پدر نامیرا
قسمت: 19
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 19: پدرِ متحرک (walking daddy)
در حالی که بیحرکت ایستاده بودم، لی جونگ اوک به حرف در اومد، صداش پر از شک بود. «پدر سو یئون.»
اون هم مضطرب بود. میتونستم ناامیدی و سردرگمی تو صداش رو حس کنم. اون قبلاً هرگز با چنین موجود سیاهی روبرو نشده بود.
احتمالاً براش جای سوال بود که چرا من دست از حرکت برداشتم. از طریق زیردستام راه افتادم و جلوی دهانش رو گرفتم. لی جونگ اوک توقع چنین کاری رو از من نداشت. چشماش کاملاً باز شد و تمام بدنش لرزید.
``فکر میکنه من میخوام بخورمش؟``
یک نگاه اجمالی به حالت مضطرب من باعث شد که اون بفهمه که اتفاق دیگهای در حال رخ دادنه. اون با احتیاط دستم رو از جلوی دهانش برداشت و تا جایی که میتونست پلک زد. اون به من اشاره میکرد که میتونه ساکت بمونه.
پاشیدن.
دوباره اون صدا رو شنیدم. دندونام از ترس به هم برخورد میکردند. توی فاصله دور، در جهت مخالف مدرسه، من موجودی رو دیدم که دلم میخواست هرگز با اون روبرو نشم.
یک سایه دراز که توسط نور مهتاب شکل گرفته بود، با لبخندی بزرگ به آرامی به سمت مدرسه رفت.
'یک سایه؟ نه.``
یک نفر نبود، بلکه این سایه دروگر مرگ بود.*1
پاشیدن
صدای قدمهای ترسناک موجود در خیابان ساکت طنینانداز شد.
زامبیای که راهش رو بسته بود، از ترس فریاد زد.
شکافتن!
تقریباً از تعجب نفسنفس زدم. چشمانم گرد شد و از تعجب جلوی دهانم رو گرفتم. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاده بود. موجود سیاه، سر زامبی رو خورد. مایع سیاه رنگ تیرهای از گردن زامبی بیرون میریخت. به طور تمیزی بریده شده بود، انگار با تیغه گیوتین برش خورده بود.
بدن زامبی مثل نی وزیده شده توسط باد روی زمین افتاد. احساس میکردم دارم عقلم رو از دست میدم. اون موجود داشت همنوع خودش رو میخورد. موجود سیاه بدون تردید سر زامبی رو قورت داد، به طوری که انگار داره یه آفت بیفایده رو از بین میبره.
قورت دادن.
صدای نفس کشیدن سنگین کسی رو از پشت سرم شنیدم. نگاهم به سمت منبع صدا رفت و روی لی جونگ اوک افتاد که چشماش پر از ترس بود.
'اه لعنتی.'
به افق نگاه کردم و موجودی رو دیدم که به سمت ما خیره شده.
* * *
چرا من قبلاً به این موضوع فکر نکرده بودم؟
شاید، فقط شاید، وجود اون رو بهعنوان نوعی مکانیسم دفاعی، بهعنوان وسیلهای برای حفظ عقلم انکار میکردم. من متکبر بودم که فکر میکردم اون هنگ دانگ-دونگ رو برای همیشه ترک کرده و دیگه در مقابل من ظاهر نمیشه. احساس کردم شکمم گزگز میکنه و سپس ضربانِ دردناکی توی بدنم شروع شد.
موجود سیاه به آرامی به سمت من میومد. من درحالیکه از ترس یخ زده بودم، مثل یه مجسمه سنگی سرجام بیحرکت ایستادم. خیلی خوب میدونستم اگه فریاد بزنم یا مبارزه کنم، سرنوشتم مثل همون زامبی میشد که سرش گاز گرفته شده بود.
اگه تلاش میکردم با اون موجود بجنگم هیچ تضمینی وجود نداشت که زنده بمونم. من خیلی خوب از تواناییهای فیزیکیش آگاه بودم.
می دونستم فرار در حال حاضر یک گزینه به شمار نمیره. فقط باید امیدوار میبودم که توجهش رو به جای دیگهای معطوف کنه.
«گرر…»
بالاخره بهم نزدیک شد. فریاد ناخوشایندی زد که موهای تنم رو سیخ کرد. جرات نکردم به صورتش نگاه کنم. سرم مثل یک حیوان ترسیده پایین افتاده بود. در حالی که لبخند به لب داشت، دور من حلقه زد. مدام دورم میچرخید، به طوری که انگار میخواست من رو بترسونه و در مقایسه با خودش موقعیت و جایگاهم رو به من یادآوری میکرد.
پاشیدن، پاشیدن، پاشیدن.
راه رفتن آهسته و گامهای واضح و مشخصش، حواس من رو تقویت میکرد. نزدیکی اون موجود به من همه اعصابم رو فلج کرد. همان طور که اون درست جلوی من ایستاده بود همونجا یخ زده ایستادم. نمیدونستم چقدر زمان سپری شد. اون درست در مقابلم ایستاده بود و ترس، ناامیدی و درماندگی رو توی وجود من میکاشت، مثل کشاورزی که بذرهاش رو روی زمین میکاره. با احتیاط سرم رو بلند کردم تا نگاهی به اون موجود بندازم. فقط نگاهش باعث ش...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب پدر نامیرا را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی

