فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پدر نامیرا

قسمت: 20

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 20: پدرِ متحرک (walking daddy) ‌‌درحالی‌که نفس‌نفس می‌زدم، جاخالی دادم و اجازه دادم سر متحرک از روی سرم رد شه. همه مانع‌ها رو کنار زدم و به فرارم ادامه دادم. ‌‌درحالی‌که می‌دویدم، لب‌هام رو گاز گرفتم و از دوردست ایستگاه وانگسیمنی رو دیدم.*1 در جلوی ایستگاه یک ساختمان متروکه در حال ساخت وجود داشت. به نظر می‌رسید که ساخت و ساز متوقف شده بود، چون علامت "اول ایمنی" تا حدی پاره شده بود. من می‌دونستم که غیرممکنه بتونم از شر اون موجود خلاص بشم. ناخودآگاه می‌تونستم احساس کنم که محل ساخت و ساز قراره آخرین میدان جنگ من باشه. من از زیردستام به‌عنوان طعمه استفاده کردم و با عجله به سمت محل ساخت و ساز رفتم. هشت، نه، ده نفر. از اون‌ها.... من فریاد بی‌پایان زیردستام رو شنیدم. کینه توی فریادهاشون رو احساس کردم. چشم‌هامو بستم تا ناله‌هاشون رو نادیده بگیرم. ``متاسفم، خیلی متاسفم.`` مرگ اون‌ها بی‌معنی بود. من دستور جنگ بهشون نداده بودم. در عوض کاری که کرده بودم، مثل یک فرمان کامی‌کازه به شمار می‌رفت.*2 با این حال هیچ راهی وجود نداشت که اجازه بدم که خودم بمیرم. اگه من می‌مردم، برای کسایی که تو آپارتمان بودند چه اتفاقی می‌افتاد؟ چه بر سر بقیه زیردستام که از دستورات من پیروی می‌کردند می‌اومد؟ سو یئون چی می‌شدش؟ نمی‌تونستم عواقبش رو پیش‌بینی کنم. من محکم چشامو به هم فشار دادم و لب پایینیم رو گاز گرفتم. احساس بدی برای زیردستام داشتم اما من نمی‌تونستم اینجا بمیرم. من به سختی خودم رو به محل ساخت و ساز رسوندم، اگرچه برای این کار زیردست‌هام رو قربانی کردم. می‌دونستم که نیاز به استراحت دارم. در محل ساخت و ساز به دنبال سلاحی گشتم که بتونم از اون برای مبارزه با موجود سیاه استفاده کنم. پس از جست‌وجوی گسترده، چشمام به انبوهی از میلگردها افتاد. میلگردهایی در سرتاسر زمین قرار داشت. به نظر می‌رسید سیم‌هایی که‌ اون‌ها رو کنار هم نگه داشته بود، باز شده بود. «گرررررررر....» من صدای فریادش رو پشت سرم شنیدم. می‌دونستم هر لحظه ممکنه من رو از گردنم بگیره. عرق سردی روی ستون فقراتم نشست و هوای اطرافم مثل یخ سرد شد. بدون اینکه حتی سرم رو به عقب برگردونم، می‌تونستم دهان بازش رو که به گردنم فشار می‌آورد رو احساس کنم. خودم رو به سمت نزدیک‌ترین انبوه میلگردها انداختم و یکی از نزدیک‌ترینشون رو گرفتم. میلگرد رو تکان دادم و سعی کردم تعادلم رو به دست بیارم. لحظه‌ای که چشمش به چشم من افتاد، به سمت من حرکت کرد. بدن من اول واکنش نشون داد. میلگرد رو تا جایی که می‌تونستم فشار دادم و موجود رو در حالی که توی هوا پرواز می‌کرد به سیخ کشیدم. میلگرد مستقیماً از قلبش عبور کرد. هیولای سیاه جیغ و زوزه کشید. فریادش هوای اطراف من رو پر کرد. اما فریادی از سر درد نبود؛ بیشتر از سر خشم بود. فریادش مثل زمانی به شمار می‌رفت که وقتی یه شکارچی با چیزی که به‌عنوان طعمه تلقی می‌شد به چالش کشیده می‌شد. اون حتی وحشیانه‌تر تقلا کرد. طول میله گرد رو محکم‌تر گرفتم و تا جایی که می‌تونستم اون رو محکم نگه داشتم. تمام توانم رو به کار بردم و سعی کردم با مقاومت اون موجود مقابله کنم. با این حال، من فقط به اون هیولا نزدیک‌تر می‌شدم، درست مثل براده‌های آهن به سمت آهنربا. در نهایت میلگرد رو رها کردم. چشمم به یه میلگرد دیگه روی زمین افتاد و سریع اون رو برداشتم. "همگی، یه میلگرد بردارید و به اون موجود حمله کنید!" من به زیردستای باقی‌ماندم دستور دادم و هر کدام از اون‌ها یک میلگرد برداشتند و به سمت من اومدند. با تمام توانم، یه میلگرد دیگه رو به صورت مورب به بدن موجود وارد کردم. شکستن! میلگرد با صدای خرد کردن استخوان‌هاش وارد بدنش شد. خرد شدن! شکستن! ضربه زدن محکم! زیردستام هم هجوم خودشون رو انجام دادند. بدن موجود طوری به نظر می‌رسید که انگار با گلوله سوراخ سوراخ شده بود. می‌دونستم که نمی‌تونم متوقف بشم. این برای متوقف کردنش کافی به شمار نمی‌رفت. اون هیولا برای لحظه‌ای تلو تلو خورد، سپس به سمت من هجوم آورد، یکی از زیردستام رو ربود و سرش رو از بدن جدا کرد. وقتی که موجود دستش رو به سمت من دراز کرد، به سرعت تا جایی که می‌تونستم به عقب برگشتم. علی‌رغم تلاش از سرِ ناچاری من برای فرار از دستش، موفق شد بازوی چپم رو با دست‌های بلندش بگیره. شکستن! "هوم؟" ناخن‌های تیزش در آرنجم فرو رفت و نیمه پایین بازوم رو طوری جدا کرد که انگار از استایروفوم ساخته شده بود. وقتی دیدم بازوی چپم تو هوا پرواز می‌کنه، چشمام از تعجب گرد شد.*3 «گرررررر!» زوزه تهدید کننده‌اش باعث شد که مغزم از هم بپاشه. من در حالی که به سختی به انسانیتم چسبیده بودم به زیردستام دستور دادم. ``به ضربه زدن ادامه بدین، متوقف نشین.`` در حالی که به زیردستام دستور دادم تا به اون موجود حمله کنند، به داخل ساختمان نیمه کاره رفتم تا دنبال چیزی بگردم که بتونه به زندگی اون موجود پایان بده. با عجله از پله‌ها بالا رفتم و بدون توقف از طبقات دوم و سوم گذشتم. صدای فریاد زیردستام رو از پایین می‌شنیدم و به دنبال اون زوزه‌ی موجود کریه، مثل پژواکی ناهنجار به گوش می‌رسید. زوزه‌اش ذهنم رو بی‌حس کرد و باعث شد کنترل پاهام رو از دست بدم. به بالا رفتن ادامه دادم و به رون‌هام که به خاطر ترس شدید سفت شده بودند، مشت زدم. وقتی به طبقه چهارم رسیدم، یه چیزی چشمم رو گرفت. چند لوله بتنی مسلح مقاوم در برابر لرزش، نزدیک به دیوارهای زیرزمین اونجا وجود داشت. نمی‌دونستم که چرا لوله فاضلاب تو طبقه چهارم قرار داره، اما وقت اون نبود که به چنین چیزهایی فکر کنم. من از بالای نرده به پایین نگاهی انداختم تا تا وضعیت زیر رو ارزیابی ک...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پدر نامیرا را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی