوری بهش نگاه کنی، این یه اشتباه بود.
با توجه به شخصیت هارومی، مطمئن بودم که این اتفاق میفته...
«پس بالاخره یوگا هم فهمید که شیزوکی چقدر خوبه.»
«خفه شو...»
«آه، خوش به حالت یوگا، تو باهاش تو یه کلاسی.»
«صدات خیلی بلنده پسر.»
فقط بودن کنار هارومی، که به شیوهی خودش مشهور بود، باعث میشد توجه زیادی رو به خودمون جلب کنیم.
اما به دلایل زیادی، من نمیخواستم محتوای مکالمهمون بین آدمهای اطرافمون درز پیدا کنه.
«به هر حال، به دردودل من گوش کن.»
«نمیخوام...»
«موضوع اینه که، دیروز، یکی به من اعتراف کرد.»
«نمیخوام بشنوم.»
هارومی اصلا به حرفهای من گوش نمیکرد. اون داشت به حرفزدن ادامه میداد.
اون تا زمانی که خودش راضی نشده باشه به حرف زدن ادامه میده.
من فقط...
کتابهای تصادفی

